دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت47 چند روزی بود که پری ناز سروکلهاش در شرکت
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت48
نمیدانستم موضوع تلفن آقای طراوت را مطرح کنم یا نه. اصلا نمیدانستم چطور مطرح کنم که مشکلی پیش نیاید.یادمحبتهای کامران بد جور روی وجدانم راه میرفت. "نه به محبتهاش نه به این که دلش میخواد من از اینجا برم."با صدای راستین به خودم آمدم. با مهربانی و لبخند همانطور که نگاهم میکرد پرسید:
–به چی فکر میکنی؟ "این چرا یهو خودمونی شد." نگاهم را به میز مقابلم دادم. از پشت میزش بلند شد و روبرویم روی صندلی نشست. ضربان قلبم تند شد. دستهایش را در هم گره زد و کمی روی میزی که جلویمان بود خم شد. بوی عطرش حالم را عوض کرد.غوغایی در دلم به پا شد. از خودم ترسیدم. دیگر خودم رانمیشناختم.نخواستم به چشمهایش نگاه کنم. نگاهم را به پنجره دادم. ابرها دیده میشدند.سیاه رنگ بودند. در خرداد ماه چه وقت باران بود. سیاهی ابرها ترسی به جانم انداخت که باعث شد از جایم بلند شوم. به طرف در رفتم. دستم که روی دستگیره رفت گفت:
–کجا؟ حرفت رو بزن. از حرفش در جا میخکوب شدم.دوباره رفت و پشت میزش نشست و گفت:
–اگه چیزی دستگیرت شده بگو، خیالت راحت باشه.نگاهش نکردم. کمی از در فاصله گرفتم و با لرزشی که در صدایم ایجاد شده بود گفتم:
–نمیدونستم پریناز خانم باهاتون شرط گذاشتن که من رو تا اخراج نکنید...با بُهت پرسید:
–کی بهت گفته؟
–مهم نیست. خواستم بگم اگر اینجا موندن من باعث شده...دوباره از جایش بلند شد.
–پرسیدم تو از کجا میدونی؟
–نمیتونم بگم؟
–پشت در اتاق من گوش وایساده بودی؟
با دهان باز نگاهش کردم.
–نکنه اینجا جاسوس داره؟ اخم کردم.
– گوش واینساده بودم. از دهن یکی شنیدم. چشمهایش گرد شد.
–نگو از دهن پری ناز شنیدی که باورم نمیشه.سرم را به طرفین تکان دادم.
–پس از دهن کی شنیدی؟با عجز نگاهش کردم.
–اگه قول میدید بین خودمون بمونه میگم.با تکان دادن سرش اشاره کرد که قول میدهد.
–از دهن آقای طراوت وقتی داشت تلفنی با یکی حرف میزد.با لکنت گفت:
–ب...ا...کی؟
–چیزی نگفتم و فقط شانهایی بالا انداختم.شل شد و خودش را روی صندلی رهاکرد. نگاهش خیره به روبرو بود.برای چند دقیقه به همان حال ماند.جلورفتم.
–آقای چگینی حالتون خوبه؟
دستهایش را جلوی صورتش گرفت ونفسش را محکم بیرون داد.
–تو مطمئنی؟جوابی ندادم.
–یعنی جلوی تو حرف میزد؟سرم را به علامت منفی تکان دادم.چشمهایش را ریز کرد.
–پس چطوری شنیدی؟
–خب، من پشت در بودم، اون نمیدونست. ایستاده بود همونجا حرف میزد.
–کدوم در؟
–تو آبدارخونه.
–آبدارخونه که در نداره.سکوت کردم و به طرف در راه افتادم.
نزدیکم آمد و به چشمهایم خیره شد.از حرف زدنم پشیمان شدم. فکرنمیکردم اینقدر به هم بریزد. گفتم:
–حالا چه فرقی داره، بعد پا کج کردم تا خودم را به در برسانم.آستین کُتم را گرفت. تیز نگاهش کردم.بیتفاوت به نگاهم گفت:
–درست توضیح بده که بتونم باور کنم.
دستم را کشیدم. اخمم عمیقتر شد. دلم نمیخواست در این حال ببینمش ولی از کارش خوشم نیامد. جدیتر از همیشه گفتم:
–من توضیحم رو دادم برام مهم نیست که باور میکنید یا نه.فوری از اتاق بیرون آمدم و به طرف میز خودم رفتم.پشت سیستم که نشستم کامران چای به دست داخل اتاق شد و با لبخندی پرسید:
–توام چای میخوری؟یاد گل رزی افتادم که دوباره صبح برایم آورده بود. نمیدانستم این محبتهایش را باید به حساب چه میگذاشتم.باحرفهایی که موقع حرف زدن با تلفنش شنیدم اعتمادم نسبت به او کمتر شد.
هنوز اخم داشتم. گفتم:
–آقای طراوت میتونم باهاتون حرف بزنم؟لیوان چایش را روی میزش گذاشت وجلوی میز من ایستاد.
–جانم بفرمایید.ازلحنش معذب شدم. انگار جنس محبتهایش از نوع مصلحتی یاسرکاریست. انگار دختربچهایی بودم که میخواست با شکلاتی سرگرمم کند.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۷ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 08 November 2021
قمری: الإثنين، 2 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️6 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️8 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️32 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️40 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
ای کاش ...
گل نرگـ❤️ـس من ...
زود بیایی
سلام گل نرگـ❤️ـس ....
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
گردشِ خون
در رگهایِ زندگے شیرین است
اما ریختن آن
در پایِ محبوب شیرینتر است
و نگو شیرینتر
بگو بسیار بسیار شیرینتر..❤
#شهیدمحمودرضابیضایی🌿🕊
🌷سلام صبحتون شهدایی🕊
🍀🍀🍀🍀
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#گذری_بر_نهج_البلاغه
💠 امام علی علیه السلام فرمودند:
🍃🌸 عاجزترين مردم كسى است كه از يافتن دوستان ناتوان است، وعاجزتر از او كسى است كه دوستان به دست آورده را از دست بدهد.
📚 نهج البلاغه ،حکمت_12
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۸ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۷۹
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💠شهید سید مرتضی آوینی:
🍃🌸در دنیا جز نامی و چند عكسی و یك مشت یادگار،
ظاهراً چیزی از شهید باقی نميماند.
اما با چشم سِر، در منظر حقیقت،
این خون شهید است كه در شریانهای حیات تاریخی انسان جریان دارد و هیچ فیضی نیست مگر آنكه با وساطت شهید نزول ميیابد.
📚کتاب گنجینه ی آسمانی / ص271
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
سخنی از شهدا
آقا ابراهیم هادی میگفت همیشه کاری کن که اگه خدا تورو دید خوشش بیاد نه مردم 👌
#شهید_ابراهیم_هادی
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
✅ ما که یک کوروش بیشتر نمیشناسیم؛
اونم همون کوروشی هست که گفته بود
"ما نمیخواهیم فقط کربلا و قدس را آزاد کنیم، بلکه هدف ما این است که کاخ سفید را حسینیه کنیم"
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#شهیدسیدمرتضےآوینۍ
شرط ورود در جمع شهدا
اخلاصاسٺ..
و اگر این شرط را داری
چه ٺفاوٺی میڪند
ڪِ نامت چیسٺ....۹
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#تلنگر ⚠️
📛بزرگیمیگفت⇣
هروقتخواستیگناهکنییکچوب
کبریترو،روشنکنوزیریکیازانگشتات بگیر...‼️
⭕️اگهتحملشروداشتیبروگناهکن♨️
🔥میدانیمکهآتشجهنمهفتادبارازآتش دنیاشدیدترهست🔥
💢پسچراوقتیتحملآتشدنیارا نداریمبهاینفکرنمیکیمکهخودرااز آتشجهنمنجاتدهیم⁉️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
دلتنگ توام
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_عباس_دانشگر
تا آخرش ببین عالیه
#شرمندتم😭
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۹ #عاشقانه دومدافع نریخت بس که این مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم اما مادرش خیلی به مصطفی
#عاشقانه...
#قسمت_چهلم
خدایا خودت بهش صبر بده...
_ دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال رو خیس کردم و
گذاشتم رو سرش
دیگه داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پایین
باالخره گریم گرفت و همونطور که داشتم اشک میریختم پاشویش کردم
بهتر شد و تبش اومد پایین.
اذان صبح رو دادن
یه بغضی داشتم، چادر نمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردالان
بغضم بیشتر شد یه ماهی بود رفته بود
سجادمو پهن کردم و نماز صبح رو خوندم
بعد از نماز تسبیحو برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن
دلم آشوب بود، یه غمی تو دلم بود که نمیدونستم چیه
بغضم ترکید، چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد
با چادرم صورتم رو پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار
_ تو کوچه رو نگاه کردم حجله ی یه جوونی رو گذاشته بودن و کلی
پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنی ندیده بودم یاد حرفی که اردالان قبل
رفتن زد افتادم
"شهید نشیم میمیریم"
قلبم به تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم
رفتم اتاق خودم علی با اون حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند
_ به چهارچوب در تکیه دادم و تماشاش میکردم
نمازش که تموم شد برگشت که بره بخوابه چشمش افتاد به من
باصدایی گرفته گفت: إ اونجایی اسماء
آره تو چرا بلند شدی از جات
خوب معلومه دیگه واسه نماز
- خیله خوب برو بخواب، حالت بهتره
لبخند کمرنگی زد و گفت مگه میشه پرستاری مثل تو داشته باشم و خوب
نباشم عالیم
- خیله خوب صبر کن داروهاتو بدم بهت بعد بخواب
_ داروهاشو دادم، پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنه آمپولو
میارمااااا
خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
خیلی خسته بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد
ساعت نزدیک ۱۲ ظهر بود که با تکون های مامان بیدار شدم
مامان اسماء بیدار شو ظهر شد..
به سختی چشمامو باز کردم و به جای خالی علی نگاه کردم
بلند شدم و نگران از مامان پرسیدم.
- علی کو؟؟
علیک سلام. دو ساعت پیش رفت بیرون
- کجا؟؟
نمیدونم مادر، نذاشت بیدارت کنم گفت خسته ای بیدارت نکنم
گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود
_ اعصابم خورد شد گوشیو پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم
معلوم نیست با اون حالش کجا رفته. اه
مامان همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد
سریع لباسامو پوشیدم، چادرمو سر کردم و رفتم سمت در
مامان دنبالم اومد و صدام کرد
کجا میری دختردست و صورتت و بشور صبحونه بخور بعد
- مامان عجله دارم
امروز میخوام برم خونه اردلان پیش زهرا تو نمیای
_ مامان شما برو اگه وقت کردم منم میام
درو بستم و تند تند پله هارو رفتم پایین وارد کوچه شدم اما اصلا
نمیدونستم کجا باید برم
گوشیمو از کیفم برداشتمو دوباره شماره ی علی رو گرفتم
ایندفعه دیگه بوق خورد. اما جواب
نمیداد
تا سر خیابون رفتم و همینطور شمارشو میگرفتم
دیگه نا امید شده بودم، به دیوار تکیه دادم و آهی کشیدم هنوز خستگی
دیشب تو تنم بود
چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد
صفحه ی گوشی رو نگاه کردم علی بود سریع جواب دادم
- الو علی معلوم هست کجایی؟
علیک سلام اسماء خانم. من تو راهم دارم میام پیش شما
- کجا رفته بودی با او حالت
خونه ی مصطفی اینا. بعدشم حالم خوبه خانوم جان
- خیله خب کجایید دقیقا
دارم میرسم سر خیابونتون
- من سر خیابونمونم اهاندیدمت دستم رو بردم بالا و تکون دادم تا منو
ببینه
سوار ماشین شدم و یه نفس راحت کشیدم...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت48 نمیدانستم موضوع تلفن آقای طراوت را مطرح
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت50
تمام فکرم به هم ریخته بود. این راستین خان زیادی گیر میداد. شاید هم حق داشت. دلم از او شکسته بود.
اصلا کاش زودتر ازدواج کند و من هم راحت شوم.نزدیک خانه بودم که مادر تماس گرفت و گفت بروم خانهی عمه کارم دارد.وارد خانهی عمه که شدم از پنجرهی پاگرد ساختمانشان، نگاهی به خانهی روبرویشان انداختم. شنیده بودم که خانهی راستین روبروی خانهی عمه است. چه حیاط زیبایی، یعنی او هر روز از کنار این حوض و باغچه رد میشود. مات زده غرق زیباییهای حیاط قدیمی خانهشان بودم که مادرش وارد حیاط شد و یک آن چشمش به من خورد. فوری سرم را دزدیدم. لبم را به دندان گرفتم. "وای اگه شناخته باشه خیلی بد میشه. " زنگ واحد عمه را زدم. عمه بعد از سلام و احوالپرسی و خوش آمد گویی گفت:
–مگه این که کاری پیش بیاد یه سر به عمت بزنی نه؟
–ببخش عمه، فکرم خیلی مشغوله.
