🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
کلامی از شهید بزرگوار شهید حاج احمد کاظمی 🌹🌹🌹
به یاد شهدا باشیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات 💐💐
._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
@dosteshahideman
._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁بسم الله الرحمن الرحیم 🍁
سخنان دلنشین شهید بزرگوار سردار
احمد کاظمی 🌷🌷
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
شهید مصطفی احمدی روشن در 17 شهریورماه 1358 چشم به جهان گشودند ایشان در سال 1377 در رشته مهندسی شیمی وارد دانشگاه صنعتی شریف شدند از بسیجیان فعال بودند و در دوران دانشجویی به عنوان معاون فرهنگی بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی شریف فعالیت می کردند ولایت مدار بودند در سال 1381در رشته مهندسی شیمی موفق به دریافت مدرک کارشناسی شدند شهید احمدی روشن عضو هئیت مدیره یکی از شرکت های تامین کالا نیروگاه هسته ای نطنز اصفهان بودند که در زمینه تهیه خرید تجهیزات هسته ای فعالیت داشتند هنگام شهادت معاون بازرگانی سایت نطنز بودند ایشان صبح چهارشنبه 21 دی ماه 90 بر اثر انفجار بمب مغناطیسی در خودرو خود در میدان کتابی ابتدای خیابان گل نبی تهران به دست عوامل استکبار به شهادت رسیدند این شهید گرامی فرزندی به نام (علی)به یادگار مانده است شادی روح تمام شهدا صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀🥀😭😭
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشمند ی که استاد شکست تحریم های هسته ای بود .💐💐
امروز سالروز شهادت این شهید بزرگوار وگرامی شهید مصطفی احمدی روشن است . شادی روحشان صلوات 🌹🌹
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🔰لوح چهار عامل موفقیت دانشمند هسته ای شهید گرامی قدر مصطفی احمدی روشن 🌻🌻
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب شهدا
سالروز شهادت دانشمند شهید
مصطفی احمدی روشن گرامی باد
ظهوراتفاقمیافتد، مهم این است
که ما کجای ظهور باشیم
تاریخ شهادت: ۱۳۹۱/۱۰/۲۱
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
#شهادت_شهید_احمدی_روشن
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘
سرگذشت شهید احمدی روشن تقدیم نگاه گرم شما عزیزان 🌹🌹
.._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.
بسم رب شهدا
سالروز شهادت دانشمند شهید
مسعود علیمحمدی گرامی باد
تاریخ شهادت: ۱۳۸۸/۱۰/۲۲
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
#شهادت_شهید_علی_محمدی
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت144 –نرفتی پیش آقا؟ –چطور؟ –آخه الان دیدم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت145
ترجیح دادم به روی خودم نیاورم، یعنی چارهی دیگری نداشتم. ولی یک جوری هم باید میفهمیدم که این قلب را از کجا پیدا کرده است.
–خوشت نیومد؟
نگاهش کردم. اولین بار بود که لبخندزورکی نتوانستم بزنم.با مِن و مِن گفتم:
–این... حرفها... چیه؟ از این همه زحمتی که افتادید شوکه شدم. جا کلیدی را طرفم گرفت:
–در برابر کارهایی که تو برای من انجام دادی هیچه، تو این مدت خیلی اذیت شدی و دم نزدی. با شرمندگی دست دراز کردم و قلب چوبیام را پس گرفتم.
–ممنون. خیلی قشنگه.
مرموزانه نگاهم کرد و لبخند کجی خرجم کرد. بعد نفس عمیقی کشید.
–وقتی کار با چوب رو یاد گرفتم، این قلب چوبی اولین چیزی بود که درست کردم. برای همین خیلی برام ارزش داره. اون موقع که درستش کردم قرار نبود به کسی بدمش، بعد از این که یه مدتی گم شد و دوباره پیداش کردم تصمیم گرفتم به کسی بدمش که بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم. کاش میفهمید که با حرفهایش چه بلایی سر این قلب کم طاقت من میآورد.سخت بود ولی به خودم جرات دادم و پرسیدم:
–از کجا پیداش کردید؟ خیلی خونسردگفت:
–روی صندلی ماشینم افتاده بود. نمیدونم اونجا چیکار میکرد. با این جوابش فکرم آشفتهتر شد. بارها از مادر و امینه در مورد کیفم پرسیده بودم. هر دو گفته بودند که نورا کیفم را در بیمارستان تحویلشان داده بود. یعنی زیپش باز بوده جا کلیدی افتاده روی صندلی؟ به نظر بعید میآید. سوالش از این افکار نجاتم داد.
–خانم مزینی جدیدا شماره ناشناسی برات چیزی نفرستاده.
–نه، چطور مگه؟
–هیچی، اگر چیزی برات امد بدون این که بازش کنی پاکش کن و بعدم مسدودش کن.
سوالی نگاهش کردم.
–اتفاقی افتاده؟
با ناراحتی سرش را تکان داد.
–چه اتفاقی بزرگتر و وحشتناکتر از وجود پری ناز؟ با کاراش داره شکنجم میده. گاهی فکر میکنم یه انسان چطور میتونه اینقدر پست باشه. چقدر کم شناخته بودمش، مثل کبکی که سرش تو برفه هیچی نمیدیدم.
–مگه بازم بهتون زنگ میزنه وباحرفهاش اذیتتون میکنه؟ابروهایش به هم گره خورد.
–اذیت؟ کاش فقط اذیت میکرد. باآبروم داره بازی میکنه. به دوستام زنگ میزنه و حرفهای احمقانه بهشون میزنه، به همین رضا چندین بار زنگ زده و ...کمی مکث کرد. آهی کشید و ادامه داد:
–چی بگم...نمیدونم این همه نفرت از کجا امده، به جای این که من از اون شاکی باشم، برعکس شده. تا آن موقع از پریناز تنفر نداشتم ولی وقتی دیدم اینقدر باعث ناراحتی راستین شده نتوانستم بیتفاوت باشم.
