⚘﷽⚘
🌟وارث مُلک تبسم ، کاظم است
💫عشق عالمتاب هفتم ، کاظم است
🌟آفرینش ، سوره ای از مهر او
💫بر لب هستی ، تبسّم کاظم است
🌟مصحف اخلاص و قاموس یقین
💫بحر عرفان را تلاطم ، کاظم است
#میلاد_امام_موسی_کاظم(ع)💕💖
#مبارڪ_باد💕💖
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
جوان باشي
باهزاران آرزوي زيبا براي
دختري که هميشه آرزوي داشتنش را داشتي
اودر کنارت شيرين زباني کند و تو...
به نداي عمه جان لبيک بگويي...
مزدت، جز شهادت چه ميتواند باشد؟!
🍀🍀🍀
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💌🕊💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌
💌🕊
🕊
#قرار عاشـــ❤ـــقی
کانـــال#دوست شــ❤ـــهید من
معرفی #شهید_ابراهیم_اسکندری
💌
💌🕊
💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘
.
در دل شب به عبادت مشغول مي شد و از نماز شب غافل نمي ماند ، با دوستان و هم رزمان خود به خانواده شهداء سر مي زد ، و بدين وسيله آن ها را تسلي مي داد و هميشه از طريق حقايق معنوي و اصول اعتقادي افراد را به آرامي امر به معروف و نهي از منکر مي کرد ، دوستان او را برادري مؤمن ، فداکار و امين و صادق مي ناميدند ، او اوقات خود را صرف خدمت به اسلام و مسلمين مي کرد ، به علت تلاش روزافزوني که داشت بار ديگر در تاریخ 15 اردیبهشت 65 علاوه بر مسئوليت ناحيه يک ، مسئوليت پرسنلي بسيج سپاه شيراز به وي سپرده شد .
علاقه زيادي به خدمت در خطوط جبهه داشت به همين دليل مکرر با کاروان هاي عشق و ايثار به جبهه اعزام و هدايت آن ها را به عهده داشت ، مأموريت هاي متعددي به جبهه داشت و هميشه از شهادت در راه حق و حقيقت سخن مي گفت و از حرکاتي که باعث هتک حرمت شئونات اسلامي مي گرديد سخت مقابله مي نمود.
بالاخره آخرين مأموريت وي که هدايت اولين کاروان بزرگ سپاه محمد ( ص ) به جبهه هاي جنوب و غرب کشور بود فرا رسيد ، همراه با انبوه عاشقان اين کاروان به سوي جبهه ها عزيمت کرده و از طلايه داران سپاه بزرگ محمد ( ص ) بود .
آخرين شب برخورد و حالت عجيبي داشت يکي از دوستاني که با شهيد بود نقل مي کند:
موقعي که از دروازه شهر خارج شديم به خواندن دعاي توسل مشغول شد و به دوستان گفته بودند که اين آخرين ديدار از شهر شيراز است ما ديگر بر نمي گرديم .
آري سخن عاشقان بسيار دل نشين است . به راستي دريافته بودند که مي بايست به سوي معبود خود عروج کنند . بلي او اسوه تقوي و مقاومت و معلم دل سوز اخلاق بود که عمر کوتاه لکن پر ثمر خود را در راه خدمت به اسلام و مسلمين صرف کرد .
شهيد ابراهيم اسکندري سرانجام در راه عزيمت به جبهه در صبح گاه یکم آذر ماه 1365 به همراه تعدادي از هم رزمان خود به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
پيکر مبارکش در پانزدهم آذر 1365 بر دوش انبوه مردم شهيد پرور شيراز تشييع و در گلزار شهداء دارالرحمه این شهر به خاک سپرده شد .
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
با شروع جنگ تحميلي با علاقه اي که به انقلاب و امام عزيز داشت با پي گيريهائي که دنبال نمود به جبهه هاي جنوب اعزام و در جهاد سازندگي مستقر در آبادان فعاليت مي نمود و پس از بازگشت از جبهه به لحاظ علاقه اي که به خدمت در سپاه داشت به عضويت رسمي سپاه در آمد و به علت تلاش مستمرش در مدت محدودي که وارد سپاه شده بود مسئوليت ستاد ناحيه يک بسيج سپاه شيراز به وي محول شد.
در طول مدتي که عهده دار اين مسئوليت بود هميشه گروه هاي مقاومت را تشويق و ترغيب مي کرد و اکثر اوقات خود در ناحيه سپري مي کرد ، بسيار کم به خانه مي آمد و زماني هم که به خانه مي آمد به مطالعه کتب اسلامي به خصوص کتاب هاي شهيد آيت الله دستغيب ، آيت الله مطهري و شهيد دکتر بهشتي و ... مشغول مي شد و علاقه زيادي به آن ها داشت و زندگي آن ها را سرمشق و الگوي خود قرار داده بود . ديگر اوقات خود را صرف خواندن قرآن و جمع آوري احاديث از کتاب هاي مختلف مي کرد و از طريق همين مطالعات بود که براي گروه هاي مقاومت و ... سخنراني مي کرد ، دوستان سخت شيفته ابراهيم بودند .
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
شهيد ابراهيم اسکندری در چهاردهم بهمن ماه 1341 در خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود . دوران تحصيلات ابتدائي و راهنمائي خود را با نمراتي بالا به پايان رساند و دوران تحصیلی دبیرستان را در رشته تجربي در مدرسه ابوذر آغاز کرد.
با ورود به دبيرستان راهپيمائي هاي سرنوشت ساز امت امام نيز شروع شده بود ابراهیم با دوستانش در راهپيمائي ها شرکت مي نمود تا اين که در همان سال انقلاب شکوهمند اسلامي به رهبري امام راحل به پيروزي رسيد و ثمره آن همه تلاش و مجاهدت مردان حق و خدا دوست به نتيجه رسيد .
سال چهارم نيز در همان دبيرستان به تحصيل مشغول بود و از اعضاء فعال انجمن اسلامي دبيرستان به شمار مي رفت . از طريق انجمن اسلامي دبيرستان به ستاد انتظامات نماز جمعه معرفي شده بود و انتظامات نماز جمعه را نيز به عهده داشت، در حين تحصيلات نيز در ايام تعطيلي به کسب و کار مشغول مي شد و از اين راه خرج پوشاک و وسايل تحصيلش را خود به دست مي آورد و از خانواده در خواست کمک مالي نمي نمود
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣3⃣1⃣ #فصل_چهاردهم دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باع
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.»
نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟»
نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.»
گفت: «ناراحت شدی؟!»
گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.»
عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.»
بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.»
بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت.
تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت.
هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد.
دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.»
توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!»
دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم.
خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!»
به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم.
ادامه دارد...✒️