–بله، بعد از این که از همسایمون شنیدم امدن خواستگاریت، مامانت لو داد که چه خبر بوده. تو که ازدواج کنی همه راحت میشن.
–راحت، همه که میگن ازدواج تازه اول بدبختیاس.
–تا بدبختی رو چی بدونی، اول بعضی بدبختیا پر از خوشبختیه.روسریام را در اوردم و موهایم را مرتب کردم و پرسیدم:
–حالا چی شده عمه؟ دوباره مامانم چی میخواد بهم بگه، شما رو واسطه کرده.
–هیچی بابا، کلا این همسایهها دست به دست هم دادن یکیشون بالاخره تو رو واسه پسرشون بگیره، مامانتم میخواد باهات صحبت کنم این رو دیگه قبول کنی. حالا من نمیدونم اینا چه اصراری دارن حتما تو رو شوهر بدن.همانجا خشکم زد.
–کدوم همسایه؟ پس چرا کسی چیزی به من نگفته؟
–والا این مامانت که همهی کاراش یواشکیه، اونقدر ضایع شدم وقتی مریم خانم فهمید من از قضیهی خواستگاری خبری ندارم. البته خود مریم خانمم نمیدونسته تو برادر زادهی منی، روز خواستگاری فهمیده.
–منظورتون ازمریم خانم همین مادر راستینه؟عمه طرهایی از موهای سفیدش را کناری زد و گفت:
–اسمشم که از بحری.
خجالت زده سرم را پایین انداختم.
عمه پیر نبود ولی اکثر موهایش سفید شده بود. همین سفیدی موهایش جذابترش کرده بود. با آرایشی که اکثر وقتها روی صورتش بود گاهی فکرمیکردم با من همسن است. در خانه خیلی امروزی و شیک بود. با عمه راحتتر از مادرم بودم.
–راستش مادرت میگفت راضیت کنم این یکی رو دیگه جواب مثبت بدی، ولی من میگم اگه پسندیدیش جواب مثبت بده، چون میدونم تو صبر و گذشت من رو نداری عمه. نمیتونی با هر کسی بسازی.خندیدم.
–الان این تعریف از خودتون بود یا له کردن من عمه؟او هم خندید.
–چون میشناسمت میگم عزیزم. آدمها با هم فرق دارن، اول فرقهاش رو بشناس اگه تونستی تحمل کنی جواب مثبت بده، از اخم و تَخم مادرت هم ناراحت نشو، اونم نگرانته دیگه، چند روز براش عین تراکتور کارهای خونه رو انجام بدی، کلا همه چی یادش میره.
–ای بابا عمه، همین الانشم همیشه ظرفها رو من میشورم. لبخند زد.
–عمه جان بیشتر روی کارهای تراکتور تمرکز کن. ظرف شستن که کاردخترسوسولاس. به کارهای سختری فکر کن.
–ای بابا، براش خونه تکونی کنم خوبه؟
ابروهایش بالا رفت.
–راست میگیا این خیلی جواب میده.
یک ساعتی حرف زدیم. دلیل رد کردن راستین را هم کامل برای عمه تعریف کردم. فقط گفت:
–قسمتت نبوده عمه. همین که خواستم به خانه بروم صدای زنگ خانهشان بلند شد. از آیفن تصویر مریم خانم مشخص بود.عمه گفت:
–جدیدا زود به زودمیاداینجا،بعدچشمکی زد و ادامه داد:
–شاید میخواد من نظرت رو عوض کنم،خبر نداره همه چی زیرسرپسرخودشه.هول شدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
–بیا بشین دختر، مگه امده خواستگاریت.
–واسه چی امده عمه؟
–گاهی برای معرفی بعضی خانوادهها میاد. با هم تو خیریه یه کارایی انجام میدیم. مادر راستین با دیدن من لبخند زد. با لکنت سلام کردم. حسابی احوالپرسی کرد و تحویلم گرفت.بعد روی مبل نشست و اشاره کرد من هم کنارش بنشینم. بعد رو به عمه کرد و گله آمیز گفت:
–اگه زودتر یه کلام حرف برادر زادت رو میزدی...عمه حرفش را برید.
–ول کن مریم خانم، این چندمین باره داری میگی، گفتم که قسمت بایدباشه.مریم خانم دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
–قسمت رو خودمون رقم میزنیم دیگه.
عمه گفت:
–حالا که نزدیم، ولش کن. از خودت بگو.
مریم خانم شروع کرد از هر طرف حرفی زدن. نمیدانم چرا استرس گرفته بودم. هر دفعه که مادرش بین حرفهایش اسم راستین را میبرد دلم میریخت.آخر حرفهایش با لبخند نگاهم کرد و به عمه گفت:
–میبینیش منصوره خانم. من عاشق همین حجب و حیاش شدم. مثل دخترای امروزی به بهانهی اجتماعی بودن هر حرفی رو نمیزنه. عمه لبخند زد و بلند شد و به آشپزخانه رفت. مریم خانم سرش را نزدیک گوشم آوردوگفت:
–چه خوب شد اینجادیدمت،میخواستم یه چیزی بهت بگم.استفهامی نگاهش کردم.نگاه دزدکی به عمه انداخت.
–حالا عمت ندونه بهتره.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت50 تمام فکرم به هم ریخته بود. این راستین
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت51
با نگرانی پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
–نه، ولی ممکنه بیفته.
در مورد اون خواستگاری که میخوادبرات بیاد میخواستم یه چیزی بهت بگم. عمه با یک پیشدستی وارد شد و برای مریم خانم میوه گذاشت. من هنوز مبهوت نگاهش میکردم. با باز و بسته کردن چشمانش اشاره کرد که صبر کنم. بعد از خوردن میوهاش عمه برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.مریم خانم فوری گفت:
–من الان میرم توام بیا بیرون حرف بزنیم. بعد بلند شد و گفت:
–منصوره خانم چای نیاریها من دیگه باید برم.من هم فوری روسریام را سرم کردم و گفتم:
–عمه جان منم باید برم. عمه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–یعنی چی برم. شام اینجایی، بشین ببینم.
–ممنون عمه، یه کار واجب دارم باید زودتر برم. حالا دوباره میام. قراره با امیرمحسن بیاییم. با شنیدن اسم امیرمحسن طبق معمول عمه لبخند به لبش آمد.
–الهی فداش بشم. آره یه روز برش دار بیارشها. دلم براش خیلی تنگ شده.
–چشم حتما.
به اتفاق مریم خانم از عمه خداحافظی کردیم و از در بیرون آمدیم.سوالی نگاهش کردم.
–ببخشید میشه زودتر بگید چی شده. جلوی خانهشان ایستاد.
–بیا بریم داخل تا برات توضیح بدم.
–نه، لطفا همینجا بگید.کلید را داخل قفل انداخت و در را باز کرد.
–هیچ کس خونه نیست. تو کوچه که نمیشه. چند دقیقه تو همین حیاط حرف میزنیم بعد برو.وقتی تردیدم را دید، دستم را گرفت و به داخل هدایتم کرد.
–نترس رئیست حالا حالاها نمیاد. مبهوت گفتم:
–رئیسم؟
–آره بابا، من همه چی رو فهمیدم. اون حالا حالاها نمیاد با اون دختره بیرونن...
سرم را پایین انداختم و با مِن و مِن گفتم:
–امروز فکر نکنم برن بیرون.با خوشحالی گفت:
–دوباره افتاده بودن به جون هم؟لبم را به دندان گرفتم.
بگو ببینم این دفعه سر چی دعوا کردن؟
–ببخشید حالا اگه خودشون صلاح بدونن بهتون میگن. چادرش را از سرش کشید و روی تخت گوشهی حیاط نشست.
–اون که چیزی نمیگه، همه رو من خودم کشف میکنم.
–خودتون.
–آره، با دوستش رضا تلفنی حرف میزد فهمیدم. بعدم وقتی فهمید لو رفته،خودش برام توضیح داد.
–خب حالا تو بگو ببینم تو شرکت چی شد؟
با شرمندگی گفتم:
–ببخشید ولی نمیخوام اون بدونه من حرفی از شرکت یا کارای اون به شما گفتم. حالا فکر میکنه دارم جاسوسی میکنم.
–ول کن بابا، مگه شبکه اطلاعاتی اسرائیله، بابا پسر خودمه ها، جاسوسی چیه، حالا شما جوونها هم یه چیزی شنیدید. بعد سرش را جلوتر آورد و ادامه داد:
–ببین کلا با من راحت باش، بزار منم راحت همهچیز رو بهت بگم،
–در مورد چی؟
–در مورد پسر بیتا. پس یعنی الان من میخوام جلوی بدبخت شدن تو رو بگیرم میخوام جاسوسی کنم؟
–بدبخت شدن من؟
–ببین تو با من همکاری کن، معاملهی دو سر سود میکنی، باور نداری از همون عمت در مورد من بپرس، من بدِ کسی رو نمیخوام. نگران نباش، راستین نمیفهمه تو امدی اینجا. من حواسم هست. تو فقط در مورد رابطش با اون دختره بیا بهم بگو. به نظر من کارای این دختره مشکوکه. البته میدونم اگه راستین بفهمه خبرای شرکت رو به من میگی برات بد میشه، خیالت راحت اون چیزی نمیفهمه. بعد بلند شد.
–من برم میوهایی چیزی برات بیارم...دستش را گرفتم.
–نه هیچی نیارید، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من باید برم. میترسم آقاراستین سر برسه.
–راستش در مورد پسر بیتا خواستم بگم ردش کن، اون خیلی داغونه به درد تو نمیخوره. با دهان باز به دهانش نگاه میکردم. "خدایا بازم؟"آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم:
–یعنی چی داغونه؟
–یعنی اهل همه چی هست جز زندگی، اگه میخوای بدبخت شی برو باهاش ازدواج کن.
–شما از کجا میدونید؟
–وا؟ میگم مادرش دوستمه، با هم رفت و آمد داریم. مادرش فکر میکنه زنش بده آدم میشه، ولی اشتباه میکنه اون درست بشو نیست. همان موقع صدای ماشینی از پشت در آمد.مادر راستین دستش را روی دستش زد و گفت:
–این چرا امروز اینقدر زود امد.بلند شدم و هراسان گفتم:
–کیه؟او هم بلند شد.
–صدای ماشین راستینه.
–وای اگه من رو اینجا ببینه خیلی بد میشه.
–آره بابا میدونم نقشههای منم نقش بر آب میشه. دستم را گرفت و دوان دوان مرا به طرف زیر زمین کشید. سر پله ها ایستاد و هولم داد طرف پلهها.
–بدو برو زیرزمین، در بازه، همونجا بشین یه گوشه بی صدا، تا من خودم بیاما.مستاصل مانده بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل آمد.مادرش فوری هلم داد.
–برو دیگه امد. کنار پلههای زیر زمین باغچهایی بود که شاخههای درختهایش آنقدر بزرگ و پُر برگ بودند که این قسمت از در ورودی دید کافی نداشت.از پلهها سرازیر شدم و آرام در را باز کردم و وارد شدم.صدای سلام دادن راستین به مادرش را شنیدم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۸ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 09 November 2021
قمری: الثلاثاء، 3 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹سفر امام حسن عسکری به گرگان
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️5 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️7 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️31 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️39 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💚سلام امام زمانم💚
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘😍
سلامی از#چشمانی منتظر به زهرایی ترین یوسف 😔
سلامی از من که تنهاترینم به تو که #مولای منی
دردم را میدانی😇
#اندوهم را میبینی
دلواپسی ام را شاهدی
صدایم را میشنوی😭
و
دعایم میکنی...🤲
در افق آرزوهایم
تنها«أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج»را میبینم...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#صبـح می خندد و
باغ از نفس بارش ابر🌧
می گشاید مژه😍 و
می شکند مستی #خواب ...
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#گذری_بر_نهج_البلاغه
💠 امام علی علیه السلام:
🍃🌸يَقُولُونَ فَيُشَبِّهُونَ، وَ يَصِفُونَ فَيُمَوِّهُونَ
آنان سخنانى مى گويند و مردم را به اشتباه مى افکنند، توصيف مى کنند تا مردم را بفريبند»
آرى! آنها پيوسته کفر و نفاق و گمراهى و ضلال را در لباس حق جلوه مى دهند تا توده هاى مردم که به طور فطرى و طبيعى خواهان حق اند، باطل آنها را بپذيرند و در طريق گمراهى گام بردارند."
📚 نهج البلاغه،خطبه_194
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۹ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۸۰
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💌نامه زیبای دختر شهید مدافعحرم
ابوالفضل سرلک به حاجقاسم سلیمانی🌷
بابا حاجقاسم عزیزم!
شما نیستی تا انتقام پدر من را بگیری،
ولی مطمئن باش من انتقام شما و پدرم
را با هم از دشمن خواهم گرفت.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
شهید ماه تولدت کیه ؟ 😍❣
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•