دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت79 برای این که اون برداشته کاراگاه بازی در
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت80
رنگ از رخ پریناز پرید و فریاد زد:
–چی گفتی؟ خودکشی کرده؟ تو مطمئنی؟
...
–الان اونجایی؟
...
–باشه الان میام. فقط بگو ساعت کلاس من بود یا نه؟
–وای، من که گفتم حواست بهش باشه، حالا یه بار من یه کاری ازت خواستما.من همانجا مثل مجسمه ایستاده بودم و مات و مبهوت به حرکات پریناز نگاه میکردم.گوشی را قطع کرد و به طرف ماشین دوید. دستش که روی دستگیرهی در رفت به طرفم برگشت.
–چرا اونجا وایسادی؟ بدو بیا ماشین رو روشن کن دیگه.سردرگم به طرف ماشین راه افتادم وپرسیدم:
–چی شده؟ کی خودش رو کشته؟
در را باز کرد و نشست.من هم فوری جعبه شیرینی را صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم.پریناز گفت:
–یکی از بچههای موسسه خودش رو کشته، باید زودتر برم اونجا. میگم تومیتونی خودت بری خونه ماشین روبدی به من؟ماشین را روشن کردم.
–خودم میرسونمت، تو با این حالت که نمیتونی رانندگی کنی.بااصرار گفت:
–چیه میترسی ماشینت بلایی سرش بیاد؟ من رو جلوتر پیاده کن، با تاکسی میرم.اخم کردم.
–یعنی چی؟ میرسونمت دیگه.کلافه گفت:
–آخه بیایی اونجا چیکار؟
بیتوجه به حرفش به طرف موسسه راندم. مسیر آنجا را خوب میدانستم.چند باری دنبال پری ناز به آنجا رفته بودم.
–واسه چی خودکشی کرده؟چشم به روبرو دوخت.
–چه میدونم. این دختره از اولم دیونه بود.
–پس شماها اونجا چیکار میکنید؟اینجوری اینارو به راه میارید؟ حالاجواب خانوادش رو چی میخواهیدبدید؟
–به ما چه؟ خانوادش اگه درست وحسابی بودن که دختره پیش ما چیکارمیکرد.کمیفکر کردم و پرسیدم:
–حالا خانوادش هر جوریم باشن،میتونن برن ازتون شکایت کنن، به دردسر میوفتید.دستش را در هوا پرت کرد و گفت:
–نه بابا. اینا اونقدر گشنن که با یه کم پول کلا یادشون میره بچهایی هم داشتن.باچشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–حالا اگه پول قبول نکردن چی؟
بیخیال گفت:
–اولا که قبول میکنن، چون یه نمونه قبلن داشتیم. اگرم قبول نکردن مدیرموسسه اونقدر آشنا ماشنا داره که خودش درستش میکنه.حرفهایش برایم عجیب بود.
–خب اگه اینقدر راحته، تو چرا اینقدر ناراحتی؟
–آخه تو ساعت خودکشی با من کلاس داشت. منم کلاسم رو سپرده بودم به یکی از همکارام. الان دوباره مدیرموسسه میخواد من رو توبیخ کنه.پوزخند زدم.
–به همین آقای دُکی سپرده بودی؟پشت چشمی برایم نازک کرد.
–اونوقت مگه اونجا همهی مددکارا خانم نیستن؟
–چرا، این روان شناسه، گاهی واسه مشاورهی بچهها بیشتر میمونه. گاهی با هم جلسه میزاریم که بدونیم چطور به بچهها امید بیشتری بدیم.از حرفش خندهام گرفت.
–چقدرم امید دادید. لابد واسه همین رفته خودش رو سر به نیست کرده. اُمیدش زده بالا.با عصبانیت نگاهم کرد.
–تو اصلا میدونی اون دختره چش بود؟ دُکتر میگفت حداقل یک سال وقت میبره خوب بشه.
–همون دکتری که بهت زنگ زد؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.کمی صدایم را بالا بردم.
–چه غلطا. اون هنوز خودش حرف زدن بلد نیست میخواد بچهی مردم رو درمان کنه، خودش حالش از همه بدتره، یه روانشناس اونجوری خبر میده و دست و پاش رو گم میکنه؟ یه جوری داد و هوار راه انداخته بود فکر کردم دختره هجده سالس.
–مگه چطوری حرف زده؟ توام فقط دنبال بهانهایی ها.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۶ آذر ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 27 November 2021
قمری: السبت، 21 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️13 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️21 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️41 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️51 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️58 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
✨تمام عمرم برای مهدی💚
#اللهمعجللولیکالفرج
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
صبح آن است کہ با یاد تو من برخیزم
ورنہ هرصبح مثال شب تارے دگر است💔
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#حدیث_روز
#پیامبر_اکرم_ص
به بادها ناسزا مگوييد كه آنها از جانب خداوند مأمورند و كوهها و لحظه ها و روزها و شبها را ناسزا نگوييد كه گنهكار مى شويد و به خودتان بر مى گردد .
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۹۴ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۹۵
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه... #قسمت_پنجاه_و_پنجم الو سلام داداش به اهلا و سهلا کربلایی اسماء خوبی خواهر یه خبری چیزی
#عاشقانه دومدافع
#قسمت_پنجاه_و_ششم
حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشی و گریه نکنی
قول بده
- نمیتونم علی نمیتونم
میتونی عزیزم
_ پس تو هم بهم قول بده زود برگردی
قول میدم
- اما من قول نمیدم علی
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم که نره ، بگم پشیمون شدم ، بگم نمیتونم بدون
اون
دستشو ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و به ساعت نگاه کرد
_ دردی رو تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود.
چادرم رو سر کردم
چند دقیقه بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو، رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشته ی من
با صدای فاطمه که صدامون میکرد رفتیم سمت در
_ دلم نمیخواست از اتاق بریم ییرون پاهام سنگین شده بود و به سختی
حرکت میکردم
دستشو محکم گرفته بودم. از پله ها رفتیم پایین
همه پایین منتظر ما بودن
مامانم و مامان علی دوتاشون داشتن گریه میکردن
فاطمه هم دست کمی از اون ها نداشت
علی باهمه رو بوسی کرد و رفت سمت در
زهرا سینی رو که قرآن و آب و گل یاس توش بود رو داد بهم....
_ علی مشغول بستن بند های پوتینش بود
دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوی مامان اینا نمیشد
آهی کشیدم و جلوتر از علی رفتم جلوی در...
درد یعنی
که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه به اصرار خودت...
_ آهی کشیدم و جلوتر از علی حرکت کردم...
قرار بود که همه واسه بدرقه تا فرودگاه برن
ولی علی اصرار داشت که نیان
همه چشم ها سمت من بود. همه از علاقه من و علی نسبت به هم خبر
داشتن. هیچ وقت فکر نمیکردن که من راضی به رفتنش بشم.
خبر نداشتن که همین عشق باعث رضایت من شده
_ بغض داشتم منتظر تلنگری بودم واسه اشک ریختن اما نمیخواستم دم
رفتن دلشو بلرزونم
رو پاهام بند نبودم .کلافه این پا و او پا میکردم. تا خداحافظی علی تموم شد
اومد سمتم. تو چشمام نگاه کرد و لبخندی زد همه ی نگاه ها سمت ما
بود...
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآن رد شد
چشمامو بستم بوی عطرش رو استشمام کردم و قلبم به تپش افتاد
_ چشمامو باز کردم، دوبار از زیر قرآن رد شد، هر دفعه تپش قلبم بیشتر
میشد و به سختی نفس میکشیدم
قرار شد اردلان علی رو برسونه
اردلان سوار ماشین شد
کاسه ی آب دستم بود. علی برای خدا حافظی اومد جلو
به کاسه ی آب نگاه کرد از داخلش یکی از گل های یاس شناور تو آب رو
برداشت بو کرد.
_ لبخندی زد و گفت: اسماء بوی تورو میده
قرآن کوچیکی رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض
به گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردن نداشتم
اسماء به علی قول دادی که مواظب خودت باشی و غصه نخوری
پلکامو به نشونه ی تایید تکون دادم
خوب خانم جان کاری نداری ؟؟؟؟
کار داشتم ، کلی حرف واسه ی گفتن تو سینم بود، اما بغض بهم اجازه ی
حرف زدن نمیداد.
چیزی نگفتم
_ دستشو به نشونه ی خداحافظی آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست
دارم اسماء خانم
پشتشو به من کرد و رفت
با هر سختی که بود صداش کردم
علی
به سرعت برگشت. جان علی
ملتمسانه با چشمهای پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده....
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت80 رنگ از رخ پریناز پرید و فریاد زد: –چی گف
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت81
ادایش را درآوردم.
–دُکیتون داد زد... گوشی رو بده به پریناز، یه جوری اسمت رو صدامیزدکه... مکث کردم و بعد ادامه دادم:
–خجالتم نمیکشه، انگار منم میشناخت، نه؟ اصلا تعجب نکرد من گوشی تو رو جواب دادم.پریناز جوابم را نداد.گذاشتم به حساب این که الان دلش شور میزند و زمان مناسبی برای این حرفها نیست. من هم دیگر حرفی نزدم. ولی فکر آن آقای دُکی حسابی مشغولم کرده بود.به کوچه که رسیدیم آمبولانسی جلوی درموسسه دیدیم.
چند نفر هم آنجا جمع شده بودند.پریناز فوری از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید. من هم دنبالش رفتم. به آن چند نفری که جلوی ساختمان ایستاده بودند رسیدیم پرینازبرگشت و رو به من گفت:
–تو داخل نیا، همینجا بمون.وقتی چهرهی پر از سوالم را دید گفت:
–شاید اون داخل صحنهی خوبی نباشه برای دیدن...حرفش را بریدم.
–وقتی دُکی میتونه اون صحنه رو ببینه،منم میتونم.
کلافه گفت:
–نه منظورم این نیست. فکر نکنم اجازه بدن تو بیای داخل. اصلا تو برو خونه،منم کارم اینجا تموم بشه زود میام.نگاه پر استرسش باعث شد کوتاه بیایم. دستم را بالا بردم.
–باشه، حالا تو برو.مصرانه دوباره گفت:
–راستین حتما برو خونهها. منم خودم زود میام.سرم را به علامت مثبت تکان دادم.بعد از رفتن پریناز آقای مسنی که آنجا ایستاده بود پرسید:
–آقا واقعا دختره خودکشی کرده؟شانهام را بالا انداختم.
–چه میدونم آقا. منم مثل شما.
–مگه اون خانمی که رفت داخل باشماآشنا نبود؟ اون همینجا کار میکنه.
متعجب نگاهش کردم.
–شما از کجا میدونید که اون اینجا کار میکنه؟
–من اکثرا میبینمش میاد و میره، البته با شما ندیدمش، با اون آقا سوسوله اکثرا دیدمش.حرفش عصبیام کرد. آن آقادوباره شروع به صحبت کرد.
–من یه باز نشستهام. تو این ساختمون روبرو تنها زندگی میکنم. وقتی حوصلم سر میره از پنجره رفت و آمدها رو نگاه میکنم. تو این ساختمون رفتوآمدزیاده، دخترای...دیگر حرفهایش به گوشم نمیرسید. تمام فکرم به داخل ساختمان کشیده شده بود. باید آن دکترسوسول رامیدیدم. دوان دوان به طرف ساختمان دویدم. حیاط را که رد کردم به جلوی درساختمان رسیدم یک آقاآنجاایستاده بود وازرفتنم به داخل جلوگیری کرد.ولی من گفتم آشنای خانم جاهدهستم و به زور وارد شدم. کمی که جلوتررفتم دیدم پریناز روبروی مردی که پشتش به من بود ایستاده. آرام جلورفتم. آن مرددستهایش را در هوا تکان میداد وصحبت میکرد. پریناز هم اشک میریخت. وقتی نزدیکشان شدم ایستادم تا حرفهایشان را بشنوم ولی سرو صدای اطراف این اجازه را به من نمیداد.خانم قد بلند و عصبانی جلوآمدو پرسید:
–آقا شما کی هستید؟ چرا بیاجازه امدید داخل؟پریناز با شنیدن حرفهای من با آن خانم به طرفمان آمد. بادیدن من خشکش زد.آن آقا هم به طرفم برگشت.با دیدن چهرهاش جا خوردم. همانجا بیحرکت ایستادم و به او خیره شدم. مگر میشود او را نشناسم؟چهرهاش را هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم. با این که قیافهاش تغییر کرده بود ولی من خوب شناختمش. کت و شلوار شیک و به روزی پوشیده بود و کراوات راه راهی زده بود.تیپ و هیبتش باقبل خیلی متفاوتترشده بود.ظاهرمتشخصتری پیداکرده بود.کمکم خشم تمام وجودم راگرفت. آن لحظهها که موقع تعقیب پریناز دیده بودم از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که چطور پری با لبخند دستش رافشارمیداد.دکتر قلابی رنگش پریده بود. ولی سعی کردخیلی عادی برخوردکند.به طرف پریناز برگشت وگفت:
–نمیخواهید معرفیشون کنید؟پری نازآب دهانش را قورت داد وباصدای لرزانی رو به من گفت:
–گفتم که نیا.آن خانم هم که از حرف زدنش متوجه شدم مسئول آنجاست رو به پریناز بااخم گفت:
–توام هر روز یکی رو برمیداری میاری اینجا. بعدا بیا اتاقم کارت دارم. بعد به سرعت به طرف انتهای سالن که همه آنجاجمع شده بودند رفت. دو نفر هم بالباسهای سفید آنجا مشغول کاری بودند.معلوم بود پرستارهای آمبولانس هستند.پریناز رو به من گفت:
–بیا از اینجا بریم.من بیتفاوت به حرفش رو به آن دُکترقلابی گفتم:
–نیازی به معرفی نیست. من توروبهترازخودت میشناسم. اون موقع تونقش حسابدار بودی حالا شدی دکتر؟این بار چه نقشهایی واسه زندگی من کشیدی؟ بعد نگاه تحقیر آمیزی به پرینازانداختم.
–اینم که ساده، دوست و دشمنش رو نمیتونه از هم تشخیص بده.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت81 ادایش را درآوردم. –دُکیتون داد زد... گ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت82
آقای دکتر دستهایش را در جیبش کرد و خیلی در ظاهر با اعتماد به نفس نگاهم کرد.پریناز که اشکهایش جایش را به اضطراب و نگرانی داده بود به طرف درخروجی راه افتاد و گفت:
–راستین بیا بریم.من هم دستهایم را در جیبم فرو بردم و گفتم:
–کجا بیام؟ من تا نفهمم این آقای دکتر قلابی اینجا چیکار میکنه جایی نمیرم.
پریناز برگشت و گفت:
–خب اینجا کار میکنه.
–کار میکنه؟ اون که تا پارسال علاف میچرخید از بیکاری آویزون تو بود. الان یهو چطور دکتر شد.دکتر قلابی پوزخندی زد و گفت:
–من دکتر نیستم، مشاورم.سوالی به پریناز نگاه کردم. پریناز گفت:
–داره درس میخونه که بشه.
چشمهایم را ریز کردم و به چشمهای پریناز خیره شدم.
–آهان، شما جلوتر بهش میگی دکتر که تشویقش کنی؟ پریناز نزدیکم آمد والتماس آمیز گفت:
–تو روخدابیا الان بریم. همه چیز رو برات توضیح میدم.وقتی تردیدم را دید. گوشهی آستینم راگرفت و به طرف در خروجی کشیدوزمزمهوار گفت:
–من اینجا آبرو دارم. همه چیز رو بهت میگم. تو رو خدا تو بیا بریم بیرون با هم صحبت میکنیم.وقتی نزدیک ماشین رسیدیم به زور سویچ را از من گرفت و پشت فرمان نشست و خیلی زود از آنجا دور شد.در سکوت، طلبکارانه نگاهش میکردم.
بالاخره ماشین را کناری زد و گفت:
–به چی قسم بخورم که باور کنی. اون خودش با مدیر موسسه دوست شد.یعنی... یعنی من فقط با هم آشناشون کردم. اول هم قرار بود کارهای کامپیوتر و سیستم رو انجام بده. ولی هنوز چند هفته کار نکرده بود که مدیر فرستادش اونور. اونجا دوره فشرده مشاوره دیده بعدشم که امد ایران باز هم کلاس میرفت و درس میخوند. یعنی الانم، هم درس میخونه هم گاهی مشاوره میده. ما اینجا دکتر داریم این یه جورایی وردستشه. اصلا دکتر نیست چون موقع مشاوره لباس دکترا رو میپوشه الکی بهش میگیم دکتر. هنوز یک ماه نشده که کلاساش کمتر شده و اینجا مشغول به کار شده. من خودمم اولین بار که دیدمش تعجب کردم. چون چند ماه اصلاازش خبر نداشتم.
پرسیدم:
–چرا به مدیر موسسه معرفیش کردی؟
–خب چون پارسال دیگه دنبال شرکت زدن نرفتیم خواستم یه کاری داشته باشه، واسه همون از مدیرمون خواستم که کمکش کنه.
–بعد اونوقت مدیرتون چرا فرستادش خارج؟
–اون فقط بهش پیشنهاد داد، البته بهش گفتن بار اول با هزینهی خودش باید بره دوره ببینه.صاف نشستم.
