⚘﷽⚘
کبوتر دلـ💔ـ ما
جمعه را مروری کرد
برای آمدنش ندبه
غرق شوری کرد
خدا کند برسد
جمعهای که برگويند
ز کعبه آن گل نرگـ❤️ـس
عجب ظهوری کرد
سلام موعـ❤️ـود مهربانم ....
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
رتبہ #والای انسان را
شهادت لازم است
رونق بازار ایمان را
شهادت لازم است..
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبحتون_شهدایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸نبی مکرم اسلام (ص):
🔹خداوند، چون خیر بندهای را بخواهد، به او فهم دین میدهد و او را به دنیا، بی رغبت میگرداند و به عیوبش، آگاهش میسازد. (کنز العمّال، ح ۲۸۶۸۹)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۷۲
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠حضرت علی (ع)می فرمایند:
👈شهوت پرست هم معلول فکریست
هم بیمار نفسی هست.
سخنران: دکتر رفیعی🎤
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد رائفی پور
📝 امروز ما درگیر موج های آخر آخرالزمانی هستیم
🔺 چشم ها توسط رسانه سحر میشه
🔹 پیشرفت فناوری در آخرالزمان
🔸 شبیه سازی صیحه آسمانی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حل کردن مسئله ای با کمک از نماز
🔹 روایت رهبر انقلاب از شهید شهریاری
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
قسمت ۳۱ #عاشقانه دومدافع خب ببخشید - نمیبخشم إ علی - إ اسماء فاطمه اومد پیشمو دستشو گذاشت رو
#قسمت ۳۲
#عاشقانه دومدافع
خوب حالا از من میخواد به مامان اینا بگم؟
- هم بگی هم راضیشون کنی چون بدون رضایت اونا نمیره
آهی کشیدم و گفتم باشه
- خوش بحالش
خوش بحال کی علی
- اردلان
چیزی نگفتم، میدونستم اگه ادامه بدم به رفتن خودش میرسیم
بارها دیده بودم با شنیدن مداحی درمورد مدافعان حرم اشک توچشماش
جمع میشه
همیشه تو مراسم تشییع شهدای مدافع شرکت میکرد و...
برای شام برگشتیم هتل
تو رستوران هتل نشستیم چند دقیقه بعد زهرا و اردلان هم اومدن
- به به عروس دوماد روتونو ببینیم بابا کجایید شما چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:علیک السلام آقا اردلان
- إ وا ببخشید سلام علی با ایما اشاره به اردالان گفت که به من گفته اومد کنارم نشست و گفت:خوب خواهر جان ببینم چیکار میکنی دیگه زدم به بازوش وگفتم و چرا همه ی کارهای تورو من باید انجام بدم خندید و گفت:چون بلدی برگشتم سمت زهرا و گفتم:زهرا تو راضی اردلان بره سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
دستم گرفتم جلوی دهنمو گفتم:جل الخالق باشه من به مامان اینا میگم ولی عمرا قبول نمیکنن مامان اینا وارد سالن شدن اردلان تکونم داد و گفت:هیس مامان اینا اومدن فعلا چیزی نگیا... خیله خوب.. موقع برگشتن به تهران شده بودنمیتونستیم دل بکنیم از حرم خیلی
سخت بود اما چاره ای نبود... بعد از یک هفته قضیه ی رفتن اردالان رو به مامان اینا گفتم مامان از حرفم شوکه شده بود زهرا روصدا کردزهرا تو قبول کردی اردلان بره؟زهرا سرشو انداخت پایین و گفت بله مامان جان یعنی چی که بله وای خدایا این جا چه خبره حتما تنها کسی که مخالفه منم در هر صورت من راضی نیستم به اردلان بگو اگه رضایت من براش مهم نیست میتونه بره بعدشم شروع کرد به گریه کردن دستشو گرفتم وگفتم:مامان جان چرا خودتو اذیت میکنی حالا فعلا که نمیخواد بره اووووو کو تا دوماه دیگه.
_ چه فرقی میکنه بره ی بلایی سرش بیاد من چه خاکی بریزم تو سرم.الان
وضعیت این پسر فرق میکنه زن داره ،اول زندگیشه. مادر من اولا که کی گفته قراره بالایی سرش بیاد دوما هم خودش راضی هم زنش جای بدی هم که نمیخواد بره...
خالصه یه چیزی من میگفتم یه چیزی زهرا بابا هم همینطوری نشسته بود
و به یه گوشه خیره شده بود و حرف نمیزد
_ اما مامان راضی نمیشد که نمیشد
یه هفته هم بابت این موضوع باهیچکدوممون حرف نمیزد.هر چقدر اردالان و بابا باهاش حرف میزدن کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم به بد شدن حال مامان ختم میشد.
_ اون روزا اردلان خیلی داغون بودهمش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد
هممون هم میدونستیم که بدون رضایت مامان نمیره.دوهفته گذشت ما هر کاری میتونستیم برای راضی کردن مامان کردیم حتی علی هم با مامان حرف زد.
_ یه روز بعد از نماز صبح مامان صدامون کرد که بریم پیشش.نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور که رو سجاده نشسته بود وتسبیحش دستش بود.آهی کشید و با بغض به اردلان نگاه کرد و گفت: برو مادر خدا پشت وپناهت.... و قطره ای اشک از چشماش روگونه هاش افتادهممون شوکه شدیم.
_ اردلان دست مامانو بوسید، بغلش کرد و زد زیر گریه از گریه اونها ماهم گریمون گرفته بود.همونطور که اشکامو پاک میکردم گفتم:خوب دیگه بسته فیلم هندیش نکنید.
_ اون دوماه به سرعت گذشت و اردلان دو هفته بعد از عروسیش رفت سوریه هیج وقت اون روزی که داشت میرفت و یادم نمیره مامان محکم اردلان رو بغل کرده بود گریه میکرد من هم دست کمی از مامان نداشتم باورم نمیشد اردلان داره میره.میترسیدم براش اتفاقی بیوفته. اما زهرا خیلی قوی بود و با یه لبخند همسرشو راهی کرد به قول خودش علاوه بر این که همسر اردلان بود همسفرش هم بود خیلی محکم و قوی بود وقتی ازش پرسیدم چطوری تونستی راضی به رفتن اردلان بشی؟ لبخندی زد و گفت همه چیزم فدای حضرت زینب...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۸ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 30 October 2021
قمری: السبت، 23 ربيع أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ورود حضرت فاطمه معصومه به قم، 201ه-ق
📆 روزشمار:
▪️11 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️15 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️17 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️41 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️49 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دَردم به جان رسید
و طبیبم پدید نیست..!
دارو فروشِ خَسته دلان را
دُکان کجاست..؟!
سلام طبیبـ❤️ـ دلهای خسته ....
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دیدارِ تو گر
صبحِ ابد هم دهَدَم دست!
من
سَرخوشم از
لذتِ این
چشم به راهی...
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبـحتون_شهـدایـی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۷۳
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸امام کاظم (ع):
🔹خوب است بچّه در کودکى بازىگوش باشد تا در بزرگسالى بردبار گردد و شایسته نیست که جز این باشد. (کافى (ط-الاسلامیه) ج ۶، ص ۵۱، ح ۲)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔫 تیرندازۍبهسبڪداداشمحمودرضا
@dosteshahideman 🌸🍃
منتشنہۍیڪلحظہتماشـاۍتوهستم
افسوسڪہیڪلحظہتماشـاۍتورویاست!
@dosteshahideman 🌸🍃
عارفۍبهشاگردانشگفت؛برسردنیاهڪلاه
بگذارید؛پرسیدند:چگونه؟فرمود:ناندنیا
رابخوریدولۍبراۍآخرتڪارڪنید...!
#حواسمونباشه✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
▫️منتظرکهبـاشـے
پـایتمسیررامـےپیمایدوچشمتتمامراهرا
مـےباردبـےآنکهزبانتشکوهاۍکند!
حتـےاگردورۍمسیربهاندازهۍمدینه
تاقمباشد؛حتـےاگرمقصدخرسانباشد
وهیچگاهبهمقصدنرسـے...!
مهمایناستدرمسیروصالشقدمبردارۍ
مهممنتظربودناست🌱
✨ 23 ربیعالاولسالروزورودحضرت
معصومهسلاماللهعلیهابهقـم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
4_6025923400726218775.mp3
2.73M
🎧 #مولودۍتایـم
『اۍبانوۍعشقبـےبـےسلام...』
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۲ #عاشقانه دومدافع خوب حالا از من میخواد به مامان اینا بگم؟ - هم بگی هم راضیشون کنی چون بدون
#قسمت ۳۳
#عاشقانه دومدافع
نیومد
تقریبا ساعت ۸ شب بود که رسیدیم. از داخل کوپه گنبد طلا معلوم بود
دستمو گذاشتم رو سینمو زیر لب زمزمه کردم
السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا«
بغضم گرفت.
موبه تنم سیخ شد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی گونه هام
چکید
علی دستش رو گذاشت رو سینشو با بغضی که داشت شروع کرد به
خوندن.وای که چه صدایی.دل آدمو به آتیش میکشوند.
"آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده "
خدایا صدای مرد من، حرم آقا مگه میشه بهتر از این دیگه چی میخوام از
این دنیا
بغض هممون ترکید و اشکامون جاری شد
قطار از حرکت وایساد
بابا رضا اومد داخل کوپه ما
- إ چیشده چرا گریه کردید؟؟
به احترامش بلند شدیم
هیچی بابا رضا پسرتون دلامونو هوایی کرد
که اینطور. فقط برای خانومش از این کارا میکنه ها...
خجالت کشیدم و سرمو انداختم ..
_ نزدیک دارالعجابه نشسته بودم
و منتظر حاج آقایی که قرار بود عقدمونو بخونه بودیم.
کلی عروس داماد مثل ما اونجا بود.
همشون دوست داشتن عقدشونو تو حرم اونم تو همچین روزی بخونن
نسیم خنکی درون محوطه میوزید و بوی خوشی رو تو فضا پخش کرده
بود.
همه جای حرم رو واسه تولد آقا چراغونی کرده بودند
علی دستمو محکم گرفته بود.
حاج آقا اومدن خطبه رو خوندن
این خطبه کجا،خطبه ای که تو محضر خوندیم کجا.
حالا دستم تو دست علی،تو حرم آقا باید بله رو میدادم.
این بله کجا و اون کجا
آقا مهمونمون بودن یعنی بر عکس ما مهمون آقا بودیم.
بعد از خطبه چون حاج آقا آشنا بودن رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم
حالا دیگه هم رسما هم شرعا همسر علی شده بودم.
من وعلی دوتایی برگشتیم حرم و بقیه برای استراحت رفتن هتل.
همه جا شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود
بخاطر همین نتونستیم بریم داخل برای زیارت
ته حیاط روبروی گنبد نشته بودیم
سرمو گذاشتم رو شونه ی علی
- علی
جان علی
- یه چیزی بخون
چشم.
"خادما گریه کنون صحنتو جارو میزنن همه نقاره ی یا ضامن آهو میزن...
یکی بین ازدحام میگه کربال میخوام یکی میبنده دخیل بچم مریضه بخدا
برام عزیزه بخدا
دلامون همه آباد رسیده شام میالد
بازم خیلی شلوغه پای پنجره فوالد"
باز دلمو برد با صداش .یه قطره اشک از چشمم رها شدو افتاد رو دستش
سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد.
- چرا داری گریه میکنی
آخه صدات خیلی غم داره. صدات خیلی خوبه علی مثل خودت بهم آرامش
میده!!!!!😭
حاالا که اینطوره همیشه برات میخونم
- اسماء چند وقته میخوام یه چیزی بهت بگم
- بنظرم االان بهترین فرصته
سرمو از شونش برداشتم وصاف روبروش نشستم
با تسبیحش بازی میکرد و سرشو انداخته بودپایین
- چطوری بگم..إم..إم
علی چطوری نداره بگو دیگه داری نگرانم میکنی ها
- چند وقت پیش اردالان راجب یه موضوعی باهام صحبت کرد و ازم
خواست به تو بگم که با پدر مادرت صحبت کنی.
چه موضوعی؟
- اردلان در حال حاضر تو سپاه برای اعزام به سوریه داره دوره میبینه و
چند ماه دیگه یعنی بعد از عروسی میخواد بره
باتعجب پرسیدم چی سوریه زهرا میدونه؟
- آره
قبول کرده؟
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
علی یعنی چی اول زندگیشون کجا میخواد بره
اگه خدایی نکرده یه اتفاقی...ادامه ی حرفمو خوردم!!!!!...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت32 چند دقیقهی بعد مادر همراه امیر محسن وار
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت33
آن شب موقع خواب راستین پیام داد که از فردا به شرکت بروم و کارم را شروع کنم.با خواندن پیامش استرس و تپش قلب گرفتم. نمیدانستم چطور باید با او روبرو بشوم. حسهای عجیب و غریبی در من رشد میکرد که نه به نور نیازی داشت نه به آب و نه توجه. نمیدانم چهجور موجودی بود.وقتی موضوع را پیامکی به صدف اطلاع دادم گفت که اول برای چند روز از صارمی مرخصی بگیرم تا جای پایم را در شرکت سفت کنم بعد از فروشگاه تسویه کنم. گفت نباید بیگدار به آب بزنم. چرا به فکر خودم نرسید. فردای آن شب کت بلند و دامن کتان تا قوزک پایم را پوشیدم. روسری سورمهاییم را که هم رنگ کت و دامنم بود را سرم کردم و جوری مرتبش کردم که هیچ مویی از آن بیرون نباشد. مادر وارد اتاق شد و با دیدنم پرسید:
–چرا لباس کارت رو نپوشیدی؟
–مامان یه جوری میگید لباس کار انگار...
