eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
943 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ حسین هم که سرستون نیروهای غواص بود ، بلافاصله هدف رگبار تیربارهای دشمن قرار گرفته و با اصابت چندین گلوله در نزدیکی اسکله چهار چراغه عراق به شهادت میرسد و بعد از سالها تلاش و زحمت وفداکاری مخلصانه در راه اسلام و انقلاب به آرزوی دیرین خود رسیده و با پیکری خونین و پاره وپاره تا عرش الهی عروج کرده و روح پاکش درجوار نعمت و رحمت خداوند هستی گستر ومهربان آرام میگرد . ( یاد و نامش برای همیشه تاریخ جاوید و پاینده باد ) عاشقان را از جمالش، روز بازار امشب است لیلة القدری که می‌گویند پندار امشب است حلقه‌ها، بین بسته، جانها، گرد رخسارش چو زلف قدسیان را نیز گویی روز بازار، امشب است ( سلمان ساوجی ) با ذکرصلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عجالله تعالی فرجه الشریف ) دعا کنیم . (با التماس دعا ) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ (وَ مَنْ یُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولَئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الشُّهَدَاءِ وَ الصَّالِحِینَ وَ حَسُنَ أُولَئِکَ رَفِیقًا .)و آنان که اطاعت خدا و رسول کنند البته با کسانی که خدا به آن‌ها لطف فرموده یعنی با پیغمبران و صدّیقان و شهیدان و نیکوکاران محشور خواهند شد، و اینان نیکو رفیقانی هستند. ( آیه69سوره نساء )  حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد ( حافظ) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ مروی کوتاه بر زندگانی کوتاه ، اما پرثمر غواص شهید حسین شاکری : فدائی مخلص انقلاب و حضرت امام(ره) شهید دلاور حسین شاکری در بیست و هشت مرداد ماه 1345 در یکی از محله های قدیمی تهران چشم به جهان هستی گشوده و بعد از چندی بدلیل شغل پدر مجبور به نقل مکان به شهرستان زنجان می شوند، حسین مشغول تحصیل در دوره پنجم ابتدائی می باشد که نم نم و آهسته نوای دلنشین و شورانگیزانقلاب اسلامی در زنجان به صدا درآمده و جوانان و نوجوانان پرشورو بی باک شهر هم دسته ، دسته به سیل خروشان انقلاب پیوسته وکم کم سرهرکوچه و محله معرکه ای برپا کرده و جانانه و جان برکف مشغول مبارزه با ایادی ومزدوران دژخیمان پهلوی میشوند،حسین هم که درتقدیرش چنان آمده بود که باید از جمله سربازان و فدائیان حضرت امام (ره) باشد،( نشان به آن نشان که حضرت امام (ره) درسال 1345 هنگامه تبعیدشان درجواب کسی که با تمسخر ازیاران و نیروهاش می پرسد، می فرماید:سربازان من هنوزدرداخل شکم مادرشان می باشند! ) با شنیدن نام خمینی (ره) وآشنائی با افکار و آرمانهای پاک و خدایش ، چنان مست و مدهوش انفاس پاک و الهیش میشودکه بی اختیارتمام هستی و زندگی خود را در طبق اخلاص نهاده و با تمام وجود مشغول خدمت و فداکاری در راه  انقلاب میشود •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ حضور دوباره حسین در جبهه مصادف با ایام آماده سازی یگانها برای حضور در عملیات والفجر هشت میشود و گردان حضرت علی اصغر(ع) زنجان از طرف لشگر 31 عاشورا بعنوان گردان خط شکن غواص در نظر گرفته میشود و عده ای از رزمندگان نترس و باسابقه گردان و چند نفرازنیروهای کادر فرماندهی برای اطلاعات و عملیات غواصی انتخاب و در شهر تبریز آموزش غواصی و مراحل شناسائی را طی میکنند که حسین هم با اصرارفراوان یکی ازآنها میشود. اوایل زمستان 1364 رزمندگان گردان حضرت علی اصغر(ع) زنجان بعد از یه مرخصی کوتاه و چندروزه به منطقه برگشته و درکمال بی خبری وحفاظت به مکانی بنام نقطه نامعلوم در کناره رودخانه کارون منتقل میشوند و بلافاصله هم آموزشهای سخت غواصی و آب و خاکی آغازشده و در عرض 45 روز وشب چنان بلائی سر بچه ها آورده میشود که هرکدام برای خودش یه غواص حرفه ای و نترس میشه، خلاصه شب عملیات فرا میرسد و حسین بعنوان راهنمای دسته غواصی شهید مجید آهومند هدایت نیروها به آنطراف رودخانه وحشی اروند را بر عهده میگیرد و بعد از رسیدن به موانع دشمن بدلیل انفجار مین منور نیروهای غواص شناسائی شده و بناچار مجبور به درگیری با مزدوران بعثی میشوند و در نبردی نابرابر و نزدیک یک به یک به شهادت رسیده و پیکر پاک و غرق خون شون در آب خروشان اروند غوطه ور میشود . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا / دو : 🌷هیچوقت «التماس دعا» نمی‌گفت، هیچوقت «قبول باشه» نمی‌گفت، می‌دانستم شها
