دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت68 –اصلا راستین خان میدونن که میای اینجا؟ب
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت69
مکثی کرد و گفت:
–عه، اُسوه، نفوس بد نزن. خدا نکنه. انشاالله که نمیگه. راستی کجایی؟
–دارم میرم خونه.
–منم دارم میام خونهی شما، سر راه میخوام یه جعبه شیرینی بخرم مامان اینا رو غافلگیر کنم. هینی کشیدم.
–جان! مامان اینا! صدف جان خیلی هول میزنیا، کی مامان من مامان تو شد؟بعدشم تو نباید شیرینی بخری که، یه کم سنگین باش، امیر محسن باید شیرینی بخره،
–حالا چه فرقی میکنه، ضد حال نزن دیگه،
–فرقش اینه که ما برات حرف درمیاریم. خندید.گفتم:
–تو نمیخواد چیزی بخری، من خودم میخرم. من میرم قنادی سر چهاراه توام بیا اونجا با هم بریم خونه، بعد از خریدن شیرینی و تبریک گفتن به صدف، جریان رفتنمان به موسسه را برای صدف تعریف کردم. بادقت گوش کرد و بعدگفت:
–کاش به من میگفتی میخوای بری همچین جایی، برات توضیح میدادم که نباید بری.
–چطور؟ مگه تو میدونی اونجا چه جور جاییه؟
–اون موسسات در ظاهر به دخترهای بیپناه و رانده شده از جامعه کمک میکنن، بهشون جای خواب میدن، آموزششون میدن، تفریح و رفاهی که مد نظر خودشون هست رو بهشون ارائه میدن، ولی در باطن روی مغز این دخترها کار میکنن تا علیه قانون کشور تربیتشون کنن. تا درمواقع خاص و بحرانی کشور، ازشون بر علیه امنیت کشور کمک بگیرن. تمام اون مددجوها که میرن خارج ازکشور آموزشهای مخصوصی اونجا میبینن که چطوراینها روشستشوی مغزی بدن.
–واقعا؟مگه کشورهای دیگه بیکارن یاپولشون زیادی کرده که این همه هزینه میکنن.
–اونا حاضرن تمام این هزینهها رو بدن تا توسط دخترهای همین مملکت به وطن ضربه بزنن.چی بهترازاین که این بلایا روازطریق خود ایرانیها نازل کنن. البته داخل ایران هم بعضی هموطنامون کمکشون میکنن. شعارشونم اینه،"آزاد شووحتی شده یک نفرروآزاد کن"درابتداهم واردکلاسهاشون بشی متوجه نمیشی، همه چی حساب شده و قطرهایی انجام میشه.
با دهان بازبه چشمهای صدف نگاه کردم.
–تو اینارو از کجا میدونی صدف؟ یعنی واقعا حقیقت داره؟ حالا من الکی یه چیزی به پریناز گفتم انگار خیلی بدتر از اون چیزیه که فکر میکردم.سرش را تکان داد.
–اره بابا، تو نگران بودی با یه کلاس رقص و این چیزا پریناز از راه به در بشه؟ نه عزیزم اونا...حرفش را بریدم.
–وای نه، دیگه این کلمهی"عزیزم"روتکرارنکن که یاد اون ادمهامیوفتم.خندید.
–دختر صفورا خانم درگیر این موسسه شده. حالا نمیدونم همین موسسه هست یا جای دیگه، میگفت چند ماه دنبالش گشته، اخه از خونه فرار کرده بوده. بعد خود دخترش بهش زنگ میزنه و میگه کجاست. صفوراخانم وقتی دخترش کوچیک بوده شوهرش فوت میکنه، اینم باکار کردن اینور و اونورخرج خودش ودخترش رو درمیاره. وضع مالیشون خیلی بده، دختره هم ناسازگار بوده، صفوراخانم میگفت اصلا خونه نبودم که بخوام به تربیتش برسم، یاببینم کجا میره، کجا میاد.خلاصه دختره نمیدونم چطوری سر از اونجا درمیاره، الانم حاضر نیست به خونه برگرده. مثل این که اونجا خیلی خوش میگذره.سردرگم پرسیدم:
–صفورا خانم کیه؟
–همون که برای نظافت فروشگاه میاد دیگه، البته اون موقع که تواز فروشگاه رفتی،تازه دوروزبود مشغول به کارشده بود.