–یه آقایی جلوی در گفت شما دوتا رو خیلی با هم میبینه. زیر لب غری زد که من فقط کلمهی فضول راشنیدم.بعدپوفی کرد.
–گاهی که ماشین نمیارم، من رو تا یه مسیری میرسونه.خونسرد پرسیدم:
–چرا ماشین نمیاری؟
–گاهی خاله ماشین رو لازم داره، گاهی به خاطر ترافیک، گاهی هم خراب میشه،وقت نمیکنم ببرمش تعمیر گاه.درظاهر خونسرد بودم. میخواستم تمام حرفهایش را خوب بشنوم. او به این خیال که من قانع شدهام ماشین را روشن کرد و به طرف خانه راه افتاد.پرسیدم:
–پس چرا من یه بار خانم مزینی روتاسرخیابون رسوندم تو ناراحت شدی؟ کمی مِن و مِن کرد.
–خب...خب آخه اون فرق داره.
–چه فرقی داره؟بااخم گفت:
–فرقش اینه که تو قبلا رفتی خواستگاریش.با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
–کی بهت گفت؟حرفی نزد.فریاد زدم.
–کی بهت گفته؟اوهم محکم روی فرمان زد و فریاد زد.
–خودش، خودش.باورم نمیشد اُسوه چنین حرفی زده باشد.کمکم اشکهایش جاری شدند.
–به خاطر چند ماه جدایی زود رفتی خواستگاری؟ اینجوری دوسم داشتی.
–بسه، بسه، سو استفاده نکن.میخواستی حرف گوش کنی و درست زندگی کنی که اونجوری نشه، الانم فکر نکن بهونه دستت افتاده ها.مظلومانه گفت:
–اون از اون دفعه آشنایی، اینم از این دفعه.دستی داخل موهایم کشیدم.
–برای این که دیگه از این اتفاقها نیوفته فقط یه راه داره.نگاه گذرایی به صورتم انداخت.
–چی؟
–این که تو اون موسسه رو کلا فراموش کنی. اگرم اصرار به کار کردن داری بعد از این که با کامران تسویه کردم میتونی بیای تو شرکت جلوی چشم خودم کار کنی.دندانهایش را روی هم فشار داد.
–یعنی چی؟ تو میخوای من رومحدودکنی؟
–اسمش نمیدونم چیه؟ همین که گفتم.
جلوی در خانه ترمز کرد و فوری پیاده شد و گفت:
–فکر نمیکردم اینقدردیکتاتورباشی.کنارش ایستادم.جعبه شیرینی رابرداشتم.
–اگه دیکتاتوری یعنی این که زن آیندم پیش خودم کار کنه آره من دیکتاتورم.
–که چی بشه؟ یعنی تو به من اعتماد نداری؟زنگ را زدم و گفتم:
–الان دیگه نه.با کینه نگاهم کرد.
–تو خیلی عوض شدی راستین.
–اتفاقا الان شدم خود واقعیم،قبلاعوض شده بودم. یعنی تو عوضم کردی.
–واقعا برات متاسفم، یه کم از اون برادرت یاد بگیر. رفته زن خارجی گرفته و...همزمان با صدای خندهام در باز شد.
–اتفاقا حالا که تو گفتی میخوام از اون یادبگیرم. البته توام باید از زنش یاد بگیری.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۷ آذر ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 28 November 2021
قمری: الأحد، 22 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹وفات سید موسی مبرقع، 296ه-ق
📆 روزشمار:
▪️12 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️20 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️40 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️50 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️57 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#روزتون_منور_با_نگاه_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#امام_زمان
سلام امام مهربانم✋🌸
سلام آرام قلب خسته ما
سلام ای مهربان آقای عالم
سلام ای آسمان مرد زمینی
سلام ای ناخدای کشتی عشق
بگو یابن الحسن پس کی می آیی؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
میخندی و زمین بهشت میشود😍
باید بوسید🌸
دستِ " طراح خنده هایت " را🌱
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_رضا_علیه_السلام
هيچ يك از #شیعیان علی نيست كه روز مرتكب #عمل زشتى يا گناهى شود، مگر آن كه شب ، اندوهى به او رسد كه آن #گناه را فرو ريزد!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۹۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۹۶
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
ای #ماه من از قلب شب #نرو
رسیده #جان من به لب #نرو
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#دلتنگتم_رفیق
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•