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا / سه : 🌷شب «تاسوعا» پیامک زده بود که «سلام. در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم؛ جایت خالی.» یکساعت بعدش زنگ زد و گفت که امروز منطقه اطراف حرم را بطور کامل از دست تکفیری‌ها که تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند درآوردیم و از سمتی که دست تکفیری‌ها بود وارد حرم شدیم، از امشب هم چراغهای حرم را شبها روشن نگه خواهیم داشت. از اینکه در شب تاسوعا اطراف حرم حضرت زینب (س) را پاکسازی کرده بودند خیلی خوشحال بود. قبل از آخرین سفرش پرچم قرمز رنگی را بعنوان یادگاری داد. آنرا از وقتی که رفت زده‌ام روی دیوار. رویش نوشته است: «کلنا عباسک یا بطلة کربلا – لبیک یا زینب» •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
✫⇠قسمت :1⃣5⃣2⃣ #فصل_هجدهم بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آم
255پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.» گفت: «گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت رابینداز،بخوابیم.»بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم. گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!»دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.»خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.»نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.»نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود.✫⇠قسمت :6⃣5⃣2⃣ زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع میکرد.گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.»برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.»پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.»برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند.از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.»✫⇠قسمت :7⃣5⃣2⃣ خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.»از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.»خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.»دست آخر هم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.»از دست خانم دارابی کفری شدم.خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمیآمد.آمدیم کمی قرآن بخوانیم.»لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.» ✫⇠قسمت :8⃣5⃣2⃣ پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!»یک دفعه برادرم زد زیر گریه.من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.»دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.»پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود.پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.» •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ اطلاعیه ❗️ فردا ،شنبه مورخ ۲۷ شهریور ،ساعت ده و نیم نشست پرسش و پاسخ در رابطه با حجاب با حضور حاج اقا وصالی امام جماعت کرفس در کتابخانه ی ایت الله حائری کرفس برگذار میشود دوستداران حضور به هم رسانند •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۷ شهریور ۱۴۰۰ میلادی: Saturday - 18 September 2021 قمری: السبت، 11 صفر 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹لیلة الهریر در جنگ صفین، 38ه-ق 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا اربعین حسینی ▪️17 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️18 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️23 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️26 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ دل از نگاه تـ❤️ـو مسرور میشود برگرد غم زمانه ز دل دور میشود برگرد چمن شود طرب‌ انگیز با شكفتن تـ❤️ـو حریم كعبه پُر از نور میشود برگرد سلام آقـ❤️ـای جمعه های غریبی .... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ به چه مشغول کنم دیده و دل را که فقط دل تـ❤️ـو را میطلبد دیده تـ❤️ـو را می جوید سلام یوسفـ❤️ـ ...