همون مانتو دامن قهوهایت رو میگم. این همه پول دادی واست دوختن.
–خب مجبور بودم. خودتون که مانتو صدف رو دیدین، هم کوتاهه هم مدل مغنعهاش ضایع است. هر چی به صارمی گفتیم حداقل قد مانتوها رو بلندتر بگیره قبول نکرد. منم مجبور شدم برم از همون رنگ پارچه پیدا کنم و برای اون مانتو دامن بدوزم. وگرنه اون مانتو رو با شلوار نمیشد پوشید کوتاه بود. الانم تو یه شرکت کار پیدا کردم، دارم میرم اونجا، اگه کارش خوب باشه دیگه از دست فروشگاه راحت میشم.
–خب پس دیگه اون روسری قهوهایی من رو نمیخوای دیگه.نگاه متعجبم را به مادر دوختم.
–کدوم روسری؟
–وا! همون که ازم گرفتی با اونیفرم لباس فروشگاه ست کردی دیگه.
–آهان، نه، یدونه برات میخرم مامان، اون دیگه کهنه شده.
–نمیخوام، روسری خودم رو بده، الان اون روسری کلی گرون شده، مگه میتونی لنگش رو بخری. نوچی کردم و روسری را از کمد برداشتم و به دستش دادم. ریمل را که برداشتم مادر گفت:
–باز که از این آت و آشغالها...
–مامان، من حتی یه کرمم نمیزنم، فقط یه کم ریمل میزنم، آخه مژهام خیلی کمه.
مادر به طرف در اتاق رفت.
–وا مژه به اون بلندی داری، مگه ندیدی اون روز امیر محسن به خواهرت چی گفت؟
–نه. چی گفت؟
–گفت آرایش کردن بیرون از خونه یعنی
اعتماد به نفس نداشتن و حرفی برای گفتن نداشتن. بعد همانطور که از اتاق بیرون میرفت ادامه داد:
–البته تو بزن واقعا چی داری واسه گفتن، نه اخلاق داری، نه هنری داری، نه...
بقیهی حرفهایش را نشنیدم چون از اتاق دور شده بود.پوفی کردم و پنجره را باز کردم. ریمل را به بیرون پرت کردم و پنجره را محکم بستم. آنقدر محکم که دوباره صدای مادر درآمد.
–چه خبرته شکست اون شیشهها.بلند گفتم:
–این پنجره شیب داره خودش یهو بسته میشه تقصیر من نیست."پس چرا صدای دل من رو نمیشنوی که راه به راه با حرفات میشکنه مامان جان"
مادر دوباره وارد اتاق و به طرف کمد رفت و زمزمهوار با خودش گفت:
–نمیشه به بچههای الان حرف زد، خوبه نگفتم آرایش نکن. از اون عمت حداقل یاد بگیر، داخل خونه عروسکه، ولی بیرون ساده و...باز هم بقیهی حرفش را نشنیدم چون از اتاق بیرون آمده بودم.وارد شرکت که شدم خانم بلعمی، همان ارایشی که یک خانم انتهایش بود ظاهر شد
–آقای چگینی گفتن قراره از امروز مشغول به کار بشید.
"مامانم تو رو ببینه چی میگه"باشنیدن اسم راستین لبخند بر لبم آمد.
—خود آقای چگینی کجا هستن؟
–تو اتاقشونن. میز کارتون رو گذاشتیم تو اتاق آقای طراوت.با تردید پرسیدم:
–من باید دقیقا چی کار کنم؟اشاره به اتاق در بستهایی، که در کناراتاق راستین قرار داشت کرد.
–برید تو اتاق، کامران خان هستن، براتون توضیح میدن. از کنار اتاق راستین که میگذشتم در اتاقش را باز کرد و گفت:
–چند لحظه بیایید کارتون دارم.
کمی جا خوردم. "بابا یه سلامی یه علیکی چرا یهو ازاتاقت میپری بیرون، ترسیدم."
وارد اتاق شدم و سلام کردم. نگاهی به سرتا پایم انداخت.
–بفرمایید بشینید. از دستش دلخور بودم. میدانستم نباید دلخور باشم. ولی برای قانع کردن خودم شاید به زمان نیاز داشتم. به روبرو خیره شدم.
سرد گفتم:
–ممنون من راحتم، شما حرفتون رو بزنید.
–به کامران سپردم همه چیز رو براتون توضیح بده، اگر مشکلی داشتید حتما به من بگید. به طرف در خروجی پا کج کردم و گفتم:
–ممنون.
–اُسوه خانم.
دوباره با شنیدن اسمم از دهانش نفسم بند آمد.گفتم:
–میشه تو محیط کار اسم کوچیکم رو صدا نزنید؟
–اینجا همه راحتن مشکلی نداره.اخم کردم.
–ولی من راحت نیستم.دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و روبرویم ایستاد.
–شما از دست من ناراحتید؟
–نه، مگه شما کاری کردید؟چشمهایش را ریز کرد.
–ظاهرا که اینطوره.
"نهبابا ریمل نزدم اینجوری به نظر میاد. ولی چرا بازم حرفی برای گفتن ندارم؟ شاید واقعا مامان راست میگه."
کمی تامل کردم و گفتم:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت33 آن شب موقع خواب راستین پیام داد که از فرد
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت34
–به ظاهر توجه نکنید.مرموز نگاهم کرد. "آهان مثل این که عقلم گرم شد و راه افتاد."همین که خواستم از در خارج شوم یک خانم شیک و مجلسی وارد شد. با دیدن من مکثی کرد و براندازم کرد. بعد به راستین خان سلام بلند بالایی کرد. راستین بدون این که جواب سلامش را بدهد گفت:
–مگه قرار نشد فعلا اینجا نیایی. بوی عطرش بینیام را پر کرد. موهای رنگ شده و بلندش از جلو و عقب شالش خود نمایی میکرد.کفش پاشنه بلندی که پوشیده بود باعث شده بود قد بلندتر از من به نظر بیاید.
رُژ مخملیاش بد جور توی چشم بود.
حدس زدم که باید همان پریناز باشد.تمام نیرویش را برای دلبری از راستین به کار برده بود. کلا آدم خوشحالی به نظر میرسید. اشارهایی به من کرد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری از اتاق بیرون آمدم و موقع بستن در از روی کنجکاوی نگاهی به راستین انداختم. شاید میخواستم عکس العملش را ببینم. دیدم او هم مرا نگاه میکند.
در را که بستم همانجا ایستادم. حس خوبی نداشتم. همانطور به زمین زل زده بودم.
–چقدر لباستون جالبه، از کجا خریدید؟
صدای خانم بلعمی باعث شد نگاهم را از زمین بلند کنم. بلعمی لبخندش جمع شد.
–خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟ بعد اشاره به اتاق کرد.
–چیزی بهت گفت ناراحت شدی؟
سرم را به طرفین تکان دادم.آرام گفت:
–ببین کلا اینجوریه، برج زهرماره، زیاد حرفهاش رو جدی نگیر. صدای خندهی پریناز خنجری شد روی قلبم.بلعمی گفت:
–آبی چیزی میخوای بگم خانم ولدی برات بیاره؟لبخند زورکی زدم.
–نه بابا خوبم. به اتاقی که قبلا نشان داده بود اشاره کردم.
–من برم کارم رو شروع کنم. لبخند زد و گفت:
–الام میام معرفیت میکنم.جلوتر از من در اتاق را باز کرد و وارد شد.
–کامران خان، همکار جدیدت امد.
وارد اتاق شدم.داخل اتاق دو میز قرار داشت که روی هر دو سیستم گذاشته بودند.مردی که خانم بلعمی کامران صدایش کرد. با دیدنم از جایش بلند شد و به طرفم آمد. دستش را دراز کرد و گفت:
–کامران هستم."ای بابا اینم که روشنفکره باید براش هندی بازی دربیارم."کف دستانم را به هم نزدیک کردم و گفتم:
–خوشبختم. بعد به میز کنار پنجره اشاره کردم.
–من باید اونجا بشینم؟خانم بلعمی پوزخندی زد و رفت.دروغ چرا از پوزخندش اعتماد به نفسم را از دست دادم.ولی آقای طراوت به روی خودش نیاورد و بدون این که از کارم ناراحت شود با مهربانی گفت:
– بنده افتخار همکاری با چه کسی رو دارم؟
–مزینی هستم.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–منم خوشبختم.این کامران خان هم تقریبا هم تیپ و هیکل راستین بود. با همان جذابیت. فقط فرقشان این بود که انگار لبخند بر لبهایش چسب شده بود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•