دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت96 دلم نمیخواست مسیر نگاهم را تغییر بدهم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت97
–وقتی حنیف بهش زنگ زد و گفت که دکتر گفته دیگه عمل نیاز نداری و به زودی مرخص میشی اونقدر خوشحال شد که از ذوقش اگه بال داشت حتما پرواز میکرد.
با حرفش یاد خوابم افتادم.
–نورا، تو میدونی اگر خواب پرواز ببینیم تعبیرش چیه؟
–من معبر نیستم ولی حنیف یه چیزایی بلده. یادمه اون موقع که تازه ازدواج کرده بودیم منم یه همچین خوابی دیدم.
حنیف گفت تعبیرش اینه که به رشد معنوی میرسم. البته نوع پرواز و مسیر هم تو خواب مهمه.
یعنی چی نوع پرواز؟
–یعنی با یه وسیلهایی پرواز میکردی یا خودت؟ به طرف بالا و عمودی میرفتی بالا یا...
حرفش را بریدم.
–من به صورت عمودی پرواز میکردم ولی گاهی به راست و چپ کشیده میشدم.
لبخند زد.
–مهم اینه که آخرش پرواز کردی و بالا رفتی دیگه. درسته؟
–اهوم.
–این خیلی خوبه، انشاالله که خیره.
خیالم از حرفش راحت شد و احساس خوبی پیدا کردم.
نورا ادامه داد:
–من خودم قبل از این که اون خواب رو ببینم برای کارهام احتیاج به تمرکز زیادی داشتم، ولی حواسم جمع نمیشد، به همه چی فکر میکردم الا به چیزی که باید فکر کنم. مطالعاتی بود که باید با تمرکز بالا انجام میدادم، ولی نمیشد.
یه روز از حنیف پرسیدم، چی کار کنم تمرکزم بیشتر بشه. اونم بیتعارف همونطور که سرش تو کتابش بود گفت:
–اولا کم حرف بزن، بعدشم قبل از هر حرفی بهش فکر کن بعد. وقتی به حرفهات فکر کنی خودت متوجه میشی که نصف بیشتر حرفها مطرح کردنش لزومی نداره.
–از حرفش ناراحت نشدی؟
–اولش یه کم ناراحت شدم. ولی وقتی فکر کردم دیدم راست میگه واقعا چقدر حرفهای غیرضروری میزنم. ولی ربطش رو به تمرکز نمیدونستم.
ازش پرسیدم:
–خب چرا حرف زدن تمرکز رو از بین میبره، اصلا چه ربطی داره؟
گفت:
–چون قوهی خیالت درگیر حرفهایی میشه که میگی.
آدمهایی که پرگو هستن تشویش فکر دارن، بعد این تشویش توی خواب خودش رو نشون میده و
خوابشون مشوش میشه، خواب دیدنمون وابسته به حرفهامونه
مثلا آدمهایی که به هیچ قیمتی دروغ نمیگن خوابشاشونم صادقتر میشه. پرسیدم:
–حالا خواب دیدن به چه درد ما میخوره؟
گفت:
–عالم برزخ ما همین خوابامونه، وقتی خوابت مدام مشوشه برزختم همینه،
اصلا اکثرا اعمال ما با زبونمون درست میشه. زبون که کنترل بشه هم تمرکز خواهیم داشت هم خواب خوب و راحت.
البته خیلی توضیحهای دیگه هم داد، که حالا شاید تو یه فرصت مناسب همه رو برات بگم. خلاصه این که بعد از اون به توصیش عمل کردم و بعد از یه مدت اون خواب پرواز رو دیدم. البته خیلی سخت بود. من یه عمر پرگویی کردم و هر ماجرایی رو با جزییات واسه دوستام تعریف میکردم کنترل کردنش یه ماراتن بود. ولی بعد یه مدت دیدم تمرکزمم خیلی بهتر شده.
آن روز پدر و امینه و عمه هم تک به تک به دیدنم امدند و من از همهشان سراغ مادر را گرفتم. گفتند که حتما فردا به دیدنم میآید. تا به حال اینقدر کمبود مادر را احساس نکرده بودم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
❣ #سلام_امام_زمانم
در جهان گناه و نفاق
طاقت ما زغم شده طاق
حق بده بی قرارِ فراق
گریبان چاک و پاره کنیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼
#معرفی شهید #
نام ونام خانوادگی شهید : شهید مصطفی صدر زاده با نام جهادی ابراهیم
تاریخ تولد : 19 شهریور 1365
محل تولد : خوزستان . شوشتر
تاریخ شهادت : 1 ابان 1394
محل شهادت : حلب سوریه
وضعیت تاهل : متاهل
تعدادفرزندان : دوفرزند
شهید مصطفی صدر زاده متولد 19 شهریور 1365 در شهرستان شوشتر استان خوزستان در خانواده مذهبی چشم به جهان گشودند .
پدرشان پاسدار وجانباز جنگ تحمیلی ومادرشان خاندان جلیله سادات هستند
ایشان در دوران نوجوانی خود را با شرکت در مساجد وهیئت های مذهبی انجام کار های فرهنگی وعضویت در بسیج ویادگیری فنون نظامی را سپری کردند .
ایشان در دوران نوجوانی در حوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداختند وسپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان عرفان شدند .
نتیجه ازدواج ایشان در سال 1386دختری به نام 🌹فاطمه 🌹
وپسرش به نام 🌺محمد علی 🌺
شهید مصطفی صدر زاده در سال 92 برای دفاع از دین وحرم بی بی زینب (س) به نام جهادی ابراهیم داوطلبانه به سوریه عزیمت وبه علت رشادت در جنگ با دشمن دین فرماندهی گردان عمار وجانشین تیپ فاطمیون وسرانجام پس از چندین بار زخمی شدن ودر درگیری با داعش ظهر تاسوعا مقارن با 1 ابان 1394 در عملیات محرم در حومه حلب سوریه به ارزویشان یعنی شهادت در راه خدا رسیدند وبه دیدار معبود شتافتند ودر گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار ارام گرفتند .
شادی روح تمام شهدای بزرگوار صلوات 🥀🥀
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
@dosteshahideman
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
وصیت نامه شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده
وقتی کار های فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم ...
وقتی که کارتان میگیرد ودورتان شلوغ میشود تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می اید اگر فکر کرده اید که شیطان می گذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید هرگز ..
اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند
به خانواده شهدا سر بزنید زندگینامه شهدا را بخوانید وسعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید .
وسخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید زیرا قلب شما را بیدار میکند وراه درست را نشانتان میدهد ودعا ندبه وهیئت چهارشنبه را محکم بچسبید وخودسازی دغدغه اصلی شما باشد .
._ _ _ _ _ 🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
@dosteshahideman
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
24.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
ای شقایق ها ایثار از ان شماست که دنیارا گوشه افکندید وبا پرواز عاشقانه خود بر روز های ما نسیم بهشت پاشیدید🥀🥀
به یاد شهدا باشیم با گفتن ذکر صلوات
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
@dosteshahideman
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دومدافع #قسمت_شصت_و_دوم واسه دیدنش روز شماری میکردم ... هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر
#عاشقانه...
#قسمت_شصت_و_سوم
یدفعه به خودم اومدم . مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا
هم کلی عرق کرده بود.
_ مامان دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی ؟؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
صدای اذان تو خونه پخش شد.
بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
_ بارون نم نم دیشب، شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود.
چادر نمازم رو سر کردم و نمازمو خوندم.
بعد از نماز مثل علی تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم.
بارون همینطور شدید ترمیشد وصدای رعد و برقم ییشتر...
دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندی که علی برام گرفته بود گرفتم دستم
و نگاهش کردم.
یکدفعه بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن
گوشیم زنگ خورد....
_ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنی کی
میتونست باشه این موقع صبح
حتما علی
گوشی رو سریع جواب دادم
الو سلام بفرمایید
سلام خوبی اسماء اردلانم
- إ سلام داداش ممنونم شما خوبید چرا صداتون گرفته
_ هیچی یکم سرما خوردم. زنگ زدم بگم من با
_ علی یکی دو ساعت دیگه پرواز داریم به سمت تهران
- إ شما هم میاید؟؟ الان کجایید
_ آره ایندفعه زودتر برمیگردم. الان دمشقیم
- علی خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
_ علی نمیتونه حرف بزنه. فعلا من باید برم خدافظ
- مواظب خودتو باشید خدافظ
_ پوووفی کردم و گوشی رو انداختم رو تخت...
به انگشتر عقیقی که اردلان برامون از سوریه آورده بود نگاه کردم
خیلی دوسش داشتم چون علی خیلی دوسش داشت
ساعت ۶ بود. یک ساعتی خواییدم
وقتی بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس های جدیدی رو که دیشب
آماده کرده بودم رو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و روسریمو به سبک
لبنانی بستم.
_ یکمی از عطر علی رو زدم و حلقمو تو دستم چرخوندم و از انگشتم در
آوردم.
پشتش رو که اسم خودم و علی و تاریخ عقدمو تو حرم رو نوشته بودیم نگاه
کردم.
لبخندی زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویری رو که کشیده بودم رو لوله کرده بودم و با پاپیون بستمش.
_ اردلان دوباره زنگ زد و گفت که بریم خونه ی علی اینا میان اونجا ...
گل های یاسو از تو گلدون برداشتم
چادرم رو سر کردم و تو آینه نگاه کردم
_ الان علی منو میدید دستش رو میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء وای
قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
مامان و بابا یک گوشه نشسته بودن و با اخم به تلویزیون نگاه میکردن.
_ إ مامان شما آماده نیستین ؟الان اونا میرسن...
مامان که حرفی نزد
بابا برگشت سمتم. لبخند تلخی زدو گفت: تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم: چیزی شده بابا
دخترم یکم با مادرت بحثمون شده
باشه من رفتم پس شما هم زود ییاید. مامان جان حالا دامادت هیچی
پسرتم هستاااا
با سرعت پله ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم
_ با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم که سریع برسم خونه ی علی
بعد از یک ربع رسیدم
ماشینو پارک کردم و دوییدم
در خونه باز بود
پس اومده بود. یه عالمه کفش جلوی در بود
زیر لب غر میزدم و وارد خونه شدم: اینا دیگه کی هستن؟ حتما دوستاشن.
دیگه اه دیر رسیدم. الان علی ناراحت میشه
_ وارد خونه شدم همه ی دوستای علی بودن با دیدن من همه سکوت
کردن
_ اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلی خسته بود.
دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونه چرخوندم. مامان بابا علی
داداش پس بقیه کوشن؟ علی کوش ؟؟؟
چیزی نگفت وبا دست به سمت بالا اشاره کرد
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت97 –وقتی حنیف بهش زنگ زد و گفت که دکتر گفته
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت98
صبح که دکتر برای ویزیت آمد گفت که اوضاعم خیلی بهتر است و به زودی مرخص میشوم. اجازه داد که از تخت پایین بیایم و گفت که دیگر خطر رفع شده.بعد از رفتنش برای دیدن مادر لحظه شماری میکردم. خیلی طول کشید که بالاخره آمد. با دیدنش تعجب کردم درهمین چند روز خیلی لاغر شده بود.دستهایم را برای در آغوش گرفتنش باز کردم. خم شد تا صورتم را ببوسد. من گردنش را بغل کردم و شروع به گریه کردم. مادر از کارم ماتش بردومراازخودش جدا کرد و گفت:
–گریه نداره که خدا رو شکر حالت خوب شده دیگه، احتمالا فردا میریم خونه.وقتی دلیل لاغرشدنش را از امیرمحسن که همراه مادر آمده بود پرسیدم، گفت که تنها غذایی که مادر در این چندروزخورده همان دیشب بوده است.شرمنده شدم و زیر چشمی مادر را نگاه کردم.مادر دیگر خانه نرفت و کنارم ماند. دیگر در بخش مراقبتهای ویژه نبودم برای همین مادر میتوانست کنارم بماند.وقت ملاقات شده بود و همه برای دیدنم آمده بودند.همینطورنوراوهمسرش.چیزی به دقایق آخر ملاقات نمانده بود که مریم خانم و راستین هم وارد اتاق شدند.مریم خانم جلو آمد و با خوشحالی صورتم را بوسید و بارها خدا را شکر کرد. راستین از همان عقب با تکان دادن سرش سلام کرد و همانجا ایستاد. معلوم بود از چیزی ناراحت است و دل و دماغ ندارد. سر به زیر گوشهایی ایستاد.
بعد از چند دقیقه مادر جعبه شیرینی که عمه خریده بود را به همه تعارف کرد، به جز راستین همه شیرینی برداشتند. او که به خدا التماس میکرد من حالم خوب شود پس چرا حالا خوشحال نیست؟ساعت ملاقات تمام شده بود و کمکم دورم خلوت میشد.نورا به طرفم آمد و روی تنها صندلی کنار تختم نشست. دستم را گرفت و گفت:
–عزیزم کاری نداری؟ مرخص که شدی دوباره میام خونتون میبینمت. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود.لبخند زدم و تشکر کردم. کنجکاو بودم در مورد پریناز بدانم شاید ناراحتی راستین به او مرتبط باشد. دست نورا را فشردم و نگاهی به اطراف انداختم. حنیف وراستین در حال صحبت بودند و مادر هم با مریم خانم سرگرم بود. آرام گفتم:
–فکر میکردم پرینازم بیاد ملاقاتم.نورا قیافهی ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
–اون اصلا ایران نیست که بیاد. گذاشته رفته خارج از کشور حتی یه تماسم با راستین نگرفته که خبر بده. راستین رفته خونهی خالش، از اون خبر گرفته. وقتی نتونست هیچ شماره و اثری ازش پیدا کنه، امروز صبح رفته همون موسسه که پریناز کار میکرده، اونا با کلی پرس و جو و داد و بیداد راستین، بالاخره بهش گفتن واسه گذروندن کلاسهای مددکاری رفته اونور، ولی هیچ شمارهایی ازش ندادن. بعد که راستین تهدیدشون کرده که میره به پلیس خبر میده چون فکر میکنه اونا بلایی سرش آوردن.مدیرموسسه همونجا شمارهی پری نازروگرفته و گذاشته رو اسپیکر، راستین میگفت پریناز خیلی سرحال و قبراق گوشی رو برداشته و با مدیر موسسه صحبت کرده. مدیرشون رو با اسم کوچیک صدا میزده و باهاش جوری احوالپرسی میکرده که انگار سالهاست با هم آشنا هستن. بعد که حرفشون تموم شده مدیر موسسه هم گوشی رو قطع کرده و به راستین گفته حتما خودش نخواسته بهتون خبر بده. وقتی راستین دوباره باورش نشده مدیر موسسه گفته چند ماه دیگه قرار بوده پریناز واسه آموزش بره ولی به خاطر اصرار خودش الان یه نفر دیگه جاش رو به پریناز داده. گفته پری ناز کلا ترسیده بوده و میخواسته زودتر از اینجا بره. بعدشم گفته شاید همونجا جذبش کنن و تا مدتها اونجا بمونه.حرفهایش برای من هم باور کردنی نبود. چه برسد به راستین، از تعجب فقط به دهان نورا چشم دوخته بودم.دلم برای راستین سوخت. بیچاره حق داشت اینقدر ناراحت باشد.
گفتم:
–خودش اینارو بهت گفت؟
–به من که نه، قبل از این که بیاییم بیمارستان واسه حنیف تعریف کرده.وقتی حنیف به من میگفت خیلی ناراحت شدم ولی حنیف گفت خیلی خوب شده که اینطور شده.
ابروهایم بالا رفت.
–چرا؟
–یادته اون روز چی در مورد اون موسسه گفتی؟ من حنیف رو توی جریان قرار دادم. اونم جریان رو به یکی از دوستاش گفته، الان چند روزه توسط نیروهای پلیس تحت کنترلن. رفت وآمدهاشون و خیلی چیزهای دیگه. به چیزهایی هم مشکوک شدن.انگارحرفهات درست بوده. البته حنیف گفت تا اونا صد در صد مطمئنش نکنن به راستین چیزی نمیگه.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت98 صبح که دکتر برای ویزیت آمد گفت که اوضاعم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت99
کمی این پا و آن پا کرد که بقیه بروند. فقط مادرش مانده بود. اشاره کرد که او هم خداحافظی کند و برود.مادرش هم که انگار کلا این کاره بود بعد از این که از من خداحافظی کرد مادر را به حرف گرفت و با خودش همراه کرد و همانطور که حرف میزدند به طرف در خروجی قدم برمی داشتند.راستین سر به زیر کنار تختم ایستاد.
–نورا خانم گفت که پریناز رو بخشیدی. حتی حرفی به خانوادتم نزدی. توخونهی ما حتی مادرمم فکر میکنه تو خودت سُرخوردی و افتادی.خواستم اول تشکر کنم و...کمی مِن و مِن کرد و دنبالهی حرفش را گرفت:
–اگر... بخوای...میتونی به جای پریناز از من شکایت کنی. من خیلی اذیتت کردم. کاری که پریناز کرد تقصیر منم بود، اگر این کار رو کنی یه کم از عذاب وجدانم کم میشه.همانطور که روی تخت نشسته بودم سرم را پایین انداختم.با ملافهایی که زیر دستم بود شروع به بازی کردم.
–آدم وقتی از یه اتفاقی خوشحاله از عامل اون اتفاق شکایت میکنه یا ازش تشکر میکنه؟سرش را بلند کرد و نگاه شرمندهاش را خرجم کرد.
–منظورت چیه؟
–اگر پریناز خانم اینجا بود حتما ازشون تشکر میکردم. ولی حالا که اون نیست از شما تشکر میکنم که اون روز پریناز رو آوردی اونجا و اون اتفاق افتاد.رنگ نگاهش سوالی شد.
–چرا؟
–چون تو همین چند روز که بیمارستان بودم چیزهایی فهمیدم که کل عمرم متوجهاش نبودم.انگار تا حالا تو یه اتاق کوچیک و تاریک زندگی میکردم که در این اتاق به دست خودم قفل شده بود و کلیدشم دست خودم بود ولی هیچ وقت نمیرفتم در اتاق رو باز کنم و بیرونش رو ببینم.بدون این که خودم بفهمم خودم رو زندانی کرده بودم و مدام دور خودم میچرخیدم. از حرفهای خودم بغضم گرفت شاید هم از این همه حماقت خودم.بغضم را پایین دادم و ادامه دادم.
–این اتفاق که افتاد انگار یکی امد، این کلید رو از دستم بیرون کشید و در رو باز کرد و به بیرون هولم داد. اولش نورشدید فضای بیرون اونقدر متحیرم کرده بود که سرگردان بودم و محو اون نورشده بودم اما کمکم چیزهای دیگه رو هم دیدم. تازه اون موقع فهمیدم بیرون ازاتاق تاریک درون ذهنم دنیای بزرگیه،چرامن تا به حال ازش استفاده نمیکردم.چرا هیچ وقت برام سوال نشده بود که این در به کجا باز میشه؟البته چند قدم بیشتر از اتاق فاصله نگرفته بودم که من رو دوباره به اتاق برگردوند. شاید من قطرهایی ازدریارودیدم. البته برای فهمیدن همون یه قطره چند روز که با خودم درگیرم. این عالم غوغاییه آقا راستین، ولی خیلی بیصداست، البته برای همهی ماها که گوشی برای شنیدن نداریم.بعد به روبرو خیره شدم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–اگر شما و پریناز نبودید من شاید تا آخر عمرم توی همون اتاق میموندم. حالا شما بگید نباید ازتون تشکر کنم؟یک حالت سردرگمی و حیرت درچهرهاش دیده میشد. بدون پلک زدن نگاهم میکرد. وَ این مرا کمی معذب کرد.سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–خدا رو شکر که الان هم کلیددستمه،هم وقت دارم برای دوباره باز کردن قفل دراتاقی که هیچ وقت با اراده خودم بازش نکردم.شما اصلا ناراحت این حرفها نباشید من با تمام وجود از این اتفاق خوشحالم وکسی رو مقصر نمیدونم اگرباورنمیکنید میتونم براتون قسم بخورم.نفسش را عمیق بیرون داد و دستهایش را داخل جیبهایش گذاشت.
