eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ من مطمئن بودم که حاج حسین آرزوی شهادت دارد و با اتفاقی که در روز 27 بهمن 64 برای من اتفاق افتاد ، من به این موضوع یقین بیشتری پیدا کردم و به روشنی دانستم ، آنچه که می اندیشم جانه واقعیت خواهد پوشید . در روز 27 بهمن 64 ، اعضای هیئت رسید و  لشکر 10 سید الشهداء (ع) برای انجام عملیات والفجر 8 جلسه ای تشکیل دادند ، که در آن ابتدا به موقعیت منطقه و سپس مسئولیتهای بچه ها و فعالیت های عمده آنجا پرداخته شد.  در این جلسه ،  چون اعضای هیئت لیاقت و درایت شهید اسکندر لو را تایید کردند ، پس تصمیم گرفتیم که محوری ترین فعالیتها به او واگذار گردد. بعد از پایان مذاکره ، آماده اقامه نماز شدیم و قرار شد که پس از نماز ، اطلاعات لازم را در جلسه  ای دیگر در اختیار فرمانده گردانها قرار دهیم و بدین ترتیب گامی عملی در راه عملیات برداریم . اما به محض خارج شدن اعضای هیئت ، موشک سه متری که از ناوچه عراق شلیک شده بود ، به محل جلسه ما اصابت کرد ، حادثه بسیار بدی بود. در این حادثه به فضل و عنایت خدا برای شهید کلهر و میررضی هیچ اتفاقی نیفتاد. اما شهید احساسی نژاد و جنگروی در آن منطقه به شهادت رسیدند و من نیز به شدت مجروح شدم . در یک لحظه متوجه حضور فرمانده گردانها در بالای سرم شدم . اولین چهره ای را که در بالای سرم دیدم ، حاج حسین بود . تصورش بسیار مهم بود. مقداری به سمت من خم شد و گفت : حاج علی ، بگو : اشهد لا .... و اشهد و ان محمد ..... و اشهد ان علی ... و از  من خواست همه کلمات را تکرار کنم و سعی می نمود تا با شهادتین ، به شهادت برسم ، پس سرش را در پایین گوش من آورد و گفت : حاج آقا  التماس دعا ، ما را هم دعا کن. قسم ات می دهم که دست من را هم بگیری ، اگر توفیق شهادت نصیب شد ، سلام ما را به آقا سید الشهداء و ائمه اطهار برسان و بگو دست من را بگیرند و شهادت را نصیبم کنند . باز هم می گویم ، التمای دعا یادتان نرود . با آن شرایط جسمی ، متوجه حالات عجیب و روحانی او گشتم . هنگامی که من را به عقب منطقه می بردند ، به سمت آمبولانس دوید و دوباره گفت : حاجی به ائمه بگو که یک نیم نگاهی هم به من حقیر بیندازند . این لحظات برای من بسیار به یادماندنی بود. هر گاه سخن از حاج حسین مطرح می شود و به یاد آن صحنه ها می افتم و شکوهی معنوی از خاطره حاج حسین اسکندر لو احساس می کنم ، که گفتنی نیست . هنگامی که در بیمارستان بستری بودم  ، فرماندهی لشکر بر عهده معاون لشکر بود ، که بعد از بازگشت متوجه شدم که حاج حسین بازوی راست لشکر شده بود و در تمام امور با معاون لشکر همکاری می کرد و حتی لحظه ای ایشان را تنها نمی گذاشت و در همه جا و هر شرایطی به او کمک می کرد. او همیشه خود را مکلف به انجام دستورات رهبری می دانست و با تمام قوا برای تحقق عملیات تلاش می نمود، که البته از آن وجود نازنین و روشن ، چیزی به جز اینها انتظار نمی رفت . در مقدمه انجام عملیات فکه بودیم . پس از نماز صبح ، جلسه ای را با فرمانده گردان ها داشتم . در آن محل ، قرار بر این شد که قرآنی را وسط جمع قرار دهیم ، تا همه با امام خمینی و شهدا بیعت کنیم و قسم یاد کنیم که تا آخرین قطره خون خود مبارزه را ادامه دهیم و تکلیف را به جا آوریم . برای اینکه نسل های آینده از خود بپرسند ، که نسل زمان امام خمینی چه کرد ؟ برای اینکه نزد نسلهای آینده سر بلند باشیم و به آنها درس سر افرازی بدهیم . در آن هنگام ، مطمئن بودم که اولین فردی که برای بیعت با قرآن آمد و دستش را روی قرآن گذاشت و سپس مرا در آغوش گرفت و گریه کرد ، او بود . بعد از او ، فرماندهان یکی یکی جلو آمدند و قسم یاد کردند. حاج حسین در گوشه ای غریبانه ایستاده بود و اشک می ریخت ، تمام توجه ام به او بود . طاقت نیاودم و به سمتش رفتم و دست بر زیر شانه اش گذاشتم و سرش را با لا گرفتم . از شدت گریه چشمانش قرمز شده بود . گفتم : حاجی ، گریه نکن، باید سعی کنی از کوتاهی ها جلوگیری کنی . در حالی که هنوز بغضی در گلو داشت . به من گفت : من اینجا آمده ام تا بجنگم . این سه یا چهار لیتر خونی که در بدن دارم ، به خاطر اسلام هر جا که لازم باشد می ریزم و با کمال میل جانم را فدا می کنم . در بیانش ، خلوص لحن یک عاشق موج می زد . او رهرو راستین مکتب ایمان و شهادت بود  و این به روشنی حقیقت بود •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ . آن روز همه خود را آماده عملیات می کردند . شب قبل از عملیات همه اراده ها جمع شده بود تا صدای ظالم را خفه کند . آن شب ، فرمانده محترم لشکر زرهی قزوین به من گفت : خوشا به حالت که با این بچه ها سر و کار داری. از ارتباط صمیمی شما با یکدیگر متوجه علاقه مشترکتان می شوم. به حالتان غبطه می خورم ، چون ما در میان شما ، فرمانده و فرمانبر جایی ندارد . فرمانده محترم درست می گفت : چنین بود ، من آن سعادت بزرگ را هر لحظه با بچه ها احساس می کردم. بعد ، عملیات فکه با رمز مقدس یا سید الشهداء ، آغاز شد . بچه ها ی لشکر با شجاعت بسیار جنگیدند . حاج حسین فعالیتهای بسیاری انجام می داد چند ساعت پس از شروع عملیات ، با خبر شدم که معاون گردان حضرت علی اصغر (ع) مجروح شده و فرمانده گردان که حاج حسین بود ، به شهادت رسیده است . این اخبار بسیار تلخ و جانگداز بود و واقعا مرد باید طاقت کوه می داشت تا در اثر این قبیل خبرها از پای در نیاید. چه زمان تاریکی بود . وقتی خبر را شنیدم ، باور کردن این خبر برای من مشکل بود . از آنان که از این موضوع مطلع بودند ، درخواست کردم که به بچه های دیگر گردان خبر ندهند و اگر جویای احوال حاج حسین شدند ، به آنها بگویند که حاج حسین مجروح شده است . چرا که نمی خواستم که همه روحیه خود را ازدست بدهند . خودم نیز سعی می کردم تا بر تمام حرکاتم تسلط پیدا کنم و این کار چقدر دشوار بود . شهادت حاج حسین برای من دشوار بود . چون یکی از با لیاقت ترین فرماندهان را از دست می دادم . اما واقعا مرد بزرگی بود و لیاقت داشت که نام شهید بر او اطلاق شود . خداوند روحش را با ارواح طیبه محشور گرداند . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
‍ ⚘﷽⚘ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣2⃣1⃣ #فصل_سیزدهم گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!» گفت: «چطور این غذا
⚘﷽⚘ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣2⃣1⃣ گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.» گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.» گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.» رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن. گفتم: «صمد!» از توی هال گفت: «جان صمد!» خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.» زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.» شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.» آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!» گفتم: «برویم پارک.» ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣2⃣1⃣ پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.» گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.» گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.» خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!» خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.» گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.» زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست. پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!» بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.» آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم. ادامه دارد...✒️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۲ مرداد ۱۴۰۰ میلادی: Saturday - 24 July 2021 قمری: السبت، 13 ذو الحجة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شق القمر حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️5 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️17 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️26 روز تا عاشورای حسینی ▪️41 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ باز هم شنبه و ... یک هفته ی دیگر ؛ یعنی ... باز هم دیده ما ... لایق دیدار نشد سلام موعـ❤️ـود مهربانم ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕ 🌺 رسول خدا صلی اللّه علیه و آله: «اِذا قامَ العَبدُ مِن لَذیذِ مَضجَعِه وَ النُعاسُ فی عَینَیهِ لِیرضی رَبَّهُ بِصَلاةِ اللَّیلِ باهَی اللّهُ بِهِ المَلائِکةَ وَ قالَ اشهَدُوا اَنّی قَد غَفَرتُ لَهُ» آن هنگام که بنده از خواب ناز برخیزد با آن که خواب در چشمان اوست، تا با خواندن نماز شب رضای خداوند را طلب کند. خداوند به او در بین ملائک مباهات می کند و می گوید: شاهد باشید که من او را آمرزیدم. 📚 وسائل الشیعه، جلد 5، صفحه 276 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ صبح، طلوع آفتاب است در نگاه تو؛ و من، بزرگترین مزرعه آفتاب گردان...🌻💛 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•