eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
997 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ (ع) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ترجيح مي دهم تمامِ آشوب های دلم را كنار گوشت نجوا كنم .. بودنت را لازم دارم ، برای چند دقيقه ابرازِ دلتنگى .. . . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۲ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۳ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ مَن سَعى لِمَريضٍ في حاجَةٍ قَضاها أولَم يَقضِها خَرَجَ مِن ذُنوبِهِ كَيَومٍ وَلَدَتْهُ اُمُّهُ هر كس براى بر آوردن نياز بيمارى بكوشد ، چه آن را برآورده سازد و چه نسازد ، مانند روزى كه از مادرش زاده شد ، از گناهانش پاك مى شود . 📚 من لا یحضرالفقیه ، جلد 4 ، صفحه 16 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 شهید# نام ونام خانوادگی شهید مدافع حرم : شهید بابک نوری هریس تاریخ تولد : 1371/7/21 محل تولد :گیلان -رشت محل شهادت : سوریه _ بوکمال وضعیت تاهل : مجرد محل مزار شهید : گلزار شهدای رشت شهید بابک نوری متولد 1372 در استان گیلان هستند که به تازگی به جمع مدافعان حرم در سوریه پیوستند وتوسط گروه داعش به شهادت رسیدند این شهید بزرگوار از اعضای سپاه قدس بودند که برای دفاع از حرم مقدس حضرت زینب به سوریه اعزام شدند ودر روز شهادت امام رضا به شهادت رسیدند شهید بابک نوری دانشجوی غیور بسیجی داوطلبانه برای دفاع از حرم بانوی مقاومت حضرت زینب به صفوف رزمندگان مدافع حرم در سوریه ملحق شدند و در عملیات ازاد سازی منطقه ابوکمال در بال ملائک گشودند وبه دعوت حق لبیک گفتند . شادی روح تمام شهدا صلوات 🥀🥀 ._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _ @dosteshahideman ._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘ 🍁وصیت نامه شهید مدافع حرم بابک نوری 🍁 اینجانب بابک نوری فرزند محمد به تو حسادت می کنند تو مکن تو را تکذیب میکنند ارام باش تو را میستایند فریب مخور تو را نکوهش میکنند شکوه مکن مردم از تو بد می گویند اندوهگین مشو وهمه مردم تو را نیک می خوانند مسرور باش .. انگاه از ما خواهی بود حدیثی بود که همیشه خواستم به چیز هایی که از ان ها اگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی به قدری غرق گناه والودگی بودم که نمیدانم لیاقت قرب به خدارا دارم یا نه ؟ خدایا گناه های من را ببخش اشتباهاتم را در رحمت ومغفرت خودت ببخش وتا وقتی که مرا نبخشیدی مرا از این دنیا مبر . تا وقتی که راه هم راه حق است مرابمیران. خدایا کمکم کن تا در راه تو قدم بردارم ودر راه تو جان بدهم . ._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _ @dosteshahideman ._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت100 باچشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –خب چرا
🕰 از جایم بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و به مادر گفتم: –مامان میشه یه لیوان آب بدی؟ مادر لیوانی از آبچکان برداشت. –میگفتی برات میاوردم، چرا پاشدی امدی؟ –مامان جان من خوبم. کمرم شمشیر نخورده که، تو این چند روز اونقدر خوابیدم زخم بستر گرفتم. بعدشم واسه خودم آب نمی‌خوام، میخوام به اسفنج این سبد گل یه کم آب بدم. گلهاش بی‌حال شدن. مادر لیوان را از آب پر کرد و به طرف سبد گل رفت. –میگم مریم خانم اینا چه سبد گل بزرگی برات آوردنا، وقتی پسرش رو توی راهرو سبد به دست دیدم، نفهمیدم کیه سبدجلوی صورتش روگرفته بود.لبخندزدم. –من اول فکر کردم این سبد رو عمه ایناآوردن، آخه دست آقا راستین وقتی وارداتاق شد چیزی نبود.مادرآخرین قطرات ته مانده‌ی آب داخل لیوان را روی گلهای رز هلندی پاشید. –نه، عمه وقتی جلوی در مریم خانم رودید به استقبالش رفت بعد پسر مریم خانم گل رو داد دست عمه، با یه حالت شرمندگی این کار رو کرد که دلم براش سوخت. انگار می‌خواست یه جورایی ازش دلجویی کنه. آخه عمه می‌گفت اون روز که تو زمین خوری و عمه رفته خونشون به پسر مریم خانم تشر زده.لبم را گاز گرفتم. –واقعا؟ آخه اون بیچاره چیکار کنه. –آره منم بهش گفتم که تو خودت خوردی زمین اون که گناهی نداره، خب دیگه عمه اون لحظه لابد هول کرده.یکی از گلهای داخل سبد را از اسفنجش خارج کردم و به گلبرگهایش خیره شدم و زمزمه‌وار گفتم: –باید ازش تشکر کنم. مادر گفت: –من نمی‌دونستم تو پیش پسر مریم خانم کار می‌کنی، خب حداقل بهم می‌گفتی که پیش مریم‌خانم کوچیک نشم. وقتی ازش شنیدم خیلی تعجب کردم.یادم آمد که من موضوع راستین را به همه گفته‌ام جز مادرم. از ناراحتی سرم را پایین انداختم و عذر خواهی کردم.ولی باز هم نتوانستم موضوع را برایش توضیح دهم. –عصر آن روز صدای آیفن بلند شد. مادر نگاهی به آیفن انداخت و لبخند پهنی زدو گفت: –عه، صدفه. صدف خوشحال و خندان با یک جعبه شیرینی وارد شد و بعد از این که بامادراحوالپرسی کرد کنارم نشست و سرم رابوسید و گفت: –وای اُسوه، خدا رو شکر که زنده‌ایی اگه میمردی این محرم شدن من وامیر‌محسن حالا حالاها داستان میشدا.نوچ نوچی کردم و گفتم: –زن داداش این مدلی نوبره والله،چقدرنگرانم بودی، فکر کنم از نگرانی زیاددخیل بسته بودی دم در بیمارستان نه‌؟ –باور کن من می‌خواستم بیام، مامانم نذاشت، گفت نه به داره نه به بار، درست نیست بری اونجا، فک و فامیلاشون اونجا می‌بینن می‌پرسن این کیه،اونوقت خانواده امیر‌محسن چی جواب بدن.زیر چشمی نگاهش کردم و او ادامه داد: –عوضش کلی برات دعاکردم،اصلاازدعاهای من بود که یهو دکتره گفته نیازبه عمل نداری پاشو برو خونتون.دستم را مشت کردم و آرام به شکمش زدم. او هم خواست کم نیاورد با کف دستش ضربه‌ایی به سرم زد. همان لحظه مادر جعبه شیرینی به دست از آشپزخانه وارد سالن شد و این صحنه را دید.جعبه شیرینی از دستش افتادوهردودستش را به صورتش کشیدوگفت: –خاک به سرم، دست به سرش نزن،خطرناکه...دکتر گفته فعلا باید مواظب باشه.بیچاره صدف خیره به مادر بی‌حرکت ماند. بلند شدم تا شیرینی‌هایی که روی زمین ریخته بود را جمع کنم. –مامان چیزی نشده، چرا اینجوری...مادر حرفم را برید و گفت: –تو تکون نخور برو بشین خودم جمع می‌کنم. نشنیدی دکتر چی گفت؟نگاهی به صدف انداختم هنوزهمانطوربی‌حرکت بود.کنارش نشستم و با خنده گفتم: –فکر کنم دعات نگرفته عزیزم، دیدی دکتر چی گفته؟ هر لحظه امکان داره ضربه مغزی، سکته‌ایی چیزی رخ بده.صدف فوری بلند شد و شروع به جمع کردن شیرینیها کرد و رو به مادر گفت: –ببخشید، من نمی‌دونستم. خیلی آروم زدم شما چرا اینقدر حساس شدید؟مادر هم به صدف کمک کرد و گفت: –تو ببخش عزیزم، اصلا نفهمیدم چی شد. از بس چشمم ترسیده .آخه تونمی‌دونی تو این چند روز من چی کشیدم، مُردم و زنده شدم.صدف دوباره لبخند به لبهایش آمد و گفت: –نترسید، باور کنید این هیچیش نمیشه، مثل بادمجون بم می‌مونه.مادر هم لبخند زد و نگاهی به شیرینی‌ها انداخت. –فکر کنم اینا رو دیگه نمیشه خورد. صدف جعبه شیرینی را از دست مادر گرفت. –چرا نشه، چیزیشون نشده که، شیرینی تر که نبوده، له بشه. با یه چایی خوش رنگ می‌خوریمش.خندیدم. –مامان جان این صدف تا همه‌ی اینارو به خورد ما نده ول کن نیست. الان اینارو بریزیم دور فکر می‌کنه شکست مالی خورده و پولش هدر رفته. اونوقت ممکنه به جای من این سکته کنه.مادر خندید. –اتفاقا این یه صفت خوبیه برای خانما. امان از روزی که شوهر آدم از این اخلاقا داشته باشه. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت101 از جایم بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و ب