–حالا این صفوراخانم ازکجا فهمیده دقیقااونجا چیکار میکنن؟
–اولش صفورا خانمم فکر میکرده اونجاخیلی خوبه، چندبار که واسه دیدن دخترش رفته و امده، یکی از خود اون موسسه بهش گفته دخترت رو بردار ببر، بعد همه چیز رو براش توضیح داده، ولی ازش قول گرفته به کسی نگه.ولی خب دونستن این موضوع کمکی به صفوراخانم نکرد فقط استرسش رو بیشترکرد.چون نمیتونه دخترش روراضی کنه بیادخونه.صفوراخانم میگفت کلاافکاردخترش تغییرکرده، به مادرشم گفته دیگه اونجا نره،هروقت بخوادخودش میادبهش سرمیزنه.نوچ نوچی کردم و گفتم:
–اون دختره یکی مثل مامان من میخواد.احتمالا ننش زیادی لیلی به لالاش گذاشته، یدونه باپشت دست بخوابونه تو دهنش آدم میشه.
–نه بابا، صفورا خانم میگفت تا حالا دست روش بلند نکرده، میگفت خیلی باهاش مدارا کرده...زنگ در را زدم.
–همون دیگه زیادی بهش توجه کرده،دختره روتوهم ورش داشته.
صدف خندیدوباخوشحالی واردخانه شد.دستش راگرفتم.
–مثل این که توام یه پشت دستی میخواهیها، اینقدرذوق زده نباش بابا، فردامامانم میگه دوستت رودستت بادکرده بودانداختی به ما.صدف دوباره باصدای بلندخندید.
–باشه بابا، رفتیم بالا حواسم هست.
–فقط صدف جلو مامان در مورد حرفهایی که بهت زدم چیزی نگیها.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت69 مکثی کرد و گفت: –عه، اُسوه، نفوس بد نزن.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت70
آن شب مادر گفت که بیتا خانم برای چندمین بار زنگ زده و جواب خواسته.گفتم:
–خب بگین بیان دیگه.مادر مات نگاهم کرد.
–ولی من با پدرت صحبت کردم گفت ردشون کنم. تقریبا هیچ کس راضی نیست.ازروی مبل بلند شدم و همانطور که به اتاقم میرفتم گفتم:
–ولی من مشکلی ندارم.شماکه میخوای جواب روبدی پس چرا نظرمن رو میپرسی و بیچارهها رو این همه مدت سرکار گذاشتی.به اتاق که امدم، خودم را روی تخت انداختم. قلب چوبی را که بالای تختم آویزان کرده بودم رادر مشتم گرفتمش و فشارش دادم. باصدای پیامک گوشیام نگاهش کردم.نورابرای فرداعصردعوتم کرده بودواصرارداشت که حتما بروم. قلب چوبی راازجایش درآوردم و بوسیدم.خوشحال شدم.آن خانه رادوست داشتم.چنددقیقه بعد، از شماره ناشناسی برایم پیامی آمد. بعدازخواندنش فهمیدم که پری نازاست.تهدیدکرده بود که اگرفردادرشرکت حرفی به راستین بزنم کاری میکند که کارم راازدست بدهم.حرفش عصبانیام کرد،اصلا او شمارهی مراازکجا آورده بود. برای این که عصبیاش کنم برایش تایپ کردم.
–چرااینقدر میترسی؟مگه اونجا چه خبره که نمیخوای کسی بدونه؟دوباره یک فحش نثارم کرد ودرادامه نوشت:
–اونجا خبری نیست و منم از چیزی نمیترسم، از تنها چیزی که میترسم آدمهای مارموز و زیرآب زنی مثل توئه. ازحرفهایش به حدانفجاررسیدم.فکرنکرده نوشتم:
–فکر کردی نمیدونم اونجاچیکارمیکنید؟شماهاواسه صهیونیستیها کارمیکنید. یه مشت جاسوس، وطن فروش هستید.شماها رو باید به دست قانون داد.دخترای بدبخت رو جمع کردیددورتون که شستشوی مغزیشون بدید؟ خیلی دوست داشتم باز هم بنویسم تا بیشترحرص بخورد، ولی دیگر چیزی به ذهنم نرسید. میخواستم حرفی بزنم که از سرش دود بلند شود.باخودم فکر کردم الان هر چه فحش از بچگی یادگرفته است مینویسد. ولی چیزی ننوشت. حتی جواب پیامم را هم نداد.مگرمن چه نوشتم؟دوباره پیامم راازاول خواندم.شایدحرفهایم راجدی نگرفته.گوشی راکناری گذاشتم وچشمهایم رابستم.قلب چوبی رازیربالشتم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. ولی خوابم نمیبرد، دوباره گوشیام را برداشتم وچک کردم.چراپری نازجواب پیامم رانداد.اضطراب گرفتم.نکندتعجب کرده که من این اطلاعاترادارم. شایداوهم ازحرفهایم ترسیده.بافکر و خیال آشفته به خواب رفتم.صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم.اول از همه گوشیام را چک کردم، خبری از پریناز نبود.نکنددارد برایم نقشه میکشد.خواستم برایش پیامی بفرستم ببینم اصلا زنده است، همان لحظه مادر وارداتاق شدوگفت:
–من دارم میرم پیاده روی، اگه بیتاخانم رواونجادیدم چی بهش بگم؟گوشی راروی تخت انداختم و سرم رادردستهایم گرفتم.
–مامان سرم داره میترکه، حوصلهی این حرفها رو ندارم.مادر گفت:
–سر دردرو بهونه نکن، به من یه جواب درست و حسابی بده، دیشب دوباره موضوع روباپدرت مطرح کردم گفت اگه اُسوه اصرارداره من حرفی ندارم.ازروی تخت بلند شدم.
–بهانه چیه؟واقعا سرم داره منفجرمیشه.
–خب برو پیش ستاره ماساژ،اوندفعه که من رفتم خیلی بهتر شدم.
–عه،آره یادم نبود،خودش بهم گفته بودبرم پیشش.گوشیام رابرداشتم.
– بهش پیام میدم ببینم الان هست برم پیشش.مادرهمانطور که ازاتاق بیرون میرفت گفت:
–یعنی سرکار نمیری؟
–اگه ستاره الان باشه نه دیگه، اینجوری برم سرکار چطوری به مانیتور چشم بدوزم.وقتی ستاره پیام داد که یک ساعت دیگر به باشگاه بروم. برای راستین پیامی فرستادم که امروز حالم خوب نیست و نمیتوانم به شرکت بروم.بعدازخوردن صبحانه آماده شدم تاپیش ستاره بروم. به اتاقم رفتم و کیفم را که برداشتم گوشیام زنگ خورد.
شمارهی راستین بود.تپش قلب گرفتم. همینطوربه صفحهی گوشی نگاه میکردم. روی تخت نشستم و بعددستم رازیر بالشت بردم. قلب چوبی رابرداشتم ونگاهش کردم،نگاهم رابه گوشی دادم.احساس کردم قلبم داخلش است و التماس میکند که جواب دهم. یعنی چه شده که زنگ زده.بالاخره جواب دادم.
–الو.
–سلام.چه عجب بالاخره جواب دادی.آب دهانم را قورت دادم و سلام کردم.صدایم برای خودم ناآشنا بود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۷ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 18 November 2021
قمری: الخميس، 12 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹وجوب نماز بر مسلمین، سال اول هجرت
📆 روزشمار:
▪️22 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️30 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️50 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️60 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️67 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌱#صبحتونمهدوی
اۍیوسفگمگشتۀغایبزنظرها
جآنبرلبعشاقرسیدستڪجایی؟!
بازآیونظرڪنبهمنِخستۀبیمار
جانمبهفدایتڪہطبیبدلمایی♥️
#السلامعلیڪیابقیةاللھ✋🏻
#منتظرانه🌿
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
متبرکـ استـ
تمـامـ روزی که صبحش
با یاد تـو آغاز شـود ؛😍
ای شهیــد ...✨🌸
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#گذری_بر_نهج_البلاغه
💠 امام علی علیه السلام فرمود:
🍃🌸 میل به دنیا با آنچه که از تحولات آن می بینی جهل است و کوتاهی کردن از عمل نیک وقتی به ثوابش مطمئن باشی غبن است و اعتماد به هر کس پیش از امتحان او عجز است.
📚 نهج البلاغه ،حکمت_384
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۸۷ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۸۸
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•