eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
936 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💐بسم الله الرحمن الرحیم 💐 ولادت =1338/5/2 -شهید-احمد-کاظمی- .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 🌺وصیت نامه شهید احمد کاظمی 🌺 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ __ _..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 کلامی از شهید بزرگوار شهید حاج احمد کاظمی 🌹🌹🌹 به یاد شهدا باشیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات 💐💐 ._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _. @dosteshahideman ._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁بسم الله الرحمن الرحیم 🍁 سخنان دلنشین شهید بزرگوار سردار احمد کاظمی 🌷🌷 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 شهید مصطفی احمدی روشن در 17 شهریورماه 1358 چشم به جهان گشودند ایشان در سال 1377 در رشته مهندسی شیمی وارد دانشگاه صنعتی شریف شدند از بسیجیان فعال بودند و در دوران دانشجویی به عنوان معاون فرهنگی بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی شریف فعالیت می کردند ولایت مدار بودند در سال 1381در رشته مهندسی شیمی موفق به دریافت مدرک کارشناسی شدند شهید احمدی روشن عضو هئیت مدیره یکی از شرکت های تامین کالا نیروگاه هسته ای نطنز اصفهان بودند که در زمینه تهیه خرید تجهیزات هسته ای فعالیت داشتند هنگام شهادت معاون بازرگانی سایت نطنز بودند ایشان صبح چهارشنبه 21 دی ماه 90 بر اثر انفجار بمب مغناطیسی در خودرو خود در میدان کتابی ابتدای خیابان گل نبی تهران به دست عوامل استکبار به شهادت رسیدند این شهید گرامی فرزندی به نام (علی)به یادگار مانده است شادی روح تمام شهدا صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀🥀😭😭 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
3.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانشمند ی که استاد شکست تحریم های هسته ای بود .💐💐 امروز سالروز شهادت این شهید بزرگوار وگرامی شهید مصطفی احمدی روشن است . شادی روحشان صلوات 🌹🌹 ._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🔰لوح چهار عامل موفقیت دانشمند هسته ای شهید گرامی قدر مصطفی احمدی روشن 🌻🌻 ._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.. @dosteshahideman ._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب شهدا سالروز شهادت دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن گرامی باد ظهور‌اتفاق‌می‌افتد، مهم این است که ما کجای ظهور باشیم تاریخ شهادت: ۱۳۹۱/۱۰/۲۱ شادی روح این شهید بزرگوار صلوات •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
18.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘ سرگذشت شهید احمدی روشن تقدیم نگاه گرم شما عزیزان 🌹🌹 .._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _. @dosteshahideman .._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.
بسم رب شهدا سالروز شهادت دانشمند شهید مسعود علی‌محمدی گرامی باد تاریخ شهادت: ۱۳۸۸/۱۰/۲۲ شادی روح این شهید بزرگوار صلوات •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت144 –نرفتی پیش آقا؟ –چطور؟ –آخه الان دیدم
🕰 ترجیح دادم به روی خودم نیاورم، یعنی چاره‌ی دیگری نداشتم. ولی یک جوری هم باید می‌فهمیدم که این قلب را از کجا پیدا کرده است. –خوشت نیومد؟ نگاهش کردم. اولین بار بود که لبخندزورکی نتوانستم بزنم.با مِن و مِن گفتم: –این... حرفها... چیه؟ از این همه زحمتی که افتادید شوکه شدم. جا کلیدی را طرفم گرفت: –در برابر کارهایی که تو برای من انجام دادی هیچه، تو این مدت خیلی اذیت شدی و دم نزدی. با شرمندگی دست دراز کردم و قلب چوبی‌ام را پس گرفتم. –ممنون. خیلی قشنگه. مرموزانه نگاهم کرد و لبخند کجی خرجم کرد. بعد نفس عمیقی کشید. –وقتی کار با چوب رو یاد گرفتم، این قلب چوبی اولین چیزی بود که درست کردم. برای همین خیلی برام ارزش داره. اون موقع که درستش کردم قرار نبود به کسی بدمش، بعد از این که یه مدتی گم شد و دوباره پیداش کردم تصمیم گرفتم به کسی بدمش که بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم. کاش می‌فهمید که با حرفهایش چه بلایی سر این قلب کم طاقت من می‌آورد.سخت بود ولی به خودم جرات دادم و پرسیدم: –از کجا پیداش کردید؟ خیلی خونسردگفت: –روی صندلی ماشینم افتاده بود. نمی‌دونم اونجا چیکار می‌کرد. با این جوابش فکرم آشفته‌تر شد. بارها از مادر و امینه در مورد کیفم پرسیده بودم. هر دو گفته بودند که نورا کیفم را در بیمارستان تحویلشان داده بود. یعنی زیپش باز بوده جا کلیدی افتاده روی صندلی؟ به نظر بعید می‌آید. سوالش از این افکار نجاتم داد. –خانم مزینی جدیدا شماره ناشناسی برات چیزی نفرستاده. –نه، چطور مگه؟ –هیچی، اگر چیزی برات امد بدون این که بازش کنی پاکش کن و بعدم مسدودش کن. سوالی نگاهش کردم. –اتفاقی افتاده؟ با ناراحتی سرش را تکان داد. –چه اتفاقی بزرگتر و وحشتناکتر از وجود پری ناز؟ با کاراش داره شکنجم میده. گاهی فکر می‌کنم یه انسان چطور می‌تونه اینقدر پست باشه. چقدر کم شناخته بودمش، مثل کبکی که سرش تو برفه هیچی نمی‌دیدم. –مگه بازم بهتون زنگ میزنه وباحرفهاش اذیتتون می‌کنه؟ابروهایش به هم گره خورد. –اذیت؟ کاش فقط اذیت می‌کرد. باآبروم داره بازی می‌کنه. به دوستام زنگ میزنه و حرفهای احمقانه بهشون میزنه، به همین رضا چندین بار زنگ زده و ...کمی مکث کرد. آهی کشید و ادامه داد: –چی بگم...نمی‌دونم این همه نفرت از کجا امده، به جای این که من از اون شاکی باشم، برعکس شده. تا آن موقع از پری‌ناز تنفر نداشتم ولی وقتی دیدم اینقدر باعث ناراحتی راستین شده نتوانستم بی‌تفاوت باشم. –کاش دستش بشکنه که دیگه نتونه تایپ کنه یا زنگ بزنه و مزاحمتون بشه. لبخند زد. –چه نفرین بامزه‌ایی، انشاالله. –آخه تا کی می‌خواد اذیت کنه؟ –تاوقتی که به نتیجه برسه، یعنی من برم اونور. همانطور که با آویز طلایی وَر می‌رفتم با استرس گفتم: –کجا برید؟ خانوادتون چی؟ کار؟ شرکت. آخه برید اونجا که چی بشه؟ تنهایی می‌تونید اونجا بمونید؟ دلتنگ نمی‌شید؟ دوستاتون... مکث کردم. نگاه سنگینش را احساس کردم. سرم را بلند کردم دیدم دستش را زیر چانه‌اش گذاشته و با لبخند نگاهم می‌کند. احساس کردم نبضم می‌خواهد پوست مچم را سوراخ کند. انگشتم را رویش گذاشتم. نگاهم را روی میز انداختم. با اکراه بلند شد و آرام گفت: –معلومه که دلم تنگ میشه، اگه برم، اونجا برام جهنم میشه. روی میز کمی خم شد و مکث کرد. از روی اجبار نگاهش کردم. با لبخند آرام‌تر از گفت: –دیوونه‌ام ‌بهشت رو ول کنم برم جهنم؟ بعد صاف ایستاد: –دو سه هفته دیگه که کارمون سبک‌ترشد میخوام در مورد مسئله‌ی مهمی باهات حرف بزنم.دلم می‌خواست بپرسم در مورد چه چیزی می‌خواهد حرف بزند. ولی فقط سرم را تکان دادم و نگاهم را به زمین دادم.به طرف در خروجی راه افتاد ولی دوباره برگشت و گفت: –اُسوه خانم، بعد تاملی کرد و ادامه داد: –خانم مزینی، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. یعد از کمی این پا و آن پا کردن گفت: –میگم از این به بعد بیشتر به نورا خانم سر بزنید. همینطور واسه خوشحالی ما. –نگاهم را روی یقه‌اش سُر دادم. –چشم.بعد از رفتنش کلید طلایی را برداشتم وبوسیدم. حالا دیگر این جاکلیدی ارزشش برایم چندین برابر شده بود.آویز را کف دستم گذاشته بودم وباریزبینی تمام نگاهش می‌کردم. برقش انداخته بود و رویش انگار ماده‌ایی ریخته بود صیقلی شده بود. –از مدیر کادو گرفتی؟ سرم را بلند کرد.بلعمی جعبه‌ی چوبی را در دست گرفته بود و براندازش می‌کرد.جعبه را از دستش گرفتم و همراه آویزداخل کیفم انداختم و گفتم: – تو کی امدی من نفهمیدم؟بی‌توجه به سوالم پرسید: –اون کلیده که ازش آویزونه طلاست؟ سرزنش وار نگاهش کردم. –خدا شانس بده. چه با اسم خودشم براش جعبه خریده. حالا به چه مناسبت؟ بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم: –کارت رو بگو.روی صندلی نشست و حرفش را ادامه داد: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•