دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت75 مریم خانم از پشت آیفن گفت: –بیا تو دخترم،
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت76
نورا مکثی کرد و ادامه دهد:
–بیچاره تو این مدت خودش رو به آب وآتیش زد. چندتا دکتر برام وقت گرفت،هر دفعه که دکترها ناامیدش میکردن اونقدر ناراحت میشد که روی منم تاثیر میزاشت. دلم براش میسوخت، خیلی برادر شوهر خوبی دارم. یه بار که بهش گفتم الهی که خوشبخت بشی باخنده گفت:" نورا خانم دعا کن زودتر یه جاری برات بیارم. آخه آرزو دارم دعوای تو و جاریت رو ببینم، میخوام ببینم دعوای جاریها چطوریه،" وقتی خندیدم جدیتر گفت: "دور از شوخی دلم میخواد برام خواهری کنید و خودت برام بری خواستگاری.کاش میشد عروسیش روببینم.راستین دیروز دوباره گفت یه دکتردیگه برام دیده که اصلا کارش دارودادن واین چیزا نیست.باروحیه وامید دادن به افرادانرژی میده.پوزخند زدم.
–به نظرم ما و همون آقا راستین بایدبریم پیش اون دکتره نه تو.نوراخندید وگفت:
–امروز راستین به حنیف زنگ...آمدن مریم خانم با سینی شربت و خوش وبش کردن بامن باعث شد حرفش نیمه بماند.مریم خانم لیوان شربت را به دستم دادوگفت:
–زودتر بخور گرم نشه دخترم. چرانیومدید خونه؟اینجاگرمتون نیست؟جرعهایی از شربت خوردم و گفتم:
–اینجا رو خیلی دوست دارم. حیفم امدبیاییم داخل.مریم خانم معنی دار نگاهم کرد و لبخند زد. بعد گفت:
–برم براتون هندونه قاچ کنم. بعد بیام حسابی با هم اختلاط کنیم. میدانستم دوباره میخواهد در مورد شرکت و کارهای پریناز بپرسد.
نورا بعد از رفتن مریم خانم ادامه داد:
–راستین امروزم به حنیف زنگ زده گفته میخواد پریناز رو بیاره خونه تا هممون باهاش آشنا بشیم. انگار دیگه تصمیم به ازدواج دارن. البته به جز من همه دیدنش. حنیف میگفت راستین میخواد نظر تو رو بدونه، منم گفتم آخه من چیکارهام خودش پسندیده دیگه. لیوان را بالا برده بودم ودر حال خوردن شربت بودم که با شنیدن حرفش شربت در گلویم پرید و شروع به سرفه کردم.
چند ضربه به پشتم زد.
–چیزی نیست. پریده تو گلوت.
آنقدر سرفه کردم که نورا گفت:
عه رنگ صورتت تغییر کرد . به زحمت بلند شد و دستپاچه گفت:
–برم برات آب بیارم. شاید شربت زیادی شیرین بوده.
بعد از رفتنش فرصت خوبی بود برای برداشتن دریچهی سدی که پشت چشمهایم چیزی به سریز شدنشان نمانده بود. قطرات اشکم به یکدیگر مجال نمیدادند. یک قطره راه خودش را پیدا کرد و تا زیر چانهام رسید و داخل لیوان شربتی که هنوز در دستم بود سرازیر شد.
پس جلسهای که امروز در شرکت تشکیل داده بودند و خانم ولدی حرفش را میزد برای این بود. نورا با لیوان آبی برگشت و نگران نگاهم کرد. دستمالی از کیفم خارج کردم و اشکهایم را پاک کردم. نورا لیوان اب را به دست دیگرم داد.
جرعهایی از آب خوردم و شربت را داخل سینی گذاشتم. با صدای گرفتهام گفتم:
–خوبم. نگران نباش. ولی او چشم از من برنداشت. نگاهم را به لیوان دستم دادم.
نورا دستمال را از دستم گرفت و اشکهایی که دیگر در اختیار من نبودند و پشت هم صف بسته بودند را پاک کرد و لب زد.
–الهی من بمیرم.
اعتراض آمیز نگاهش کردم. سعی کردم خودم را کنترل کنم.
–این چه حرفیه؟ خدا نکنه، دیگه خوب شدم.
شروع به بازی با دستمالی که در دستش بود کرد و گفت:
–برای همین میخواستم زودتر رو در رو خودم این خبر رو بهت بدم. چون یه چیزهایی از خانم ولدی شنیده بودم ولی باورم نشد. اون زن با تجربهاییه، درست حدس زده بود.
مبهوت سرم را به طرفش چرخاندم. چشمهایش شفاف شده بودند، ملتمسانه نگاهم کرد.
–کاش میشد که بشه.
–خانم ولدی چی بهت گفته؟
بیتفاوت به سوالم گفت:
–اُسوه، اینجوری نابود میشی، میدونم خیلی سخته ولی...
حرفش را نصفه گذاشت.
یک قطره اشک از گوشهی چشمش چکید و آرامتر ادامه داد:
–من خودم چشیدم میدونم با آدم چیکار میکنه، بخصوص که طرفت اصلا متوجه نباشه. اون موقع ها حدود یک سال عذاب کشیدم تا این که خودم رفتم و پیش حنیف اعتراف کردم.
از این که راز دلم را فهمیده بود خجالت کشیدم. ولی آنقدر داستانش مشتاقم کرد که هیجان زده پرسیدم.
–خب اون وقت آقا حنیف چی گفت؟
–با تعجب نگاهم کرد. با همان دستمال اول اشکهای خودش بعد اشکهای مرا پاک کرد و گفت:
–منم اون موقع خیلی اشک ریختم. ولی الان که بهش فکر میکنم میبینم با همهی تلخیش، شیرین بود.
وقتی نگاه مشتاقم را دید لبخند زد.
–هیچی دیگه فهمیدم اونم بهم علاقه داشته ولی با خودش مبارزه میکرده. چون اون اواخر حتی دیگه سخنرانی نمیکرد، به جاش کس دیگهایی امده بود.
هر جا من بودم دیگه اون نبود. از من فرار میکرد. نمیخواست با من روبرو بشه. روزی که به عشقم اعتراف کردم. فقط مبهوت نگاهم کرد. میدونستم ظاهرم و پوششم در شأن یه همسر روحانی نیست. برای همین با جان و دل تغییرش دادم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۲ آذر ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 23 November 2021
قمری: الثلاثاء، 17 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️17 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️25 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️45 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️55 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️62 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌱#صبحتونمهدوی
اۍیوسفگمگشتۀغایبزنظرها
جآنبرلبعشاقرسیدستڪجایی؟!
بازآیونظرڪنبهمنِخستۀبیمار
جانمبهفدایتڪہطبیبدلمایی♥️
#السلامعلیڪیابقیةاللھ✋🏻
#منتظرانه🌿
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
متبرکـ استـ
تمـامـ روزی که صبحش
با یاد تـو آغاز شـود ؛😍
ای شهیــد ...✨🌸
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#حدیث_روز
#پیامبر_اکرم_ص
سه چيز است كه اگر مردم آثار آن را مىدانستند، به جهت حريص بودن به خير و بركتى كه در آنها هست، به قرعه متوسل مىشدند: اذان نماز، شتاب به نماز جماعت و نماز در صف اول .
📚 کنزالعمال ، حدیث 23235
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۹۲ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۹۳
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘
🍃مدافعان حرم که راهشان #صراط_المستقیم است و در آن شکی نیست، اما حرفم با مردمی است که #طعنه را ذکر لب کرده اند و خودشان تماشاچی میدان شده اند.
🍃خوابِ غفلت #عقل و منطقمان را بیخیال کرده است. برای حسین سینه می زنیم اما نمیدانم پاسخ به اینکه آیا حسین وار زندگی می کنیم یا نه چیست؟
🍃شب #عاشورا اگر کربلا بودیم و در تاریکی شب، امام می فرمود هرکس میخواهد می تواند برگردد. نمیدانم چه می کردیم!!
🍃مدافعان حرم، یارانی هستند که به پای #حسین_بن_علی ماندند و حال برای دفاع از حرم خواهرش #لبیک گویان راهی می شوند. محمود رادمهر از جمله محبّانی است که پرستوی دلش در هیئت حسین بال و پر گرفت. وقتی روضه #اسارت و بازار را شنید، کوچ کرد سوی حرم #عمه_سادات و بال هایش را نذر دفاع از حرم بی بی کرد.
🍃 دلی که با ارباب خو بگیرد، نمی تواند #زینب را تنها بگذارد. از محمود فقط مژده شهادتش آمد و پناهگاهِ پیکرِشهدا، جسمش را در آغوش گرفت. خانطومان نمی توانست از محمود دل بکند که سالها پیکرش را میزبان بود.
🍃 بعد از ۵ سال به حرمت بیقراری های مادرش، برای چشم های منتظر همسرش و #دلتنگی فرزندانش، برای هوشیاری دلهای به خواب رفته و به قول خودش برای #رضای_خدا برگشت.
🍃 با آمدنش، دل ها زیر و رو شد. بغض ها شکست و اشک ها، روح خسته از گناه را شست. #حرها توبه کردند و #حبیب ها، تشنه تر شدند برای #شهادت اما آن ها که خود را به خوابِ غفلت زده و قصد بیداری ندارند تیر طعنه هایشان بر قلب داغدار خانواده شهدا می نشیند. کاش اگر مرهم نیستیم، نمک روی زخم نباشیم.
✍️نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
🌺به مناسبت سالروز #تولد #شهید_محمود_رادمهر
📅تاریخ تولد : ۳ آذر ۱۳۵۹
📅تاریخ شهادت : ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
📅تاریخ انتشار : ۲ آذر ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : مازندران، ساری، آرامگاه مجدالدین
🕊محل شهادت : خانطومان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•