دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت92 انگار پس از بیدار شدن از این خاک چشمهایم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت93
با رفتن آنها یاد راستین افتادم. دلم میخواست ببینم در چه حالی است وچه کار میکند. صدای سرم پرسید:
–میخوای ببینیش؟ همین که جواب مثبت دادم خودم را در خیابانی دیدم که ماشین راستین پارک شده بود.گوشیاش در دستش بود و با یکی حرف میزد و میگفت:
–آقا دانیال تو پول رو بریز به اون شماره حسابی که بهت دادم، من ماشین رو شب نشده برات میارم. حالا امروزم نشدفرداصبح زود برات میارم.
–آخه امشب ماشین رو میخوام، یه عروسی باکلاس دعوتم...
–حالا امشب باید حتما با این ماشین بری عروسی؟
–خب وقتی خریدمش چرا که نه؟ماقولنامه نوشتیم.
–باشه پس تو پول رو بریز، شب نشده به دستت میرسونم.
–این شمارهی حساب به اسم خودته؟
–نه، نه، حساب به نام شریکمه، بهش بدهکارم بریز واسه اون.گوشی را که قطع کرد و فوری شمارهی دیگری گرفت و با خودش گفت:
–از دیروز دارم میگیرمش چرا یا جواب نمیده یا خاموشه.بعد زنگ خانهایی را که روبرویش ایستاده بود را فشار داد. یک خانهی حیاط دار خیلی کوچک بود. به داخل نظری انداختم. من در لحظه از همانجا همین که اراده میکردم میتوانستم داخل خانه یا حتی بیمارستان راببینم.فقط باید به هر چیزی که میخواستم ببینم توجه کنم. آن خانهی قدیمی حیاط بسیار کوچکی داشت شاید به اندازهی شش یا هفت متر. انتهای حیاط یک درآهنی بود که نیمهباز بود و پردهی کهنهایی از آن آویزان بود. پشت پرده دواتاق کوچک قرار داشت بین این اتاقها هم پرده آویزان کرده بودند.آن طرف پرده خانم مسنی روی صندلی قدیمی نشسته بود و پاچههای شلوارش را تا زانو بالا زده و در حال روغن مالی پاهایش بود.دوباره راستین صدای زنگ را درآورد. خانم با خودش گفت:
–باز این دخترهی خیره سر کلیدش رونبرده.ول کنم نیست.خب میبینی که بازنمیکنم حال ندارم، برو همون موسسه خراب شده دیگه.بعد پاچههای شلوارش را پایین زدوازجایش به سختی بلند شد. هیکل چاق وگوشتی داشت. آنقدر که راه رفتن برایش مشکل بود. همانطور که به طرف درحرکت میکرد دوباره نجوا کرد.
–عه، راستی پریناز که صبح وسایلش رو جمع کرد گفت میره خارجه که...پس یعنی کی داره زنگ میزنه؟به طرف کمد زوار در رفتهایی رفت وروسریاش را از داخلش بیرون کشیدوروی سرش انداخت.هن هن کنان به سمت حیاط رفت ودمپایی جلو بستهایی را که بر روی جاکفشی فلزی قرار داشت را برداشت وروی زمین پرت کرد.راستین دوباره زنگ زد و گوشی دستش را داخل جیبش گذاشت و کلافه باخودش گفت:
–بازم خاموشه.زن، همانطور که دمپاییها را پایش میکرد هوار زد:
–امدم بابا چه خبرته، سر اورده انگار.پشت در ایستاد و دستی به روسریاش کشید و در را باز کرد.راستین بادیدنش سر به زیر شد و گفت:
–ببخشید حاج خانم، پریناز خونه...آن خانم از حرف راستین اخم کردوگفت:
–حاج خانم ننته پسر، من حاج خانم نیستم.راستین مبهوت نگاهش کرد.
– ببخشید، شما خالهی پری نازهستیددیگه؟
–خب که چی؟راستین دستهایش را باز کرد و گفت:
–خواستم ببینم کجاست، از دیروز هر چی زنگ میزنم...خانم حرفش را برید.
–تو خودت کی هستی؟راستین گفت:
–در مورد من چیزی بهتون نگفته؟خانم لبهایش را بیرون داد.
–باید میگفت؟ اون هزارتا دوست ورفیق داره، باید در مورد همشون به من توضیح بده؟راستین دستهایش را در هم گره زد و زل زد به دمپاییهای آن خانم و گفت:
–مسئله جدیتره، ما قراره که با هم ازدواج...زن با خندهاش حرف راستین را برید.
–پریناز و ازدواج؟ اون عرضه نداره دماغش رو بکشه بالا بعد بیاد زندگی بچرخونه؟ درست زتدگی کردن آدم خودش رو میخواد، اصلا پریناز دنبال این چیزا نیست بابا، چی میگی واسه خودت.راستین مات و مبهوت به دهان زن نگاه میکرد.
–اون صبح امد هول هولکی وسایلش روجمع کرد و گفت میخواد بره خارجه،گفت هر کسم امد دنبالش بگم هیچ وقت برنمیگرده. احتمالا تو هم جزو همون هرکسی دیگه. وگرنه خودش بهت زنگ میزدخبر میداد کجاست. برو دنبال زندگیت پسر.بعد همانطور که در را میبست آرام شِکوِه کرد:
–دخترهی بیعقل آخه دیگه چی میخواستی، خواستگارم که داشتی،میتمرگیدی زندگیت رو میکردی دیگه،از آواره بودن خوشش میاد. در را بست ونفسش را سنگین بیرون داد و ادامه داد:
–عین بابات بیعقلی، خوبه حالاهزاربارزندگی خودم رو براش تعریف کردما،گفتم تو هپروت باشی زندگیت میشه مثل خالت، بازم کار خودش رو میکنه،آدم بشو نیستی که نیستی دختر، وقتی میفهمی که دیگه دیر شده.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۴ آذر ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 05 December 2021
قمری: الأحد، 29 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹هلاکت خالد بن ولید لعنة الله علیه 20 سال بعد از بعثت
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️13 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️33 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️43 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️50 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
3.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#سلام_امام_زمانم 💖✋🏻
دیـدن روی شمـا کاش میسـر میشد
شام هجران شما کاش که آخرمیشد
بین ما "فاصله ها" فاصله انداختهاند
کاش این فاصله با آمدنت سر میشد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
من و خورشید نشستیم وتوافق ڪردیم
صبح را با طپشِ اسمِ توآغازڪنیم
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_علی_عليه_السلام
مَن رَضِيَ بِرِزقِ اللّهِ لَم يَحزَن عَلى ما فاتَهُ
هر كه به روزى خداداده رضايت دهد ، بر آن چه از دست رود ، اندوه نخورَد
📚 نهج البلاغه حكمت ۳۴۹
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#شهیدانه#
بسم الله الرحمن الرحیم
بسیار پرکار وتلاشگر بودند تا دیر وقت کار می کردند وگاهی چندین روز به خانه نمی امدند حتی با اصرارهای ایشان در محل کارشان تصویب شد که جمعه ها هم سرکار بیایند .
یک بار در حضور حاج قاسم سلیمانی شروع کردند به صحبت کردن برای بچه های گروه گفته بوده اند =من اینطوری فهمیده ام که خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پرکار هستند وشهدای ما غالبا همین طور بودند
حاج قاسم سلیمانی فرموده بودند : بله همین طور است یک بار وقتی بعد از شهادتش به سرکار رفتم دیدم روی کمدش این جمله از اقا نصب کرده : در جمهوری اسلامی هر جا که قرار گرفته اید همان جا را در مرکز دنیا بدانید واگاه باشید که همه کار ها به شما متوجه است.
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
@dosteshahideman
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
🌸معرفی شهید 🌸
شهید مدافع حرم : شهید محمود رضا بیضائی
تاریخ تولد :تبریز
تاریخ شهادت : سوریه منطقه قاسمیه در جنوب شرقی دمشق
تعدادفرزندان : یک فرزند دختر به نام 🌹کوثر 🌹
شهدارا یاد کنیم با ذکر صلوات سهم شما 5 تا صلوات 🥀
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
@dosteshahideman
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.