–زیاد متوجه نشدم چی گفتی، ولی حرفهات پر بودن از انرژی مثبت، به خاطر همه چی ممنونم. به عنوان مدیرشرکت ازت میخوام زودتر خوب شی و سرکارت برگردی.سرم را به علامت منفی تکان دادم.
–نه، من دیگه شرکت نمیام، بهتره دنبال یه حسابدار دیگه باشید.دستهایش را از جیبش درآورد و روی صندلی مقابلش خم شد و به تکیه گاه صندلی آویخت و گفت:
–چرا؟شانهایی بالا انداختم.
–کلا دیگه نمیخوام کار کنم. کارهای مهمتری دارم که باید انجام بدم.اخم کرد.
–همون کلید و باز کردن در اتاق و ...بادلخوری نگاهش گردم.
صاف ایستاد.
–نمیخوای کار کنی یا نمیخوای تو اون شرکت کار کنی؟ کدومش؟
–چه فرقی داره؟ فکر میکنم اینجوری بهتره.
نگاهش را زیر انداخت و زمزمهوار گفت:
–من دیگه نمیتونم دوباره برم دنبال حسابدار بگردم. به کی میتونم اعتماد کنم؟ اونم تو این شرایط که به شریک جدیدم گفتم حسابدارم رفته مرخصی.
تو که نمیخوای ضایعم کنی.
–شما دوباره اونجا رو شریک شدید؟ مگه نگفتید که...
–شراکت اجباریه، توضیحش طولانیه.
دوباره شروع به بازی کردن با گوشهی ملافه کردم و سکوت کردم.روی صندلی نشست دستهایش را در هم گره زد.
–توی این وضعیت من رو تنها نزار.
نگاهم را از روی صورتش رد کردم و دوباره به چین چین کردن ملافه پرداختم. ملافه را چین میدادم و دوباره بازش میکردم.
–کدوم وضعیت؟غمگین گفت:
–کامران پول رو گرفت گذاشت رفت، بدون این که سهمش رو به من واگذار کنه.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه... #قسمت_شصت_و_سوم یدفعه به خودم اومدم . مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا ه
#عاشقانه...
#قسمت_شصت_و_ چهارم [پایانی]
ریشهاش بلند شده و صورتش مثل اردلان سوخته
_ رسیدم به دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم
جواب نداد. یه صداهایی شنیدم
درو باز کردم
پدر مادر علی و فاطمه خودشون انداخته بودن رو یه جعبه و گریه میکردن
فاطمه با دیدن من اومد جلو بغلم کرد. حالم دست خودم نبود معنی این
رفتاراشو نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علی رو ندیدم.
فاطمه رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علی کوعلی ؟؟؟؟؟؟؟؟
گریه ی همه شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبه بلند شد و
نگاهم کرد .
_ یک قسمت از جعبه معلوم بود یه نفر خوابیده بود توش
کم کم داشتم میفهمیدم چی شده
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمه و مامان معصومه رو با زور بردن بیرون
مامان معصومه که بلند شد
علیمو دیدم
آروم خواییده بود و اطرافش پراز گل یاس بود
کنارش نشستم و تکونش دادم: علی پاشو الان وقت خوابه مگه میدونم
خسته ای عزیزم. اما پاشو یه بار نگاهم و دوباره بخواب قول میدم تا خودت
بیدار نشدی بیدارت نکنم قول میدم ...
_ إ علی پاشو دیگه، قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبه گذاشتی
لبات چرا کبوده
مواظب خودت نبودی تو مگه به من قول ندادی مواظب خودت باشی
دستی به ریشهاش کشیدم. نگاه کن چقد لاغر شدی ریشاتم بلند شده تو
که هیچ وقت دوست نداشتی ریشات انقد بلند بشه. عیبی نداره خودم برات
کوتاهشون میکنم. تو فقط پاشو...