–کاش دستش بشکنه که دیگه نتونه تایپ کنه یا زنگ بزنه و مزاحمتون بشه.
لبخند زد.
–چه نفرین بامزهایی، انشاالله.
–آخه تا کی میخواد اذیت کنه؟
–تاوقتی که به نتیجه برسه، یعنی من برم اونور. همانطور که با آویز طلایی وَر میرفتم با استرس گفتم:
–کجا برید؟ خانوادتون چی؟ کار؟ شرکت. آخه برید اونجا که چی بشه؟ تنهایی میتونید اونجا بمونید؟ دلتنگ نمیشید؟ دوستاتون... مکث کردم. نگاه سنگینش را احساس کردم. سرم را بلند کردم دیدم دستش را زیر چانهاش گذاشته و با لبخند نگاهم میکند.
احساس کردم نبضم میخواهد پوست مچم را سوراخ کند. انگشتم را رویش گذاشتم. نگاهم را روی میز انداختم.
با اکراه بلند شد و آرام گفت:
–معلومه که دلم تنگ میشه، اگه برم، اونجا برام جهنم میشه. روی میز کمی خم شد و مکث کرد. از روی اجبار نگاهش کردم. با لبخند آرامتر از گفت:
–دیوونهام بهشت رو ول کنم برم جهنم؟ بعد صاف ایستاد:
–دو سه هفته دیگه که کارمون سبکترشد میخوام در مورد مسئلهی مهمی باهات حرف بزنم.دلم میخواست بپرسم در مورد چه چیزی میخواهد حرف بزند. ولی فقط سرم را تکان دادم و نگاهم را به زمین دادم.به طرف در خروجی راه افتاد ولی دوباره برگشت و گفت:
–اُسوه خانم، بعد تاملی کرد و ادامه داد:
–خانم مزینی، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
یعد از کمی این پا و آن پا کردن گفت:
–میگم از این به بعد بیشتر به نورا خانم سر بزنید. همینطور واسه خوشحالی ما.
–نگاهم را روی یقهاش سُر دادم.
–چشم.بعد از رفتنش کلید طلایی را برداشتم وبوسیدم. حالا دیگر این جاکلیدی ارزشش برایم چندین برابر شده بود.آویز را کف دستم گذاشته بودم وباریزبینی تمام نگاهش میکردم. برقش انداخته بود و رویش انگار مادهایی ریخته بود صیقلی شده بود.
–از مدیر کادو گرفتی؟
سرم را بلند کرد.بلعمی جعبهی چوبی را در دست گرفته بود و براندازش میکرد.جعبه را از دستش گرفتم و همراه آویزداخل کیفم انداختم و گفتم:
– تو کی امدی من نفهمیدم؟بیتوجه به سوالم پرسید:
–اون کلیده که ازش آویزونه طلاست؟
سرزنش وار نگاهش کردم.
–خدا شانس بده. چه با اسم خودشم براش جعبه خریده. حالا به چه مناسبت؟
بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم:
–کارت رو بگو.روی صندلی نشست و حرفش را ادامه داد:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت145 ترجیح دادم به روی خودم نیاورم، یعنی چار
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت146
–مطمئن باش طلاست. چگینی خیلی دست ودلبازه، واسه پرینازم هر وقت میخواست کادو بخره طلا میخرید.البته نه از ایناها، این خیلی ریز و سبکه، قشنگ معلومه، واسه اون از این سنگینا...حرفش را بریدم.
–نگفتی چیکار داشتی؟پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–آقا رضا گفت چند دقیقه اگر کار نداری بیاد اینجا پشت سیستم بشینه چندتاکارباید انجام بده.سرم را به علامت تایید تکان دادم و بلند شدم. چیزی نمانده بود از حرفهایش دود ازسرم بلند شود. همین مانده بود که بلعمی در مورد پریناز حرف بزند. شیرینی وچای یخ زدهام را از روی میز برداشتم و به طرف مقرٌ خانم ولدی راه افتادم.
–بگو بیاد. من چای و شیرینیم رو میرم تو آبدارخونه میخورم. بلعمی به طرف اتاق راستین رفت و آقا رضا را خبر کرد.از آبدارخانه دیدم که آقا رضا وارد اتاق من شد و در را پشت سرش بست.بعد از چند دقیقه بلعمی به آبدار خانه آمد و مشغول ریختن چای شد.ولدی با خنده گفت:
–بلعمی جان تو بیا برو من میریزم برات میارم، بزار نونمون حلال باشه.بلعمی فنجان چای را داخل سینی گذاشت و گفت:
–خودم میخوام بریزم. بعد به طرف اتاق من رفت. وارد اتاق شدو در را پشت سرش بست. به دقیقه نکشید که آقارضا در را باز کرد و صندلی را جلویش گذاشت.ولدی گفت:
–من که تازه به آقا رضا چای دادم. اصلا چرا به خودم نمیگه، میره به بلعمی میگه. بیتفاوت گوشیام را برداشتم و خودم را مشغول کردم. شمارهی ناشناسی دوباره برایم پیغام فرستاده بود. از لحنش مشخص بود که پریناز است. این شماره را هم در لیست سیاه گذاشتم. کمکم صدای مجادلهی آقارضا و بلعمی بلند شد. ولدی گفت:
–دوباره این دختره چیکار کرد، صدای اون رو درآورد.با تعجب پرسیدم:
–دوباره؟ولدی فقط سرش را تکان داد.دیگر صدایشان به وضوح شنیده میشد. آقا رضا میگفت:
–به من بود همون روز اول اخراجت میکردم. معلوم نیست اینجا محل کاره یاسالن مد.بلعمی در جواب گفت:
–اینا واسه کلاس کار شرکته، تازه بایدازمن تشکرم کنید.
–واسه کلاس کار یا کلاس خودتون؟بلعمی گفت:
–شماها این چیزها رو نمیفهمید. آرایش کردن نیازه هر خانمیه.
–مسخرس، این نیازها رو خودتون واسه خودتون ایجاد میکنید. اصلا شغل دوم شماها نیاز تراشیدنه، همشم از روی بیکاریه، بهتره این نیازهای مندرآوردی روبرید تو چار دیواریه خونتون تامینش کنید.ولدی با دستش به صورتش زد و گفت:
–خاک بر سرم، آخر این اخراج میشه.راستین از اتاقش بیرون آمد و با صدای بلند آقا رضا را صدا کرد. بلعمی به طرف میز کارش آمد.ولی خبری از آقا رضا نشد. راستین داخل اتاق من شد. صندلی را برداشت ودررابست. ولدی به طرف بلعمی رفت وشروع به سرزنش کردنش کرد. من که این اتفاقها و حرفها دیگر برایم مهم نبود به اتاقک کنار یخچال رفتم. آنقدر ذهنم درگیر غافلگیری راستین بود که دلم میخواست فقط رفتار راستین و دلیل هدیه دادنش را برای خودم حلاجی کنم. دلم میخواست کلمه به کلمهی حرفهایش را دوباره با خودم تکرار کنم. نمیدانستم این حرکتش را فقط باید پای تشکربگذارم یا...صدای گریه باعث شد سرکی به بیرون بکشم. بلعمی در آبدارخانه گریه میکرد. بیرون آمدم و پرسیدم:
–چرا گریه میکنی؟دستش را از روی صورتش برداشت.
–چون مثل تو خوش شانس نیستم.ولدی روبرویش نشست و گفت:
–هیس، حالا ببین اینم میتونی از نون خوردن بندازی.سوالی به ولدی نگاه کردم.
–آقا بهش گفته تصویه حساب کنه.
–چرا؟ولدی گفت:
–ندیدی؟ با آقارضا آبشون تو یه جوب نمیره. اینم که زبون دراز. آخه بگوتوچیکار به کارش داری. به کانتر تکیه دادم و گفتم:
–میخوای با آقای چگینی حرف بزنم؟ولدی گفت:
–نه بابا، کوتاه نمیان. تو چرا رو بزنی و خودت رو کوچیک کنی. بلعمی بلند شد و روبرویم ایستاد و گفت:
–اگه تو بگی گوش میکنه، همین یه باربگو کوتاه بیاد، من دیگه اصلا با هیچ کس حرف نمیزنم. من یه بچه دارم که خرجش رو میدم. شوهرم بیکاره اگراخراج بشم... دوباره گریهاش گرفت.
گفتم:
–باشه میگم، حالا گریه نکن.به طرف اتاق راستین رفتم و تقهایی به در زدم و وارد شدم. هنوز آقا رضا در اتاق من بود. راستین در حال صحبت کردن با تلفن بود. دستش را روی گوشی گذاشت و لبخندزد و آرام گفت:
–خوب شد امدی، اتفاقا کارت داشتم.بعد به شخص پشت خط گفت:
–باشه حالا آماده شد میگم بهت خبربدن. فعلا خداحافظ. جلو رفتم و گفتم:
–کارتون رو بگید.
–میخواستم بگم یه آدم مطمئن تومایههای خودت به جای منشی شرکت...حرفش را بریدم.
–اتفاقا امدم باهاتون صحبت کنم که اخراجش نکنید.از جایش بلند و گفت:
–من مشکلی ندارم. رضا میگه دیگه نمیتونه...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۴ دی ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 14 January 2022
قمری: الجمعة، 11 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️9 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️18 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️19 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️21 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
#سلام_امام_زمانم❤️
🥀 #دگر_بیا ...
قلب زمانه خون شده آقا !
دگر بیا ...
آیینه دار گلشن طاها !
دگر بیا ...
صبر و قرار رفت ز دل ها به یاد تو !
ای انتظار جان و دل ما !
دگر بیا ...
ای راز سر به مهر فلک ، انتظار سبز !
مسند نشین عالم بالا !
دگر بیا ...
گل های سرخ باغ به یادت شکفته اند !
آقا ! برای دیدن گل ها
دگر بیا ...
ای سبز سبز ، ای گل باغ محمدی !
ای یادگار خانه ی زهرا !
دگر بیا ...
آقا ! حضور سبز تو درمان عالم است !
بهر شفای این دل تنهــــــــا
دگر بیا ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🙏
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
هرصبح⛅️
زندهمےشوم✨
ازخندههاۍدوست🙂🌱
لبخنددوسٺ ..
نابتریݩشڪلگفتگۆست✌️🏼
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_علی_علیه_السلام
الْإِيمَانُ عَلَى أَرْبَعَةِ أَرْكَانٍ، التَّوَكُّلِ عَلَى الله وَ التَّفْوِيضِ إِلَي الله، وَ التَّسْلِيمِ لِأَمْرِ الله وَ الرِّضَى بِقَضَاءِ اللَّه .
ایمان بر چهار پایه استوار است :
توکل بر خدا، واگذاشتن کارها به او، تسلیم در برابر فرمانش، و رضا به قضایش .
📚بحار الانوار، جلد ۷۵، صفحه ۶۳
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۹ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۱۰
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت146 –مطمئن باش طلاست. چگینی خیلی دست ودلباز
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت147
این چندمین باره داره تذکر میده، خانم بلعمیام باید با شرایط کار کنار بیاددیگه،
–مگه شرایط چیه؟
–سرش تو کار خودش باشه وباسرووضع معقولتری بیاد سرکار.
–اونوقت بلعمی این رو قبول نکرده؟راستین دستش را به طرف صندلی دراز کرد.
–چرا وایسادی اونجا؟ بیا بشین. منتظر ماند تا من اول بنشینم. بعد خودش روبرویم نشست و گفت:
–بلعمی میگه اول که امدم سرکار این شرایطها نبود حالا یهو...
–خب یعنی اگه اینهارو قبول کنه دیگه اخراجش نمیکنید؟ به صندلی تکیه زد.
–این شرایط رضاست، وگرنه من که مشکلی ندارم. حالا تو چرا پادرمیونی میکنی؟ در اتاق باز بود. با آمدن آقا رضا هر دو نگاهمان را به طرفش پرت کردیم. سر به زیر شد و به طرف میزش رفت.راستین گفت:
–رضا، خانم مزینی امده پادرمیونی کنه، میگه فعلا بلعمی رو اخراج نکنیم.با ناباوری دیدم که آقا رضا سرش را کج کرد و گفت:
–باشه، فقط اون شرطی که گفتیم رو حداقل تا حدودی رعایت کنه.راستین هم تعجب کرده بود. نگاهم کرد و لبخند زد. وقتی خبر را به بلعمی گفتم نگاهی به ولدی انداخت و گفت:
–دیدی گفتم.ولدی لبش را گاز گرفت و گفت:
–اینم جای تشکرته؟از ولدی پرسیدم.
–منظورش چیه؟
–ولدی لبهایش را بیرون داد و گفت:
–این همینجوری رو هوا حرف میزنه، کلا منظوری از حرف زدن نداره. خدا خیرت بده که رفتی گفتی.بلعمی گفت:
–خدا خیرش داده دیگه. ولدی چشم غرهایی به بلعمی رفت. بلعمی بلند شد و به طرف میزش رفت.
–این چرا با طعنه حرف میزنه؟ ولدی از روی صندلی بلند شد و گفت:
–از حسادت این که تو امروز کادو گرفتی نمیدونه چیکار کنه، ولش کن تو کار خودت رو انجام بده. خجالت همراه با تعجب باعث شد سر به زیر به طرف اتاقم بروم و دیگر حرفی نزنم. آخر چرا بلعمی باید به من حسادت کند؟ حس بدی پیدا کردم. بعضی چیزها را هیچ وقت درک نکردم.جا کلیدی را از کیفم آویزان کردم و کیفم را روی میزم گذاشتم تا جلوی چشمم باشد. ساعت کاری که تمام شد کیفم رابرداشتم که بروم. جلوی در اتاق راستین را دیدم که چند برگه در دستش میخواهد وارد اتاق من شود. کنار رفتم. برگهها را روی میزم گذاشت و گفت:
–خانم مزینی رضا میگه تو حساب کتابها چند جا اعداد و ارقام اشتباه وارد شده، ازشون کپی گرفته که اصلاحش کنی. به پشت میز رفتم و نگاهی به اوراق انداختم.با اخم گفتم:
–حالا اگرم اشتباهی باشه توی جدول تراز متوجه میشدم نیازی به بررسی ایشون نبود. بعد با کمی تندی ادامه دادم:
–من فکر کردم ایشون میان صفحهی خودشون رو چک کنن اما انگار به من شک دارن. راستین اخم کرد.
–این چه حرفیه، اتفاقا اون خیلی قبولت داره، فقط یه کم ریز بینه.
–اگه حسابداری سرش میشه خب بیادانجام بده، اصلا از این به بعد خودش حسابدار باشه، بعد به طرف در راه افتادم. همین که خواستم از جلوی راستین رد بشوم خواست کیفم را بگیرد که دستش به جا کلیدی گیر کرد. قلب چوبی را گرفت.چشمهایش برق زد.
–اینجا رو ببین. پس یعنی اونقدرخوشت امده که به کیفت آویزونش کردی؟ نگاهم را به قلبی که در دستش گیرافتاده بود انداختم.
–بله، چون خیلی روش زحمت کشیدید.لبخند زد.
–دیدن این زحمت خودش یه ظرافت و لطافت خاصی میخواد. بعد اخم مصنوعی کرد.
–عصبانی شدن اصلا بهت نمیاد. درضمن اینجا باید یه حسابدار داشته باشه اونم فقط خودتی و بس.برگشتم و پشت میزم نشستم. سیستم را روشن کردم.روی میز خم شد.
–چیکار میکنی؟ حالا فردا اصلاحش کن پاشو برو خونتون دختر. حرفهایش، کارهایش و این جملهی آخرش هیجان زدهام کرده بود و گذاشته بود عصبانیتی برایم باقی بماند.
صاف ایستاد و با دلخوری گفت:
–اگه میدونستم ناراحت میشی اصلا بهت نمیگفتم. بعد روی صندلی جلوی میز نشست.
–اگه اصرار داری الان درستشون کنی پس منم میشینم اینجا کارت که تموم شد با هم میریم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت147 این چندمین باره داره تذکر میده، خانم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت148
مثل این که این آقا راستین کمر همت بسته که امروز با این حرفهایش بلایی سر من بیاورد.
احساساتم آنقدر بالا رفت که بغض کردم. دوباره از ترس لو رفتن به سختی گفتم:
–شما برید، منم چند دقیقه دیگه خودم میرم. مشکوک نگاهم کرد.
–الان داری میفرستیم دنبال نخود سیاه؟سرم را به علامت منفی تکان دادم.
بلند شد.
–البته من بهت حق میدم ناراحت بشی، ولی رضا هم قصد بدی نداشته، فقط بنده خدا خواسته کمک کنه. اما انگار تو فکر کردی اون دنبال مچگیریه، نگاه گذرایی به یقهی لباسش انداختم و نفسم را محکم بیرون دادم.دوباره گفت:
–الان فک نکنی دارم ازش دفاع میکنما، چون میشناسمش گفتم. پا کج کرد به طرف در اتاق.
–امروز میخوام خودم برسونمت. جلوی در منتظرتم. زود بیا. بغض از روی شادیام را قورت دادم.
–نه، شما برید. من خودم...به طرفم برگشت.
–اصلا میخوام ببرمت پیش نورا خانم. دیشب حالت رو میپرسید. نمیخوای به دوستت سر بزنی؟
–چرا، حالا بعدا سر میزنم. به طرف در خروجی راه افتاد و گفت:
–پایین منتظرم. بعد از رفتنش به سختی بلند شدم. این همه هیجان آن هم یکجا برایم سنگین بود.به جز ولدی همه رفته بودند. با عجله به طرف پلهها رفتم. قلبم حسابی بیقراری میکرد. در پاگرد پله ایستادم. سرم را از پنجره بیرون کردم و هوای سرد آبان ماه را به ریههایم فرستادم. به آسمان نگاه کردم. چند تکه ابر در آسمان بود. چندتکه ابر ساکت، حرف نمیزدند فقط نگاه میکردند. تمام احساسم را در آغوش گرفتم و سعی کردم آرامش کنم.راستین جلوی در پارک کرده بود و منتظر بود. در عقب را باز کردم و نشستم. خودم را به در چسباندم تا نتواند از آینه مرا ببیند.
به محض نشستنم آینه را روی صورتم تنظیم کرد و گفت:
–میگم خدا رو شکر که اون ماشین قبلیه نیست. دفعهی پیش که تو اون نشستی حالت بد شد و زود پیاده شدی. یادته؟
–بله.
–کلا اون ماشینه برام امد نداشت. راستی چرا دفعهی پیش حالت بد شد؟
با مِن و مِن گفتم:
–شاید خسته و کلافه بودم.
–اهوم. بعد از چند دقیقه سکوت از آینه نگاهم کرد و گفت:
–میشه یه خواهش ازت بکنم؟
–بله، بفرمایید.
–میشه این کار رضا رو ندید بگیری و از فردا اصلا به روی خودت نیاری؟اصلا نیاز به خواهش نیست تو جان بخواه، تو فقط امر کن، تو اشاره کن تابمیرم. معلوم است که میشود.کارآقارضا که هیچ، اصلا خودش، حتی وجودش را نادیده میگیرم. آویز قلب چوبی را در دستم گرفته بودم و نگاهش میکردم. خواستم بگویم هر چه شمابگویید که گفت:
–من رو ببین.
سرم را بلند کردم و از آینه نگاهش کردم.
چشمهایش را باز و بسته کرد و لب زد.
–فراموش کن.قیافهاش آنقدر خواستنی شد که نتوانستم لبخند نزنم.من هم چشمهایم را باز و بسته کردم ولب زدم.
–حتما. لبخندش چاقتر شد.
–چقدر خوبه که حرف گوش میدی. توهمیشه اینقدر حرف گوش کنی؟به بیرون نگاهی انداختم.
–والا چی بگم، نه همیشه، البته این نظر شماست. مثلا مامانم نظرش کاملامخالف نظر شماست.خندید.
–حرف مادرا رو نباید زیاد جدی گرفت. مادر خود من جلوی روم کلی من رومیکوبهها، ولی پشت سرم اصلا یه شخصیت دیگه از من میسازه. یه جوری از من حمایت میکنه که من به خودم شک میکنم که یعنی من واقعا اینقدر خصوصیات خوب داشتم و خودم خبرنداشتم.لبخند زدم و با تکان سرم حرفش را تایید کردم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–اُسوه خانم.
قلبم دیگر صرع گرفته بود. مدام تشنج میکرد. مکث کوتاهی کردم تا لرزش قلبم آرام شود. بعد نگاهم را از شیشهی ماشین گرفتم و از آینه نگاهش کردم.قیافهی جدی به خودش گرفته بود.
–بله.به روبرو خیره شد و گفت:
–تا حالا شده بخواهید یه حرفی رو به کسی بزنید ولی از ترس این که متهم بشید مدام این دست و اون دست کنید؟استفهامی نگاهش کردم.
–متهم؟سرش را کج کرد.
–یا یه چیزی تو همین مایهها.لبهایم را بیرون دادم.
–نمیدونم، شاید شده باشه.
–خب اگر تو یه همچین شرایطی گیرکنید چیکار میکنید؟
–خب، بستگی داره، اگر آدم از طرفی که میخواد حرف رو بهش بزنه شناخت داشته باشه، متوجه میشه که باید الان اون حرف رو بزنه یا نه.
–دقیقا مشکل همینجاست. مثلا شماشناخت زیادی ازش نداشته باشید.شناخت معمولی باشه چی؟تاملی کردم.
–خب، اگر اون مطلب مهم و حیاتی نباشه نمیگم.دستش را روی فرمان کشید.
–خیلی مهم و حیاتی باشه چی؟شانهایی بالا انداختم.
–اون موقع بهش میگم. ولی با احتیاط، جوری که مشکلی پیش نیاد و اعتمادش جلب بشه.جوری از آینه به چشمهایم زل زد که یک لحظه احساس کردم قلبم سکتهی مغزی کرد. دیگر این دل برایم دل نمیشود
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
جای زهرا، بعد زهرا، مثل زهرا مادری
هر چه مادر هست فدای چنین نامادری
فرا رسیدن سالروز وفات حضرت
ام النبین سلام الله علیها بر تمام
مسلمانان جهان تسلیت باد
#وفات_حضرت_ام_البنین_سلام_الله
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت148 مثل این که این آقا راستین کمر همت بسته
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت149
خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من سالم به خانه برسم.
–نفس عمیقی کشید.
–مشکل اینجاست که من نمیدونم چطوری باید با احتیاط بگم. احتیاطی که توی ذهن منه خیلی زمان میبره. تا اون موقع هم مرغ از قفس پریده.
با تعجب پرسیدم:
–مرغ؟
لبخند زد.
–منظورم سوژهی مورد نظره.
نگاهم را به کیفم که روی پایم بود دادم.
حرفهایش را نمیفهمیدم. مطمئنم منظورش من نیستم. چون او که راحت با من حرف میزند. شاید میخواهد به آقا رضا در مورد مسائل کاری چیزی بگوید یا تذکری بدهد. کمی فکر کردم و ناگهان گفتم:
–آهان فهمیدم، میتونید کسی رو واسطه قرار بدید، کسی که مورد اعتماد اون شخص باشه. بشگنی زد و گفت:
–آفرین، بهترین راه همینه.
خوشحال از این که راه حلی جلوی پایش گذاشتهام بدون فکر گفتم:
–اگه میخواهید به آقا رضا چیزی بگید من حاضرم واسطه بشم و حرفتون رو بهش برسونم.
نوچی کرد و نجوا کرد.
–"تمام حرفم حول دلیست که حواسش پرت است."
حرفش را چندین بار در ذهنم مرور کردم. یعنی ممکن است منظورش من باشم؟
سرم را بلند کردم تا تاثیر حرف خودش را در چهرهاش ببینم. نگاهش را غافلگیر کردم. فوری چشمهایش را به خیابان سُر داد و سرعتش را بیشتر کرد و دیگر تا سر خیابان محلهمان حرفی نزد.
وقتی ترمز کرد.
تشکر کردم. خواستم پیاده شوم که گفت:
–من باید جایی برم وگرنه تا سر کوچه میرسوندمت.
–اتفاقا تشکرم برای همین بود که اینجا نگه داشتید و نزدیکتر نرفتید.
لبخند زد.
–میری پیش نورا خانم؟
–راستش نمیدونم. به مامانم خبر ندادم.
بهش زنگ میزنم اگر اجازه داد میرم.
ابروهایش بالا رفت و گفت:
–انتظار هر حرفی رو داشتم جز این حرف. تو میخوای جایی بری از مادرت اجازه میگیری؟
اخم کردم.
–معلومه، حتی تا سر چهار راه بخوام برم بهش میگم.
تحسین آمیز نگاهم کرد.
–تو فوقالعادهایی. متمایزی دیگه، چی میگن؟ خاص، همرنگ دوستان نشدن. متفکر نگاهش کردم. سعی کردم منظورش را بفهمم. "فکر کنم تعریف کرد. خودتم متمایزی، تعریف کردنتم با همهی آدمها فرق داره. فقط من اون جمله آخریه رو نفهمیدم." دستم را روی دستگیره در گذاشتم.
–متوجه منظورتون نشدم. به طرفم چرخید.
–یعنی کارهات مثل بقیه نیست. تو این موقعیتی که هستی میتونی مستقل زندگی کنی مثل خیلیها، ولی اینقدر با خانواده بودن یه دختر فوقالعادس که آدم لذت میبره.
–خب فرهنگها فرق میکنه، وقتی من توی همچین خانوادهایی بزرگ شدم خب معلومه که افکارمم همینجوری میشه، به نظرم طبیعیه.
سرش را همراه انگشت سبابهاش تکان داد.
–موافقم، طبیعی، چقدر خوبه آدمها طبیعی باشن، عادی، سنتی، اصیل، مثل دیگران غیر طبیعی نبودن چقدر خوبه، عالیه، عالی...
مبهوت به حرفهایش گوش میکردم. کمکم حرفهایش برایم عجیب میشد. انگار از چیزی ناراحت بود و با اینطور حرف زدن خودش را تخلیه میکرد.
وقتی سکوت و تعجبم را دید آهی کشید و گفت:
–میدونم الان زیاد متوجه نمیشی من چی میگم، امیدوارم هیچ وقت متوجه نشی. یه وقتهایی یه زخمهایی میخوری که حتی نمیتونی برای کسی توضیحش بدی. یه چیزایی رو زیاد واضح نمیشه شرح داد. فقط کسی متوجه میشه که خودش زخم خورده باشه.
جوری غمگین حرف میزد که ناراحت شدم.
–ناراحتیتون مربوط به گذشته هست؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
پایین را نگاه کردم، چون چیزی که میخواستم بگویم آنقدر برایم درناک بود که نمیتوانستم به چشمهایش نگاه کنم.
–به خاطر رفتن پریناز اینقدر ناراحت هستید؟
صورتش قرمز شد با اخم نگاهم کرد.
–چرا این حرف به ذهنتون رسید؟ من نمیخوام سر به تنش باشه حالا به خاطرش ناراحت باشم؟ اتفاقا خیلی هم خوشحالم. اصلا تو چرا این فکر رو کردی؟
از یک طرف از حرفش خوشحال شدم که دیگر به پریناز فکر نمیکند از یک طرف هم از طرز حرف زدنش ناراحت شدم.
در را باز کردم.
–با اجازتون من دیگه برم.
–نخیر اجازه نداری، در رو ببند.
در را بستم و کمی در خودم جمع شدم.
ناگهان زیر خنده زد.
–یعنی اینقدر جذبه داشتم که ترسیدی؟
فقط نگاهش کردم.
–خواستم قبل از این که بری سوءتفاهم برطرف بشه، تو منظور من رو اشتباه متوجه شدی. من منظورم مشکلات و رنجهای زندگیه که گاهی به خاطر همون امثال پریناز هیچ وقت دست از سرت برنمیدارن.
حرفی نزدم. او ادامه داد:
–اگه نمیخوای چیزی بگی میتونی بری.
در را باز کردم و گفتم:
–امیرمحسن میگه همهی اتفاقهای زندگیمون علی و معلولیه، که ریشهی اکثرش به خودمون برمیگرده.خداحافظ.بعد فوری پیاده شدم و در را بستم و راه افتادم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت149 خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت150
اواخر آبان ماه بود که برای چندمین بار به دیدن نورا رفتم.
با دیدنم در آغوشم کشید و با خوشحالی گفت:
–اُسوه خیلی دل تنگت بودم. برآمدگی شکمش کاملا مشخص بود. نورا خیلی فرق کرده بود. اصلا گاهی یادم میرفت که مریض است. آنقدر که شاداب شده بود.
روی کاناپه نشسته بودم که صدای پیامک گوشیام به گوشم خورد. شماره ناشناسی برایم یک کلیپ فرستاده بود. بازش کردم. موسیقی مبتذلی پخش شد و همراهش تصاویری که دیدنش قلبم را جریحه دار کرد.
زل زدم به عکسهایی که یکی یکی از جلوی چشم هایم میگذشت. پریناز همراه راستین عکسهایی انداخته بود که با دیدنشان دهانم خشک شد. با عکسها کلیپی ساخته بود و رویش موسیقی گذاشته بود.
صدای نورا را شنیدم.
–اُسوه جان، عزیزم، ببخشیدا، میشه این موسیقیها رو اینجا گوش نکنی، حالا این بچه هیچی، الان در و دیوارمون هنگ میکنن.
مات و مبهوت به صفحهی گوشیام نگاه میکردم. میخواستم خاموشش کنم ولی انگار انگشتانم از من فرمان نمیبردند. شاید هم نمیخواستم قطع کنم، نمیدانم.
نورا از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرم ظاهر شد و گفت:
–با تو بودما خانم خانما. وقتی سکوتم را دید، سرش را در به طرف گوشیام دراز کرد.
–اُسوه چی شده؟
با دیدن عکسها او هم برای چند ثانیه ماتش برد.
–اینا چیه؟
نوچ نوچی کرد و گوشی را از دستم گرفت و دگمهی کناریاش را فشار داد و حرصی گفت:
–کی اینارو فرستاده؟ دوباره اون دخترهی... بعد لبهایش را روی هم فشار داد و ادامه داد:
–تو اینا رو باور میکنی؟ اون برداشته اینا رو فوتوشاپ کرده. حالا همون موقع چندتا عکس از آقا راستین داشته، الان داره ازشون سواستفاده میکنه. میخواد لج تو رو دربیاره. اصلا این برنامت رو کلا پاک کن که نتونه عکسی چیزی برات بفرسته.
هنوز ماتم برده بود.
نورا کنارم نشست.
–اُسوه جان من برادر شوهرم رو میشناسم اهل اینجور عکس انداختنا نیست. من مطمئنم الان اینارو ببینه شاخ درمیاره.
باور کن آقا راستین خیلی آقاست، شاید یه کم راحت باشه ولی اهل هیچی نیست.
با بغض گفتم:
–زندگی خودشه، هر جور میخواد باشه، به من مربوط نمیشه.
–وا! چرا به تو مربوط نمیشه، اون خوابایی واست دیده که خیلی هم بهت مربوط میشه.
از پشت پرده اشک نگاهش کردم.
–چه خوابهای؟
سعی کرد لبخند بزند.
–معلومه دیگه، خواستگاری و این حرفها.
پردهی اشکم پاره شد.
–تو مطمئنی برای یکی دیگه خواب ندیده؟
دستش را دور کمرم انداخت.
–گریه نکن، منم گریهام میگیره ها.
یکی دیگه کیه؟ کی رو میگی؟
اشکم را پاک کردم.
–اون دفعه که امدم با هم رفتیم آزمایشگاه، همگی با هم کجا رفته بودن؟ همون موقع که میگفتی نمیدونی کجا رفتن.
کمی فکر کرد.
–اون دفعه که با ماشین پدرشوهرم رفته بودن؟
–اهوم.
–قصش طولانیه، دنبال بدبختی، رفته بودن خونه خالهی پریناز که اون باهاش حرف بزنه که دست از سر راستین برداره. اونم گفته بود من باهاش تماس ندارم. آدرس خونهی پدر و مادرش رو گرفته بودن. راستین فکر میکرده پدر و مادرش ایران نیستن. ولی خالش گفته شهرستانن. آدرسشونم داده، البته با عجز و التماسهای مادر شوهرم. بعد راستین یکی رو فرستاده رفته شهرستان، خونه پدر و مادر پری ناز و کلی براشون خط و نشون کشیده، که به دخترشون بگن دست از سر راستین برداره،
همین که این حرفها به گوش پریناز رسیده بدتر هم کرده و اذیتهاش بیشترم شده.
به گوشیام اشاره کرد.
–اینم نمونش. حنیف وقتی شنید راستین و پدر مادرش این کار رو کردن خیلی ناراحت شد. گفت که بدترین کار رو کردن. گفت اون زیر نظره، اصلا نیازی به این کارها نیست.
خلاصه اُسوه جان باور کن هیچ خبری نیست. گول این فیلم و عکسها رو نخور. پاکش کن به راستینم نگو، چون بشنوه دوباره عصبانی میشه.
حرفهای نورا آبی بود بر آتشی که مشغول سوزاندن تمام وجودم بود.
سرم را روی شانهاش گذاشتم و این بار اشک شوق ریختم. برای خوابهایی که راستین برایم دیده بود.
–دیگه چرا گریه میکنی؟
–نورا، اون خودش بهت گفت، برام خواب دیده؟
–نه، غیر مستقیم یه چیزهایی گفت که فهمیدم. صاف نشستم و چپ چپ نگاهش کردم.
–سرکارم گذاشتی؟
–نخیرم. من میشناسمش، جدیدا خیلی عوض شده، حرف تو که میشه چشمهاش برق میزنه. من یه دوره روانشناسی گذروندما، شخصیتهارو میتونم تا حدودی آنالیز کنم.
تیز نگاهش کردم.
–الان بفرما من رو آنالیز کن ببینم.
به چشمهایم خیره شد.
–امم، تو یه دختری هستی که عاشق و دلخستهی برادر شوهر منی، دیوانه وار دوستش داری و نمیتونی بدون اون زندگی کنی. عزیزم نگران نباش بهش میرسی و...پقی زدم زیر خنده.
–الان داری فال میگیری، یا آنالیز میکنی. او هم خندید.
–دیدی خندیدی، اینا رو گفتم حال و هوات عوض بشه.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت150 اواخر آبان ماه بود که برای چندمین با
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت151
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–من فکر کردم اون دفعه با پدر و مادرش رفتن خواستگاری.
نورا خم شد و به صورتم نگاه کرد.
–خواستگاری کی؟
–نمیدونم. حالا چه فرقی داره.
–آخه چرا این فکر رو کردی؟ اونا برن خواستگاری اونوقت من خبر نداشته باشم؟
شانهایی بالا انداختم.
–چه میدونم، فکره دیگه، اجازه نمیگیره واسه امدن که.
بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:
–اگه فکرت رو ول کنی واسه خودش هر جا دوست داره بره آخرش ولگرد میشه ها، این رو از جاریه آیندت داشته باش.
پوزخندی زدم و من هم بلند شدم و به طرف کانتر رفتم.
–واسه خودت میبری و میدوزی؟
–چه بریدنی؟ تو خودت رو عروس این خانواده بدون.
برای این که کلاس بگذارم بادی به غبغبم انداختم.
–شما اصلا ببین بابام من رو بهتون میده یا نه. بعد.
برگشت نگاهم کرد و خندید.
–با توجه به شناختی که من از برادر شوهرم دارم کاری رو که بخواد انجام میده. بعدشم پدرت اگه خوشبختی دخترش رو بخواد چارهایی نداره.
از حرفش قند در دلم آب شد.
–مطمئنی نظر برادر شوهر محترمتم همینه؟
–خیلیهم دلش بخواد. بعد مکثی کرد و ادامه داد:
–راستی دلم میخواد یه روز بریم خونهی صدف اینا. از عروسیشون دیگه ندیدمش.
نمیدانم چرا موضوع را عوض کرد.
به روی خودم نیاوردم و گفتم:
–اتفاقا چند روز پیش اونجا بودم. صدف یه کدبانویی شده، بیا و ببین. اصلا فکر نمیکردم اینقدر خونهدار و حرفهایی باشه.
نورا فنجان چای را روی کانتر گذاشت.
–دلیلش همش عشقه، کلا همه چیز رو عوض میکنه.
–اهوم. راستش من فکر میکردم با شرایط برادرم شاید برای صدف سخت باشه، ولی دیدم اشتباه کردم.
نورا با لبخند نگاهم کرد.
–صدف روح بلندی داره، انشاالله خوشبخت بشن.
–یه روز باهاش هماهنگ میکنم بریم خونشون.
–آره خوبه، اگه تو همین هفته باشه خیلی بهتره. راستی از دیروز یه کم همه جا شلوغ شده حواست باشه میری سرکار و میای.
–آره، ولی تو خیابون شرکت خبری نبود. ولدی میگفت بانک در خونشون رو آتیش زدن.
–خیلی جاها بوده. خلاصه حواست رو جمع کن. اصلا کاش چند روز سرکار نری، خطر...
صدای زنگ تلفن نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
گوشی روی کانتر بود. فوری گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی مرا نگاه کرد و گفت:
–بله اینجاست. گوشی را به طرف من گرفت و لب زد:
–آقا راستینه.
با تعجب پرسیدم:
–با من کار داره؟
نورا زمزمه کرد.
–اگه با تو کار نداشت که اصلا اینجا زنگ نمیزد. بعد گوشی را به دستم چسباند.
با تردید گفتم:
–الو.
با صدایی که استرس داشت گفت:
–سلام، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
–رو سایلنت گذاشتم، چطور؟ کاری داشتید؟
–چرا سایلنته؟
نگاهی به نورا انداختم صورتش تقریبا مماس با صورت من بود و حرفهایمان را میشنید. کمی عقب رفت و اشاره کرد دلیل اصلی را نگویم.
برای همین گفتم:
–مگه اشکالی داره؟
جند ثانیه سکوت کرد و به آرامی با آن صدای گرمش پرسید:
–پیامی برات امده؟
نورا به طرف سینک رفت تا میوه بشوید.
گفتم:
–بله، ولی من حذفش کردم.
–نگاه کردی یا ندیده حذف کردی؟
نمیتوانستم دروغ بگویم. چشمهایم را با درد بستم و زمزمه کردم.
–یه کلیپ فرستاده بود دیدمش.
آنقدر محکم نفسش را بیرون داد که صدایش پرده گوشم را آزار داد.
–مگه نگفتم ندیده پاک کن.
سکوت کردم.
پرسید:
–تو اونارو باور کردی؟
جوابی نداشتم که بدهم. اگر بگویم باور نکردم دروغ بود اگر هم بگویم باور کردم باز هم دروغ بود. ترجیح دادم باز هم سکوت کنم. بعد از کمی این پا و آن پا کردن با احتیاط گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•