زهراااااا •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ از میلہ هاے این قفس نگاهم مےرسد بہ تو تویے ڪہ رها شده اے از همۀ تیر و ترڪش هاے گناه از این تن خاڪے جدا شده اے پرواز را یادم بده اے پرستوے عاشق •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۳۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸امام کاظم (ع): 🔹خوب است بچّه در کودکى بازى‏گوش باشد تا در بزرگ‏سالى بردبار گردد و شایسته نیست که جز این باشد. (کافى (ط-الاسلامیه) ج ۶، ص ۵۱، ح ۲) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ یعنی درد... دردے ... یعنے با یڪے شدن... یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے گذشتے... یعنی فقط را دیدی و او را خواستی نه تعریف و را گمنامی یعنی ....... اے کاش همه ے ما گمنام باشیم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 📝 ✍بار خدایا چگونه زیستن را بیاموز و چگونه مردن را خود خواهم آموخت. مرگ با عزت اگر خونین است، بهتر از زندگی ننگین است. ✍بار خدایا! مرا در راهی که از صمیم قلب انتخاب کردم، آن خدمتگذاری به اسلام و مستضعفین است، موفق بدار. ✍بارخدایا! بعد ازجنگیدن در راه تو عفو گناهان شهادت را که آرزوی قلبی من است، نصیبم بگردان. 🍏 🕊🌷 🍏 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💌🕊💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌 💌🕊 🕊 عاشـــ❤ـــقی کانـــال شــ❤ـــهید من معرفی 💌 💌🕊 💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘ یادی که در دلها هرگز نمی میرد یاد شهیدان است 🌷قرار عاشقی با مدافع حرم شهید 🌷 🌹 بسیجی کارمند وزارت دفاع از آستانه اشرفیه🌹 تاریخ تولد 1350/1/2 تاریخ شهادت 1395/3/24 قرار عاشقی با معرفی شهدا •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ تاریخ تولد: ۱۳۵۰/۱/۲ محل تولد: آستانه اشرفیه تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۳/۲۱ محل شهادت: حلب سوریه وضعیت تأهل: متاهل تعداد فرزندان: ۲ تحصیلات: کارشناسی ارشد جغرافیای سیاسی زندگینامه شهید بسیجی مدافع حرم «حسینعلی پور ابراهیمی» سال ۱۳۵۰ در روستای درگاه، از توابع شهرستان آستانه اشرفیه استان گیلان چشم به جهان گشود. وی به عنوان رزمنده در جبهه جنگ حضور داشت و جانباز جبهه‌های ۸ سال دفاع مقدس بود. این بسیجی سرافراز سرانجام در تاریخ ۲۱ خرداد ۱۳۹۵ در نبرد با تروریست‌های تکفیری و مزدوران صهیونیسم، در منطقه جنوب حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ بخشی از وصیتنامه شهید : « خدایا تو خود می دانی که من با آگاهی خوداین راه را انتخاب کردم خدایا تو شاهد باش که از تمام مظاهر دنیا بریدم تا به تو بپیوندم دوستان اسیر هوای نفس بشوید نابود خواهید شد من یک تقاضای دیگر از مردم دارم که نگویید انقلاب برای ما چه کرده بگوییم ما برای انقلاب چه کردیم بدانید این انقلاب به پیروزی خواهد رسید پرونده اعمال من گرچه سیاه است یا رب می دانم آخر امضا می کنی مثل همیشه » عشق است گمنامی نثار روح مطهر و ملکوتی شهید حاج حسینعلی پورابراهیمی و شادی روح پدر و مادرش صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و َعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت 255پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.» گفت: «گرسنه نیستم. خیلی
✫⇠قسمت :9⃣5⃣2⃣ و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد همه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت.برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!» کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.»زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.»خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند. ✫⇠قسمت :0⃣6⃣2⃣ .آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم.از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند. فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرابیاورید.خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی راگذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود. ✫⇠قسمت :1⃣6⃣2⃣ .نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.» راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. ✫⇠قسمت :2⃣6⃣2⃣ .دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا