دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت108 بالاخره صدف به آرزویش رسید ومهمانی برگز
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت109
موقع رفتن به شرکت برخلاف میلم ساده ترین و معمولیترین لباسم راپوشیدم.ریمیل را برداشتم تا مژههایم را از این خلوتی دربیاورم، ریمل را تا نزدیکیه چشمهایم بردم، ولی پشیمان شدم ودوباره روی میز گذاشتم.چشمهایم را در آینهی روبرویم نگاه کردم. یادم آمد آن روزهایی که دانشگاه میرفتم خیلی پُر و پیمان ریمل استفاده میکردم. یاد رامین افتادم وبعدیادماشینی که خریده بود. دختری که در آن ماشین بود را هم خوب به یاددارم.همانطور آن موجودات که انگار فریب دیگران برایشان بازی و سرگرمی بود و به آن فخر میفروختند. این فخر فروشی برای یکدیگر نبود انگار یک نگاهشان به آسمان بود و برای موفق شدنشان به زمین و زمان چنگ میزدند. من دیدم که وقتی به هدفشان رسیدندچطورازخودبیخود شدند. چه شادی چندش آوری داشتند.دلم برای آن دختر سوخت. کاش میتوانست ببیند. آنقدر زیبا چشمهایش را آرایش کرده بود که کمی به رامین هم حق دادم. خود من هم آن روزها چقدرکور و خوش باوربودم.واقعاچرانمیدیدم؟ چشمهایم را تا آخر باز کردم و به مردمک چشمم خیره شدم و زیر لب گفتم:
–چرا نمیدیدم؟پس چرا وقتی روح از تنم جدا شد همه چیز را دیدم؟ حتی فکرشان را.آن روز چقدر سبک شده بودم.انگار فکری مثل برق از ذهنم گذشت.چشمهایم را باز و بسته کردم و به اُسوهی روبرویم گفتم:
–نکنه واسه همینه، نمیدیدم چون چشمهام سنگین بودن. یعنی خودم سنگینشون کرده بودم، مثل همون دختر.
چه حس خوبی دارم از این که آن سالها آن موجودات وحشتناک را خوشحال نکردم.مادر وارد اتاق شد. با دیدنم مکثی کرد و گفت:
–راستی اُسوه همش میخواستم حرف این بیتا خانم رو بهت بگم یادم میرفت.برگشتم طرفش.
–چه حرفی؟
–چند روز پیش گله کرد و گفت: پسرم میگه اُسوه خانم خودش موافقه پدرومادرش جوابشون منفیه. خواستم بپرسم تو به پسره حرفی زدی؟ با چشمهای گرد شده گفتم:
–نه مامان، من اصلا کجا اون رو دیدم.؟مگه هنوز بهشون جواب منفی رو ندادی؟
مادر بی تفاوت به سوالم مشکوک نگاهم کرد و گفت:
–پس لابد پسره علم و غیب داره فهمیده جنابعالی موافقی؟گاهی احساس میکنم مادر خیلی به من بیاعتماد است.
–اون واسه خودش یه چیزی پرونده درست درامده، البته این واسه اون موقع بوده، الان جواب منم مثل شما منفیه.
مادر با تعجب گفت:
–وا! حالا که ما راضی شدیم تو میگی نه،
–راضی شدید؟ یعنی پسره یهو خوب شد؟
–نه، گذاشتیم به عهدهی خودت.
–آهان. پس بهش جواب رد بدید.
–دختر تو چرا اینقدر دم دمی هستی؟همانطور که روسریام را جلوی آینه سفت میکردم زیر لب گفتم:
–همینم مونده زن اون بشم هر روز اون موجودات چندش رو ملاقات کنم، با اون بوی گندشون. بعد بلندتر ادامه دادم:
–مامان جان من حاضرم تا آخرعمرمزاحم شما و آقاجان باشم و شما هی سرم غر بزنید ولی با همچین پسری ازدواج نکنم.
–خب منم از همون روز اول گفتم که...حرفش را بریدم.
–آره میدونم گفتید و من اون موقع اشتباه کردم، چون اون موقع جور دیگه فکر میکردم.الان نظرم عوض شده.مادر با خشم نگاهم کرد و گفت:
–نکنه رفتی با یارو حرف زدی و باهاش دعوات شده الان افتادی رو دندهی لج؟ میخوای دوباره ما رو سنگ رو یخ کنی؟الان برم بگم دخترمم جوابش منفیه فردادوباره یه چیز دیگه بگی؟ بشه ماجرای پسر مریم خانم. به خواست تو بهش جواب منفی دادیم بعد رفتی تو شرکتش مشغول به کار شدی...اون روز که فهمیدم روم نمیشد تو صورت مریم خانم نگاه کنم، بعد از این که همه فهمیدن من بایدبدونم که دخترم اونجا کار میکنه؟نمیگی هزارتا حرف پشت سرت درمیاد؟بعد به طرف در اتاق راه افتاد و ادامه داد:
–الانم به این جواب منفی بدم که فرداپشت سرت حرف بشنوم؟ اصلا خودت برو زنگ بزن جوابشون روبده،مارومسخره کرده، تکلیفش با خودشم معلوم نیست.مثل آتشفشانی شده بودم که چیزی به انفجارش نمانده. دلم میخواست سرش فریاد بزنم و بگویم که من اصلاپسربیتاخانم را از روز خواستگاری تاحالاندیدهام. ولی یک لحظه یاد آن موجودات افتادم. نگاهی به اطرافم انداختم حتما همین دور و بر یا کنار گوشم جست و خیز میکنند. لبم را محکم به دندانم گرفتم و از عصبانیت و ناراحتی روی زمین کنار آینه چمباتمه زدم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت109 موقع رفتن به شرکت برخلاف میلم ساده ترین
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت110
مادرم چرا اینقدر تلخ بود. دوباره صدای مادر آمد که انگار در جواب سوال امیرمحسن که پرسید چه شده گفت:
–هیچی پسرم، تو بیابرو سرکارت، فکرت رو واسه این چیزا خراب نکن.میدانستم که مادر همهی این حرفها را به پدر میگوید، از این موضوع خجالت میکشیدم.
–تو بگو چی شده مامان جوش آورده.با صدای امیرمحسن سرم رابلندکردم.بغضم را سُر دادم به انتهایترین قسمت گلویم و گفتم:
–هیچی.
–مادر و دختر چه رازداری میکنیدا.
–امیرمحسن.
–جانم
–چه حسی داری مامان در هر شرایطی باهات مهربونه؟لبخند زد و روی تخت نشست.
–تو چه حسی داری وقتی اخم مامان رومیتونی ببینی؟ خندههاش رو؟ نگاه ازروی محبت یا حتی دلخوری وعصبانیتش رو؟سرم را پایین انداختم و ناخنهایم رادرکف دستم فرو کردم و آرام گفتم:
– اینایی که گفتی رو اگرم دیده باشم یادم نمیاد. ولی صداش همیشه توی گوشمه، بعضی از حرفهاش از یادم نمیره.پوزخند زد.
–پس توام از خودمونی، ولی لازمه گاهی گوشهات رو ببندی و خوب نگاهش کنی،مامان رو میگم، مامان فقط همین رومیخواد.وقتی میبینه نمیبینیش مجبورمیشه صداش رو بلند کنه تا شاید نگاهش کنی.لبهایم را بیرون دادم.
–یعنی تو نگاهش میکنی که هیچ وقت سرت داد نمیزنه؟سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–اهوم، با تمام وجودم.از روی تخت بلندشد، دستهایش راجلویش گرفت وآرام آرام به طرف دراتاق رفت، دستش که به در اتاق برخوردکرد مثل همیشه بااحتیاط بازش کردوزیر لب شعر همیشهگیاش رازمزمه کرد."صدنامه فرستادم صد راه نشان دادم یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی"امیرمحسن عاشق این شعربودوبیشتروقتها زیر لب زمزمهاش میکرد.بعداز چند دقیقه که آرام شدم.کیفم رابرداشتم و جلوی آینه ایستادم.خداراشکر کردم که قبل از آرام شدنم از اتاق بیرون نرفتم. چون ممکن بود از روی عصبانیت حرفی به مادر بزنم که ناراحت شود.به طرف آشپزخانه رفتم.مادرتنهادرآشپزخانه در حال جمع کردن سفرهی صبحانه بود. جلو رفتم و پرسیدم:
–امیر محسن و آقاجان رفتن؟جوابی نداد. دوباره گفتم:
–کاری نداری مامان من دارم میرم.بدون این که نگاهم کند گفت:
–نه، خوش امدی.همانجا ایستادم و خوب نگاهش کردم.اکثر موهای سرش سفید شده بودند.تاحالا دقت نکرده بودم. مگر مادر چند سال داشت؟ یادم است یکبار که عمه به مادرگفت چقدر زود موهایش سفید شده،مادر در جواب گفت: "مگه دردامیرمحسن کم دردیه، بچگیاش خیلی وقتها منم مثل بچم ندیدم تا بتونم خیلی چیزها رو بهش یاد بدم. اون دقایقی که نمیدیدم پیر شدم.برای چند لحظه چشمهایم رابستم.مگرمیشود به جای کس دیگری ندید؟ البته که هر کاری ازمادرهابرمیآید.مگرنبودروزهایی که من بیمارستان بودم مادرچیزی نخورده بود و نخوابیده بودآخرهم حالش بد شده بود.با درد چشمهایم را باز کردم.مادر روبرویم ایستاده بود و با تعجب نگاهم میکرد. ولی من واضح نمیدیدمش، پرده اشک چشمهایم این اجازه را نمیداد.جلوتر رفتم و سرم را پایین انداختم.
–مامان، من رو ببخش.مادر تعجبش بیشتر شد و همانطور مات من شده بود. غرورم بد جور بالا و پایین میپرید. گاهی با خجالت هم دست میشدند و بر علیه عقلم شورش میکردند. ولی اینبار باید جلویشان رامیگرفتم. باید بر آنها غلبه میکردم.گرچه شاید هیچ تقصیری نداشتم. دست مادر را گرفتم و فوری روی لبهایم گذاشتم و بوسیدم. مادر زود دستش را کشید و گفت:
–عه، خودت رو لوس نکن، برو سر کارت دیگه. با این کاراتم سر من رو شیره نمال. کنایهاش را نشنیده گرفتم و لبخند زدم.
–چشم، خداحافظ.مادر جوابم را نداد و به طرف سینک ظرفشویی چرخید و خودش را مشغول ظرف شستن کرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۴ آذر ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 15 December 2021
قمری: الأربعاء، 10 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹جنگ جمل، 36ه-ق
🔹تحویل پیراهن امام حسین علیه السلام به حضرت زینب سلام الله علیها، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️23 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️33 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️40 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️49 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
2.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#سلام_امام_زمانم❤️
🥀 #دگر_بیا ...
قلب زمانه خون شده آقا !
دگر بیا ...
آیینه دار گلشن طاها !
دگر بیا ...
صبر و قرار رفت ز دل ها به یاد تو !
ای انتظار جان و دل ما !
دگر بیا ...
ای راز سر به مهر فلک ، انتظار سبز !
مسند نشین عالم بالا !
دگر بیا ...
گل های سرخ باغ به یادت شکفته اند !
آقا ! برای دیدن گل ها
دگر بیا ...
ای سبز سبز ، ای گل باغ محمدی !
ای یادگار خانه ی زهرا !
دگر بیا ...
آقا ! حضور سبز تو درمان عالم است !
بهر شفای این دل تنهــــــــا
دگر بیا ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🙏
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
هرصبح⛅️
زندهمےشوم✨
ازخندههاۍدوست🙂🌱
لبخنددوسٺ ..
نابتریݩشڪلگفتگۆست✌️🏼
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#پيامبر_اکرم_ص
طالِبُ العِلمِ بَينَ الجُهّالِ كَالحَيِّبَينَ الأمواتِ .
جوياى دانش در ميان مردمانِ نادان، همچون شخص زنده است در ميان مردگان .
📚 كنز العمّال
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۰۶
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•