eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
929 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ 🔅 📖 صفحه ۱۳۶ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸پیامبر (ص): 🔹دانش پيشواى عمل و عمل پيرو آن است. به خوشبختان دانش الهام مى‏شود و بدبختان از آن محرومند. (امالى(طوسى) ص ۴۸۸، ح ۳۸) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
˼ زیر پرچم پیغمبرت با دوستانت کشته شوم ˹ | دعای‌‌‌‌‌دعای امام صادق(ع) 💛🌱 @dosteshahideman
💌🕊💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌 💌🕊 🕊 عاشـــ❤ـــقی کانـــال شــ❤ـــهید من معرفی 💌 💌🕊 💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘                  شهيد محمد رضا برازنده در سال 1346 در خانواده اي مذهبي و مستضعف در انديمشك متولد شد. تحصيلات خود را تا سال دوم راهنمايي در اين شهر طي نمود. از همان كودكي پدرش اورا نسبت به مسائل مذهبي آشنا مي نمود، در سني كه هر كودكي به بازيها و سرگرمي هاي كودكانه مشغول است، او با روحي سركش و قلبي سرشار از اصول و مباني اسلام در مكتب پدر درس عشق، اخلاص و ايثار و شهادت در راه خدا را مي آموخت. ده ساله بود كه معلم و پدر خود را از دست داد، با آنكه كودكي بيش نبود، سرپرستي خانواده را به عهده گرفت با اوج گيري پيروز مندانه انقلاب اسلامي، شهيد محمد رضا برازنده نيز همچون ديگر مستضعفان جامعه مان كه امام آنها را ولي نعمت مي ناميدند، در تظاهرات و فعاليتهاي ضد طاغوت شركت فعالانه مي نمود. اغلب اوقات كوكتل مولوتف درست مي كرد، بچه ها را جمع مي كرد و به كمك آنها تا دير وقت بر در و ديوار شهر شعار مي نوشت و اعلاميه ها و پيامهاي امام خميني(ره)را پخش مي كرد.     بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري حضرت امام خمینی (ره) شهيد محمد رضا برازنده فعاليتش را وسيعتر نمود و آن را در جهت سازندگي انقلاب بكار گرفت. در اوايل جنگ تحميلي عراق عليه ايران، در بسيج شهرستان انديمشك ثبت نام نمود و پس از طي دوره آموزشي به پليس راه رفت و چندين ماه در بين راه اهواز- انديمشك از راههاي كشور حراست و پاسداري نمود. پس از آن به بسيج مركزي منتقل شد و داوطلبانه با اصرار و پا فشاري زياد به جبهه اعزام شد. او در عمليات شكوهمند فتح المبين شركت نمود. بعلت ايمان ولياقت و مهارت نظامي كه داشت، به عنوان آر پي جي زن در خط مقدم به مبارزه به كفار بعثي پرداخت. بعد از كسب پيروزيهاي چشمگير در اين عمليات او به عضويت نيروهاي ذخيره سپاه پاسداران انقلاب اسلامي انديمشك در آمد. با شروع حمله بيت المقدس از سپاه تقاضا نمود كه او را به جبهه اعزام كنند، ولي به علت موقعيت خانوادگيش با وي موافقت نگرديد، اما او آرام نگرفت چرا كه در سر سوداي لقا الله و شهادت داشت و خود را كاملاً مهيا كرده بود، بدين جهت به بسيج دزفول رفت و از آنجا به جبهه اعزام گرديد.  شهيد محمد رضا برازنده با قلبي آكنده از شوق و اميد به پيروزي و سعادت ابدي، اينبار در عمليات بيت المقدس بعنوان بيسيم چي شركت نمود و سرانجام در زير تابش خورشيد آزادي خونين شهر، با چشمان پر فروغ بر افق پيروزي اسلام شربت شهادت نوشيد تا سرمشقي باشد براي همه تشنگان راه الله و افتخاري باشد براي همه دوستان، همرزمان و بازماندگانش. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ وصیت نامه: بسم رب الشهدا ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون آنهایی که در راه خدا کشته میشوند مرده مپندارید بلکه زنده اند و در پیش خدا روزی دارند با سلام به رهبر کبیر انقلاب خمینی بت شکن و امت شهید پرور وصیت نامه ای را شروع می کنم اینکه که درخت انقلاب احتیاج به خون دارد بر ما واجب است که خون بدهیم و من برای اینکه به وظیفه شرعی خود عمل کنم به جبهه میروم تا بلکه بتوانم سهمی در قطع ریشه کفر جهانی و ایجاد حکومت اسلامی در جهان داشته باشم آری بدانید که هدف من فقط رضای خدا می باشد همه کارهایم و اعمالم برای خدا میباشد و حالا که به جبهه می روم میدانم که دین و سرزمین خدا مورد هجوم کفار واقع شده است و بر هر فرد مسلمان است که قیام کند و بر علیه این کفار از خدا بی خبر که چون جهاد یکی از اصول فروع دین می باشد و طبق گفته مولایمان علی (ع) : ذلیل ترین مردم کسانی هستند که کوچه های شهرشان محل تاخت و تاز دشمن شود مادرم همانگونه که تا بحال استقامت نموده ای و در پرورش من و دیگر فرزندان صبر نموده ای از تو میخواهم که همینطور به راهت ادامه دهی چون خدا با صابران می باشد (ان الله مع صابرین) و بتوانی برادرانم و خواهرانم را بدرجه والای انسانیت یعنی به نقطه کمال برسانی تا بتوانند برای جامعه آینده اسلام مفید واقع شوند مادرم از تو میخواهم مانند مادرانی مثل فا طمه و مادر امام امتمان باشی تا بتوانم چنین شخصیتهایی را برای جامعه اسلامی تربیت کنی و این را بدان که هدف من جنگیدند در راه خدا می باشد و از تو میخواهم که برایم ناراحت نباشی و اگر شهید شدم افتخار کن که توانسته ای جوانی را به اسلام هدیه کنی و جوانی را به جمع جوانان شهید بفرستی دیگر عرضی ندارم فقط اگر کار زشتی از من سر زده به بزرگی خودت ببخشی.  و من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته انادیه هر کس مرا طلب کند مرا میجوید و هر کس مرا پیدا کرد مرا می شناسد و هر کس که مرا شناخت عاشقم  میشود و هر کس عاشقم شد عاشقش میشوم و عاشق هرکس شدم او را میکشم و هر کس را کشتم خونبهایش خود می باشم به امید پیروزی اسلام بر کفر جهانی و تحقق حاکمیت مستضعفین بر روی زمین والسلام من اتبع الهدی محمد رضا برازنده   •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ یادی که در دلها هرگز نمی میرد یاد است 🌷قرار عاشقی با شهید 🌷 🇮🇷بیسیم چی بسیجی ، متولد اندیمشک تاریخ تولد 1346/1/1 تاریخ شهادت 1361/2/16 قرار عاشقی با معرفی شهدا •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ‍ ⚘﷽⚘ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :6⃣1⃣ #فصل_سوم وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به ح
⚘﷽⚘ ‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣1⃣ گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. ادامه دارد...✒️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•