ی
بیا من دستاتو میگرم کمکت میکنم
_ علی دستهات کو جاشون گذاشتی
عیبی نداره پاشو
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کن همیشه تو پیشونی منو میبوسیدی حالا
من بوسیدمش
علی چرا جوابمو نمیدی قهری باهام. بخدا وقتی نبودی کم گریه کردم.
پاشو بریم خونه ی ما ببین عکستو کشیدما. وسایل خونمونو هم خریدم.
باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جان
_ إ الان اشکام جاری میشه ها. تو که دوست نداری اشکامو بیینی
علی داری نگرانم میکنیا پاشو دیگه تو که انقد خوابت سنگین نبود.
کم کم به خودم اومدم
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جاری میشد
علی نکنه ...نکنه زدی زیر قولت. رفتی پیش مصطفی ...
حالا دیگه داد میزدم و اشک میریختم
علی پاشو
قرارمون این نبود بی معرفت تو به من قول دادی
محکم چند بار زدم تو صورتم. دارم خواب میبینم، هنوز از خواب بیدار
نشدم
سرمو گذاشتم رو پاهاش: بی معرفت یادته قبل از اینکه بری سرمو
گذاشتم رو پاهات یادته قول دادی
_ برگردی یادته گفتی تنهام...تنهام نمیراری
من بدون تو چیکار کنم چطوری طاقت بیارم
علی مگه قول نداده بودی بعد عروسی بریم پابوس آقا
علی پاشو. من طاقت ندارم پاشو من نمیتونم بدون تو
_ کی بدنت رو اینطوری زخمی کرده الهی من فدات بشم. چرا سرت
شکسته
پهلوت😭😭😭 چرا خونیه دستاتو کی ازم گرفت علی پاشو فقط یه بار نگاهم کن
به قولت عمل کردی برام گل یاس آوردی
علی رفتی رفتی پیش خانوم زینب نگفت چرا عروستو نیاوردی
عزیزم به آرزوت رسیدی رفتی پیش مصطفی
منو یادت نره سلام منو بهشون برسون. شفاعت عروستو پیش خدا بکن
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو که چقد همو دوست داریم
_ بگو ما طاقت دوری از همو نداریم
بگو همسرم خودش با دستهای خودش راهیم کرد تا از حرم بی بی زینب
دفاع کنم بگو خودش ساکم رو بست و پشت سرم آب ریخت که زود
برگردم
بگو که زود برگشتی اما اینطوری جون تو بدنت نیست.
_ تو بدن من هم نیست.
تو جون من بودی و رفتی
اردالان با چند نفر دیگه وارد اتاق شدن که علی رو ببرن
میبینی علی اومدن ببرنت. الانم میخوان ازم بگیرنت نمیزار پیشت باشم.
علی وقت خداحافظیه
بازور منو از رو تابوت جدا کردن
با چشمام رفتن علی از اتاق دنبال میکردم صدای نفس هامو که به سختی
میکشیدم میشنیدم...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه... #قسمت_شصت_و_ چهارم [پایانی] ریشهاش بلند شده و صورتش مثل اردلان سوخته _ رسیدم به دم ات
#عاشقانه دومدافع
#ادامه قسمت_پایانی
از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت که همراهشون برم
دومین قدمو که برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگه چیزی نفهمیدم
قرارمان به برگشتنت بود...
به دوباره دیدنت...
اما تو اکنون اینجا ارام گرفته ای...
بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت...
_ یک سال از رفتن علی من میگذره
حالا تموم زندگی من شده دوتا انگشتر یه قرآن کوچیک، سربند و بازو بند
خونی همسرم، همون چیزی که ازش میترسیدم
ولی من باهاشون زندگی میکنم و سه روز در هفته میرم پیش همسرم و
کلی باهاش حرف میزنم
_ حضورش رو همیشه احساس میکنم...
خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...
"من عاشق لبخندهایت بودم وحالا
با خنده های زخمی ات دل میبری از من
عاشق ترینم من کجا و حضرت زینب ؟؟
حق داشتی اینقدر راحت بگذری ازمن.
پایان.
التماس دعا
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•