1_1004924296.m4a
زمان:
حجم:
9.74M
🌺🌼💐🍀💐🌺🌼
تفسیر دعای روز ببست وششم
#ماه_مبارک_رمضان
#حجت_السلام_والمسلمین_عنایت_نژاد
#التماس_دعای_فرج
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
استاد معتز آقائی1_1004822837.mp3
زمان:
حجم:
4.05M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ 🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء بیست و ششم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
ڪلام حق امروز هدیه به روح🌸🍃
#شهید_سید_مصطفی_موسوی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘
🍃میگویند برات #کربلا اگر میخواهی، دخیل به #پنجره_فولاد امام رضا(ع) ببند. عجیب تمامِ کربلاییها نمک گیرِ معرفتِ حضرت سلطان هستند
نمونه اش #حسن!
🍃متولد یک روزِ گرم شهریور در #مشهد، در همسایگی امامِ رئوف...دومین پسر خانواده شش نفره قاسمی دانا و عجیب برای مادر، این پسر با بقیه فرق داشت♡
🍃 #معرفتش، اولین جرقه تمام رفاقت هایش بود...اصلا هرکه به او جذب میشد، مریدِ خون گرمی و معرفتِ بی حسابش بود. مریدِ علی (ع) و آلِ علی بود...سَنَدَش؟ پیرهن سیاهی که به نشانه عزا، تمام #محرم و صفر، همسفرِ روضه ها و هیئت هایش بود.
🍃این بار به جای کربلا؛ براتِ #سوریه را از حضرت سلطان گرفت. عازمِ شهرِ عشق شد...ارادتش به خاندانِ عصمت، گلوگیرِ آسایش و آرامشِ دنیایی اش بود و اصلا حسن مردِ ماندن نبود...
همیشه از خدا میخواست مرگِ با عزتی داشته باشد و چه عزتی بالاتر از #شهادت؟؟❤️
🍃شوق به #شهادت در چشمانش شعله میکشید و کیست که بتواند پرستویِ عاشقِ پرواز را از بال و پر بیندازد جُز #معشوقی که سرش را به دامن گیرد؟!
🍃صبح ولادتِ مولایش #علی (ع) غسل شهادت کرد. مدح مولایش را خواند و بال و پر گشود. چون شیر به میدان زد. پرواز نزدیک بود و حسن هر لحظه بیشتر از زمین کنده میشد...😞
🍃در ۱۹ اردیبهشت، در سرزمینِ #حلب، با گروهی هشت نفره در عملیاتی که نامِ امام رضا(ع) بر رویش میدرخشید به آسمان پرواز کرد.
🍃حسن با معرفت بود. هنوز هم هست. #مادر دلتنگش میشود و او مرهَم به این دلتنگی. مادر حسن را در گوشه و کنار خانه حس میکند، مادر است و عطر حضورش را لمس میکند، مادر است و دلخوش که عاقبتِ دردانه اش، ختم به #خیر و #عزت شده است🌺
🍃حال #حسن آسمان نشین است. به همان اندازه با معرفت. و همچون آقایش حسن(ع) با کرامت، گره ها باز میکند...
با حسن ها کارها دشوار نیست💚
#یا_حسن
✍️نویسنده : #زهرا_قائمی
🍂به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_حسن_قاسمی_دانا
📅تاریخ تولد : ۲ شهریور ۱۳۶۳
📅تاریخ شهادت : ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳.حلب
📅تاریخ انتشار : ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : خواجه ربیع مشهد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
1⃣یاران حضرت مهدی(عج)
🔮یـاران امـام زمـان (علیهالسلام ) چـنـد دسـته اند. دسته ای از آنان ، یاران خاص و ستاد فرماندهی آن حـضـرت هستند که تعدادشان #313 نفر است و همانها هستند که قرآن کریم در آیه 8 سوره هود از آنان به عنوان {امت معدوده} یاد می کند.
هـرگاه زمان ظهور برسد، خداوند این افراد را در اندک زمانی در مکّه ظاهر می کند 👈و بدون حضور اینان قیام مهدی (علیهالسلام ) شروع نمی شود.👉
دسـتـه دوم از یـاران حـضرت که پس از جمع آمدن پرچمداران و ستاد فرماندهی به یاری ایـشـان مـی آیـنـد طـبـق روایـات 10 یـا 12 هـزار نـفـرنـد. وقـتـی ایـن حـلقـه کامل شد، حرکت و قیام ، آغاز می شود.
حلقه سوم از یاران ، مؤمنانی هستند که پس از شروع قیام به آنان می پیوندند و لحظه به لحظه بر تعداد آنان افزوده می شود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💥 چه سختی هایی رو که تحمل نکردن شهدا😭
چه مبارزه با نفسهایی که نکردن😔
اون وقت الان طرف از یه چت کردن با نامحرم نمیتونه بگذره👫
از یه نگاه حرام نمیتونه بگذره👀
یه ذره دلش نمیاد مبارزه با نفس کنه😈
بعد توقع داره شهید هم بشه🚶♂
یادمون باشه
کسی شهید نمیشه مگر اینکه از سیم خاردار نفسش عبور کرده باشه💪
@dosteshahideman
#تلنگر
✍این روزها ...
👌ســـــعے ڪن
مـــــدافع قـــــ❤️ـــــلبت باشے
ازنـــــفوذ شـــــیطان
✅شاید سخت تر از مدافع حـــــرم بودن
مدافع قـــــــلب شدن باشد
♥️" الْقَـــــلْبُ حـــــَرَمُ اللَّه "ِ
قـــــلب،حرم خـــــ❣ـــــداوند متعال است
پس درحـــــرم او
غیر او را ســـــاڪن نڪن‼️
@dosteshahideman
11.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺دم غروب ماه رمضان
بریم #حرماباعبدالله(ع)🌺
به نیابت از #شهید
🌱حاج جوادحسناوی🌱
🗒زود راحتش کنیدروتنش پانزارید..😭🌷
🗒گفتم کجایی گفتی الیه..😭🌷
🎤 #نریمانپناهی🌱
#رزق_هرروزمون😍
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #قسمت چهاردهم #نمنمعشق مهسو حرفهای جالبی میزداین پسر...کنجکاوشده بودم راجع به اخلاق و رف
#قسمت پانزدهم
#نمنمعشق
یاسر
توی اتوبان مشغول رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد...
زدم روی بلندگو
_جانممامان
+سلامپسرم.کجایی مادر؟
_سلام.دارم میرم یه سری کاردارم بعدهم میرم اداره..
+باشهعزیزم.مراقبخودتباش.خداپشت و پناهت.
_یاعلی .
و تماس رو قطع کردم..
بارسیدن به مقصدموردنظرم از ماشین پیاده شدم...
به سمت در کوچک مشکی رنگ رفتم...
زنگ رو زدم...
مدل خاص خودم...
دوتا پشت هم...یکم فاصله یدونه زنگ ...دوتا پشت هم دوباره...
باصدای تیک بازشدن در رفتم داخل...کوچه رو ازنظر گذروندم و بعدازاطمینان از نبودن کسی در رو بستم..
یکی از بچه ها اومد سمتم...
+سلام میلادجان..خوش اومدی...چه عجب از این ورا...شنیدم گردوخاک کردی
پوزخندی زدم و به سمت کاناپه ی وسط اتاق رفتم...روش ولو شدم و پاهامو روی میزانداختم...
+سلام ... چقد کلاغا فعال شدن جدیدا...خبر گرد و خاکم پخش میکنن؟
+بس کن میلاد...خودت خوب میدونی چه خبره...کلاغا باید حواسشون به ادامس خوردناتم باشه...
با نفرت نگاش کردم و گفتم
_این هفدهمین باریه که بت میگم ازت بدم میادیاشار...
چندش ترین و غیرقابل اعتمادترین آدم روی زمینی برام...
کم حرف بزن...مسعود کجاست؟
+میخای کجاباشه؟خودت بش گفتی بره دنبال کارای مهمونی...
_خیلی خب...حواستو به همه چیز جمع کن...یه تارمو از سر کسی کم بشه خودم میکشمت...
میدونی که انگیزشم دارم...
+چشم رئیس😏کم رجز بخون...
حواسم هست...
پوزخندی به نشونه ی تمسخرزدم و از خونه خارج شدم...
دستمالمو درآوردم و اثرانگشتمو ازروی در پاک کردم...
سوارماشین شدم.و به سمت اداره به راه افتادم.
مهسو
وقتی رسیدم خونه در کمال تعجب بابا و مامان و مهیار خونه بودن.
نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
با عجله رفتم وگفتم:
_سلام چیزی شده؟
مامان :وا،سلام.دختر چته .چرابایدچیزی شده باشه..؟
_آخه...آخه..آخرین باری که هممون باهم خونه بودیم رو یادم نمیاد...
ترسیدم ...همین
مامان نگاهش پرازغم شدو به بابا که باشرمندگی به نگاه پراز غم مهیارخیره شده بود نگاه کرد...
بابا:نه چیزی نیست دخترم.یاسرگفته تاوقتی که بهمون اطلاع نداده ازخونه خارج نشیم...
راستی شما کجارفتین؟
تازه همه چیزیادم اومده بود.کل وقایع امروز ازجلوی چشمم گذشت..
_لباسم رو عوض کنم میام میگم براتون...
بعداز تعویض لباسم به جمع برگشتم و جریانات رو براشون تعریف کردم.
وقتی شنیدن که یاسرچجور جونمونجات داده کلی ازش تعریف کردن.ومنم کلی حرص خوردم...
تاشب خودم رو مشغول درس کرده بودم.
بعدازشام رفتم توی اتاقم گوشیموبرداشتم و به طناز زنگ زدم..
+سلامبفرمایید.
_سلامطنازیچطوری؟
+ببخشیدشما؟؟؟
_واااااا.طناااز؟؟؟منم ها...مهسو
+ببخشیدنشناختم
_کوفت.خب سرم شلوغ بود.نگو سر خودت شلوغ نبوده.خودت که میدونی چه بدبختیایی سرمون اومده...
+خیلی خب بخشیدمت.ولی خیلی پستی.چون خودمم سرم شلوغ بود درک میکنم فقط...
کمی باهم حرف زدیم و قرارشد فرداصبح بیاد پیشم تا کمی همدیگه رو ببینیم.
بعداز قطع کردن تلفن لباس خواب خرسیمو پوشیدم و روی تخت ولوشدم و چراغ رو خاموش کردم...
حجم فشارهای امروز برام زیادبود...
توهمین افکاربودم که صدای تماس گوشیم اومد...
_سلام آقاسید
+سلام خانم..خوبید؟ببخشیدبدموقع مزاحم شدم
_خوبم ممنون.شما خوبین؟اختیاردارین مراحمین
+غرض از مزاحمت این که ان شاءالله فرداشب خدمت میرسیم برامحرمیت.
البته مادرم صبح اول وقت تماس میگیرن.فقط خواستم شمابدونین واطلاع داشته باشین.
_ممنون.لطف کردین.
+خواهش میکنم.امری نیست؟
_عرضی نیست
+شبتون زیبا.یاعلی ع
_خدانگهدار
بعدازقطع تماسش افکار مختلف به سرم هجوم آوردن...
ولی بعدازمدتی چشمام گرم شد و به خواب رفتم...
#روزیکهنمانددگریبرسرکویت
#دانیکهزاغیاروفادارترممن
#محیاموسوی
ادامه دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•