🕰 مادر بعد از جارو زدن برای دم کردن چایی به آشپزخانه رفت.صدف دوباره کنارم نشست و گفت: –توام حالا هی من رو ضایع کنا، الحق که خواهر شوهری. من کجا اینجوری‌ام؟ خسیسم خودتی.دستش را گرفتم. –ول کن این حرفها رو از امیر محسن چه خبر؟ –تو خواهرشی از من می‌پرسی؟ –اصل حالش رو تو خبر داری. –این روزا که به خاطر تو حالش خوب نبود ولی الان بهتره. دیروز دوباره با هم حرف زدیم. قرار شد دیگه آخر هفته اگه تو این دفعه زیر تریلی نری ما به هم محرم بشیم.خندیدم. –نمی‌دونم تا ببینیم با چی راحت‌ترهستم. راستی صدف یه چیزی می‌خواستم بگم. خیالت از امیر‌محسن راحت باشه، اون خیلی پسر خوبیه. آخه مامان می‌گفت بابات هنوزم داره درموردش تحقیق می‌کنه. –دیگه خواهر دوماد ازش تعریف نکنه پس عمه‌ی من می‌خواد تعریف کنه.ضربه‌ایی بر سرش زدم. –ای‌بابا دارم جدی حرف می‌زنم.او هم دستش را بالا برد تا ضربه‌ام راتلافی کند ولی دستش همان بالاماند.نگاهی به آشپزخانه انداخت و دستش رانوازش وار روی سرم کشید و زمزمه‌کرد. –بالاخره که حالت خوب میشه عزیزم. حالا بگو،داشتی از داداشت می‌گفتی. البته بابای من تا حالا نتونسته یه نقطه ضعف پیداکنه، واسه همین کوتا نمیاد، میخواد یه چیزی پیدا کنه که بعدا چماقش کنه روی سرم.لبم را به دندان گرفتم. –نگو صدف، اونم نگرانته دیگه،درموردامیر محسن خواستم بگم، شاید زندگی باهاش سخت باشه ولی خوبیهاش خیلی زیاده، حتما خوشبختت می‌کنه.سرش را پایین انداخت. –می‌دونم، گاهی ازش خجالت می‌کشم، یه وقتهایی یه حرفهایی میزنه که به زنده بودن خودم شک می‌کنم. –چطور؟ –اون برای هر روزش حتی هر ساعتش برنامه داره، خیلی برای وقتش ارزش قائله. باید خیلی چیزا ازش یاد بگیرم اُسوه، همش فکر می‌کنم خیلی عقبم،یعنی امیر محسن یه جوری حرف می‌زنه که من اینطور فکر می‌کنم. همش در حال جمع کردنه و میگه وقتمون خیلی کمه.اصلا یه حرفهایی میزنه که من استرس می‌گیرم و با خودم می‌گم تا حالا پس من چیکار می‌کردم. واقعا چه زندگی مسخره‌ایی داشتما، بخور، بخواب،کارکن، تهشم برو مسافرت و تفریح، بعدشم پیش خودت فکر کن خیلی داره بهت خوش‌می‌گذره، مثلا امروز فلان رستوران لاکچری رفتی خیلی حال کردی، بعد بیابه بقیه پزش رو بده، یعنی ته خوشی وزندگیمون شده این چیزا، خوب آخرش...یعنی خاک توی سرت صدف...سرم را به علامت تایید تکان دادم. –آره، به منم از این حرفها میزد ولی من کلا حرفهاش رو جدی نمی‌گرفتم. دلیلش رو تازه الان می‌فهمم.صدف سوالی نگاهم کرد. –دلیلش این بود که چیزهایی که امیرمحسن می‌گفت رو نمی‌دیدم و پیش خودم فکر می‌کردم اون چون زیباییهای دنیا رو نمی‌بینه اینقدر راحت حرف میزنه. ولی حالا...صدف حرفم را برید. –یعنی خاک عالم، تو واقعا اینجوری فکرمی‌کردی؟ –اهوم. –باز صد رحمت به من، تو خاک برات کمه، گل توی اون مخ نصفه و نیمت کنن که حالا دیگه معیوبترم شده.ولی کلا یه کم عوض شدیا اُسوه، به نظرم حرفهات یه جوری عجیب غریب شده‌ها...مادر با سینی چای واردشدوروبه صدف گفت: –پس توام حس کردی؟ به نظر منم اُسوه یه جوری شده.صدف زیر گوشم گفت: –آخ، آخ، چه شانسی آوردم، اگه چندثانیه زودتر میومد و حرفهای من رومی‌شنید الان سینی چایی پخش زمین بود، ولی این بار دیگه با جارو حل نمیشدباید می‌رفتیم سوانح سوختگی.با تعجب گفتم: –کدوم حرفهات؟ –همون گِل و خاک تو سرت واینادیگه ...بلند خندیدم و آرام گفتم: –بگم بهش؟لبهایش را بیرون داد. –انگار نه انگار یه ساعته داریم از آدم بودن حرف می‌زنیما، فکر نکنم به کار تو بیاد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا