دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت155 اُسوه زمزمه کرد: –اینا کی هستن؟ چه راح
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت156
–میترسی؟
تاملی کرد و با احتیاط و آرام گفت:
–تا وقتی شما پیشم باشید نه،
به چشمهایش خیره شدم. چشمهایش مهربان بودند. نگاهش را از من دزدید. صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
جا کلیدی را که به کیفش آویزان کرده بود را در دستم گرفتم و پرسیدم:
–دوستش داری؟
–سرش را به علامت مثبت تکان داد.
ماشین ترمز کرد و هر دو به اطراف نگاه کردیم. یک خیابان خلوت که پرنده هم آنجا پر نمیزد.
پری ناز ریموت را زد و در خانهی بزرگی که آنجا بود باز شد. یک خانهی ویلایی و شیک.
سیا ماشین را به داخل حیاط راند.
پریناز گفت:
–ماشین رو ببر پشت ساختمون،.
سیا پرسید:
–مگه کسی داخله ساختمونه؟
–آره، نباشن هم میان، اینارو فعلا میفرستیم زیر زمین.
سیا به اُسوه اشاره کرد و پرسید:
–دختره چی میشه؟ اونو که نمیخوای با خودت ببری.
پریناز بیتفاوت گفت:
–حالا بزار کارمون درست بشه بریم، اونوقت یه کاریش میکنیم.
سیا دقیقا جلوی در زیر زمین ماشین را پارک کرد.
از ماشین پیاده شدیم.
حیاط بسیار بزرگی بود. اطرافش پر بود از درختهای کهن. معلوم بود خانه قدیمی است و بازسازی شده. چون ساختمانی که وسط حیاط بود شیک به نظر میرسید. اُسوه به محض این که پیاده شد به طرف من آمد و پشت من ایستاد. پری ناز از پلهها پایین رفت و در زیرزمین را باز کرد و گفت بیایید اینجا. من آرام راه افتادم ولی اُسوه همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود و با چشمهای گرد شده به زیر زمین نگاه میکرد.من هم نگاهی به در و پنجرهی زیر زمین انداختم رنگشان سفید بود و داخلش روشن بود به نظرم جای تر و تمیزی بود.
به اُسوه اشاره کردم که بیاید ولی اوخشکش زده بود.
سیا از پشت کمرش هلش داد و گفت:
–چته عین بز نگاه میکنی برو دیگه.
با این کار سیا عصبانی شدم و فریاد زدم:
–دست بهش نزن لعنتی، بعد به طرفش حمله کردم و مشتی حوالهی صورتش کردم. او هم بیکار نماند و مشتم را تلافی کرد. پری ناز فوری از پلهها بالا آمدوتشری به سیا زد و گفت:
–دستت بشکنه، چیکار کردی روانی.
بعد خواست صورتم را بررسی کند ببیند چیزی شده یا نه، دستش را پس زدم.
گفت:
–پایین آب هست بیا بریم دهنت رو بشور. بیتفاوت به حرفش به طرف اُسوه رفتم. هنوز هم حیران بود. گوشهی آستینش را گرفتم و با خودم به پایین بردم. اصلا فکر نمیکردم زیر زمین همچین جایی باشد. مبله بود و سرویس بهداشتی تر و تمیزی داشت. اُسوه روی یکی از مبلها نشست و با همان حالت به در و دیوار نگاه میکرد.پری ناز به اُسوه اشاره کرد و گفت:
–این چرا مثل برق گرفتهها شده؟ ترسیده؟ من حرفی نزدم و به سرویس رفتم تا صورتم را بشویم. پریناز به اُسوه گفت:
–نترس بابا کاریت نداریم. تو بد موقع اونجا بودی، وگرنه چیکار داشتیم تو رو هم با خودمون بیاریم. الان شدی وبال گردنمون. کارم که درست شد راستین روبرمیدارم میرم توام میتونی بری خونتون. سیا پایین نیامد و همانجا در حیاط ایستاده بود.از سرویس که بیرون آمدم پریناز به طرفم آمد و جیبهایم را خالی کرد.
کیف پولم را باز کرد و با خوشحالی گفت:
–خوبه، کارت شناساییتم همراهته، باهاش خیلی کار داریم. همه چی تو این کیفت پیدا میشه. پوزخندی زدم و گفتم:
–فکر کردی بچه بازیه؟ تو کی بزرگ میشی پریناز؟اصلا فکر کن ما با هم موفق هم شدیم قاچاقی رفتیم همون خراب شدهایی که تو میگی. وقتی من نمیخوام حتی یک لحظه ببینمت، وقتی ازت متنفرم چطور میخوای با من زندگی کنی؟با چشمهای وحشی نگاهم کرد.
–ولی تو یه زمانی عاشقم بودی.
–دیگه نیستم. بزرگترین اشتباهم بود. ازش توبه کردم. کسی که به ملتش به وطنش به جایی که اونجا به دنیا امده، به خاکش خیانت میکنه رو میشه اسمش رو انسان گذاشت؟ من روزی صدبارخودم رو سرزنش میکنم که چرامیخواستم با تو ازدواج کنم. واقعا کور بودم.
با تمام قدرت جیغ زد:
–بس کن.
جیغش باعث شد اُسوه از هپروت بیرون بیاید و با التماس نگاهم کند. به طرفش رفتم و کنارش ایستادم و گفتم:
–نترس، این از این دیوونه بازیا زیاد داره. سیا از پله ها سرازیر شد و پرسید:
–چی شد؟
پریناز که انگار اصلا اتفاقی نیوفتاده گفت:
–موبایلش نیست.
سیا گفت:
–من همون اول موبایلش رو ازش گرفتم.
پریناز دستش را به طرف سیا دراز کرد.
–کو؟ بدش به من.
–میخوای چیکار؟ پیش منه دیگه.
پریناز جوری نگاهش کرد که سیا با آن هیکل، فوری موبایل را از جیبش درآورد و تقدیم پریناز کرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت156 –میترسی؟ تاملی کرد و با احتیاط و آرا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت157
دزدیده شده، زیاد با کار آدمهایی مثل شما آشنایی نداره.
–نه، اون از تنها موندن با تو میترسه، قشنگ استرسش از چشمهاش معلومه. اُسوه گفت:
–من نمیترسم. منظورم این بود تو بری ممکنه...پریناز حرفش را برید.
–بالاخره شما نامزد هستید یا نه؟اُسوه سکوت کرد.من گفتم:
–بهتره در رو قفل کنی و بری، این حرفها به تو نیومده.پریناز که دیگر به حرف من شک کرده بود گفت:
–یه دقیقه پاشو.
اخم کردم. دستم را گرفت و کشید.
–اگه نامزدید پاشو بغلش کن ببینم.
اُسوه هاج و واج به دستهای ما نگاه میکرد.
دستم را کشیدم و فریاد زدم:
–برو بیرون.
به طرف اُسوه رفت و گفت:
–اون دروغ گفته درسته؟ با هم نامزد نیستید مگه نه؟
با لبخند موزیانهایی منتظر جواب اُسوه به صورتش زل زده بود.
اُسوه با عجز نگاهم کرد.
از روی مبل بلند شدم و به اُسوه اشاره کردم که بنشیند. بعد به پریناز تشر زدم.
–گفتم برو بیرون و از جلوی چشمام دور شو.
به طرف اُسوه رفت دستش را گرفت و به طرف من کشید و رو به من گفت:
–مگه نامزدت نیست بیا دستش رو بگیر دیگه، ترسیده بیا آرومش کن. اُسوه با دهان باز به پری ناز نگاه میکرد. پریناز دست اُسوه را نزدیک دستم اورد شاید چند سانت بیشتر نمانده بود که دستش به دستم بخورد که ناگهان اُسوه محکم پریناز را هول داد و فریاد زد:
–ولم کن، مگه من مثل تو هستم که هیچی برام مهم نباشه. اگه گفتم اینجا بمون برای این که اون هیولا یه وقت نیاد ما رو اذیت کنه. پریناز تعادلش را از دست داد و به ستون وسط سالن برخورد کرد. این کار اُسوه باعث شد پریناز عصبانی شود. شاید هم به خاطر حرفی که شنیده بود کنترلش را از دست داد و مانتواش را که دگمهایی نداشت را کنار زد و اسلحهاش را از پشتش خارج کرد. بعد همانطور که دندانهایش را روی هم فشار میداد به طرف اُسوه حمله کردولولهی اسلحه را روی کمر اُسوه گذاشت و گفت:
–میری دستش رو میگیری تا بهت ثابت بشه توام لنگهی منی. آب نیست وگرنه شناگر ماهری هستی. داد زدم.
–چیکار میکنی پریناز راحتش بزار. دوباره جنی شدی؟ داد زد:
–باید خودش بیاد دستت رو بگیره وگرنه میکشمش، شوخی هم ندارم. من میخوام بدونم با یه دست گرفتن مگه چی میشه، بعد با خشم نگاهم کرد وادامه داد:
–بلعمی بهم گفته بود خبری نیستا، ولی من به حرف تو بیشتر اعتماد کردم.
–باشه، ما نامزد نیستیم. تو بردی حالا اون ماسماسک رو بکش اونور.
–نه، حالا که اینطور شد من باید به این دختره ثابت کنم با یه دست گرفتن هیچ اتفاقی نمیوفته. نه آسمون به زمین میاد،نه زمین به آسمون، دنیا هم همینجوری که هست خواهد بود.رنگ اُسوه مثل گچ سفید شده بود. یک قدم به طرفش برداشتم و گفتم:
–نترس، من باهاش حرف میزنم کوتاه میاد.پریناز سر اُسوه را گرفت کمی به خودش نزدیک کرد و گفت:
–مگه دوسش نداری، خب برو دیگه ازفرصتت استفاده کن.اُسوه با صدای لرزانی گفت:
–باور کن آسمون به زمین میاد، وِلوِله میشه، همه چیزایی که گفتی اتفاق میوفته....میشه، همش میشه، باور کن میشه، بعد گریهاش گرفت. من نزدیکتررفتم. همانطور که اشکهایش میریخت سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد و خودش را کمی عقب کشید. انگار برایش مهم نبود که پشتش یک آدم دیوانه اسلح به دست ایستاده. پرینازوقتی دید از پس اُسوه برنمیآید، با یک جهش خودش را به پشت من رساند و رو به اُسوه گفت:
–میای جلو یا عشقت رو بزنم؟ بلعمی میگفت کادو بهت داده، پس معلومه همچینم نیست که خبری نباشه. یه چیزهایی بینتون هست. حالا به قول شماها هنوز محرم نشدید، نه؟گفتم:
–پریناز تو چرا اراجیف میگی، خوبه چند ماه بیشتر اونور زندگی نکردی، بدتر از اونا شدی. با این کارا چی بهت میرسه؟
–میخوام به این دختره ثابت کنم موقعیت آدما فرق میکنه، اگه اون خودش رو مریم مقدس میدونه چون توشرایط من نبوده، میخوام یه کاری کنم دیگه تا آخر عمرش در مورد کسی قضاوت نکنه. میخوام تو هم یه چیزهایی بفهمی، یادته اون موقعها تا حرف میزدم میگفتی، نه اول باید محرم بشیم. انگار من جزام داشتم.دستهایم را بالا بردم.
–باشه، باشه، تو درست میگی، اُسوه اشتباه کرده، منم اشتباه کردم. بس کن دیگه. دیوونه بازیت رو بزار کنار.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت157 دزدیده شده، زیاد با کار آدمهایی مثل شم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت158
–من فقط وقتی بس میکنم که اون بیاد جلو و کاری رو که گفتم رو انجام بده.
بعد رو به اُسوه گفت:
–تا ده میشمارم یا کاری که گفتم رو انجام میدی یا عشقت رو جلوی چشمت میکشم. به خدا قسم میکشمش.
انگار چیزی مصرف کرده بود، رفتارش برایم آنقدر عجیب و عصبی بود که مطمئن شدم کاری را که گفته انجام میدهد. مدام لولهی اسلحه را بیشتر روی کمرم فشار میداد.
شروع به شمردن کرد.
پوزخندی زدم و گفتم:
–آخه مگه تو خدا رو هم قبول داری که قسم میخوری؟ معنی اون علاقهایی که همیشه ازش حرف میزدی هم برام روشن شد. تو که اینقدر راحت من رو میتونی بکشی پس چرا اینقدر خودت رو واسه من انداختی تو دردسر؟
–واسه تو نبود. تو این تاریخ اینجا کار داشتم باید میومدم ایران، که امدم. وقتی از تو براشون تعریف کردم، گفتن میتونم با خودم ببرمت اونجا، گفتن کمکمون میکنن که زندگی خوبی داشته باشیم.
–به زور؟
–وقتی صلاحت رو نمیدونی باید زور بالا سرت باشه دیگه، تو که قبلا رفتی و میدونی چقدر اونجا آزادیه، کسی هم خودش رو مسخرهی یه دست دادن و این چیزای بیخود نمیکنه،
–واسشون چه خدمتی کردی که اینقدر برات دست و دلبازی میکنن. به جز وطن فروشی بازم...
–کاری نکن هنوز نشمرده شلیک کنما، من اعصاب ندارم.
اُسوه مبهوت به من خیره شده بود مثل مسخ شدهها از جایش تکان نمیخورد. شاید انتظار این کار را از پریناز نداشت.
پریناز شمارشش را ادامه داد عجلهایی برای شمردن نداشت. با خودم فکر کردم اگر پریناز دیوانگی کند و ماشه را بکشد و کارم تمام شود چه؟ واقعا اگر چنین اتفاقی بیفتد یعنی من چند دقیقهی دیگر در این دنیا نیستم؟ از این فکرها تنم لرزید. واقعا مردن به همین راحتیست؟ چیزی که شاید هیچ وقت حتی فکرش را هم نکردم. نگاه درماندهام را به اُسوه دادم. همانطور که نگاهم میکرد دوباره اشک از چشمهایش سرازیر شد و روی گونههایش راه باز کرد. نمیدانم به خاطر ترس از کشته شدن من گریه میکرد یا به خاطر شرایطی که داخلش قرار گرفته بود. بدون این که پلک بزند گلولههای اشک، برای بیرون ریختن از چشمهایش از یکدیگر سبقت میگرفتند. چهرهاش آنقدر حزن داشت که باعث شد بغضم با سرعت خودش را به گلویم برساند. انگار قلبش را داخل چشمهایش میدیدم قلبم از دیدن این صحنه به درد آمد. پردهایی از اشک جلوی چشمهایم را گرفت، دیگر واضح نمیدیدمش. از این که با یک دروغ این قدر باعث ناراحتیاش شده بودم از خودم بدم آمد. مرگ خودم را فراموش کردم. نگرانش شدم. حال بدی داشت. پری ناز مرا به طرف اُسوه هول داد و فریاد زد:
–چتونه به هم زل زدید.
باید کاری میکردم.
سعی کردم خودم را کنترل کنم. بغضم را فرو دادم و با پلک زدن پرده اشکم را پس زدم. زیر چشمی حرکات پریناز را زیرنظر داشتم. به عدد نه که رسید دوباره تهدیدکرد و با صدای وحشتناکی گفت:
–ببین دختر با گریه هیچی درست نمیشه، اونجا عین مجسمه وایسادی که چی بشه؟ منتظر معجزهایی؟ تا چند ثانیه دیگه جلو نیای دیگه نمیبینیشها...من دیگه زدم به سیم آخر.
از لج توام که شده داغش رو...
همان لحظه ناگهان اُسوه نقش زمین شد و پری ناز حرفش در دهانش ماند.
برای چند لحظه هاج و واج به اُسوه که روی زمین افتاده بود زل زدیم. بعد من به طرفش رفتم و روی صورتش خم شدم و چندین بار صدایش کردم.
پریناز گفت:
–این دیگه کیه؟ واسه این که دستش به تو نخوره غش کرد؟
غریدم.
–بیا کمکش کن، آب قندی چیزی براش بیار.
به طرف در خروجی رفت و گفت:
–برو بابا، خیلی ازش خوشم میاد، همین که نفلتون نکردم برید خدا رو شکر کنید.
در را قفل کرد و رفت. اصلا انگار نه انگار.
کلا شخصیت دیگری پیدا کرده بود. ناگهان بیخیال شد و دیگر از آن عصبانیت و خشمش خبری نشد. بلند شدم از روشویی کمی آب با کف دستم آوردم و روی صورت اُسوه پاشیدم.
خوشبختانه چشمهایش را باز کرد. اول کمی گنگ به سقف نگاه کرد بعد با دیدن من سعی کرد بلند شود و بنشیند. خودش را کمی جمع و جور کرد. چشمچرخاند و اطراف را از نظر گذراند.
جلویش زانو زدم.
–نگران نباش اون دیوونه فعلا رفت.
به در خروجی زل زد و گفت:
–خدا رو شکرـ
–اینجا رو زمین نشین، پاشو رو کاناپه بشین.
به زحمت بلند شد و روی مبل نشست و زانوهایش را در بغلش جمع کرد.
من هم در طرف دیگر کاناپه نشستم.
–چرا بیهوش شدی؟ یهو چت شد؟
یک طرف سرش را روی زانویش گذاشت و نگاهم کرد.
–اون موجود خیلی وحشتناک بود.
–کدوم؟ پریناز رو میگی؟
سرش را به علامت منفی تکان داد بعد بلند شد و دست به دیوار گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفت.
همین یک دقیقه پیش قرار بود بمیرم. ولی حالا هم زندهام و هم او در کنارم است. حالش هم خوب است. همه چیز در یک چشم بر هم زدن تغییر کرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت158 –من فقط وقتی بس میکنم که اون بیاد جلو
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت159
نزدیک سرویس در دیگری هم بود. بلند شدم و بازش کردم. یک اتاق کوچک بودکه یک تخت یک نفره داخلش گذاشته بودند.
وقتی اُسوه از سرویس برگشت صورتش خیس بود. حالش خوش نبود. لبش کمی باد کرده بود. "دستت بشکنه پریناز" دلخور به نظر میرسید. با حالت قهر و ناراحتی نگاهم کرد و پرسید:
–آخه چطوری یهو ول کرد رفت و از کشتنتون منصرف شد؟ به نظر خیلی مصمم میومد.
–پرینازه دیگه. نکنه ناراحتی من رو نکشته؟
لبش را گزید. زخمش درد گرفت و اخم ریزی کرد.
– این چه حرفیه؟ من که افتادم بعدش چی شد؟
–هیچی جنها ولش کردن.
چشمهایش گرد شد.
–مگه شما هم میبینیدشون؟
–چی رو؟
لبهایش را روی هم فشار داد:
–هیچی، منظورم اینه شما هم متوجه شدید رفتارش غیر قابل پیشبینی بود؟
–اون از اولشم غیرقابل پیش بینی بود. فقط اون موقعها اسلحه نمیکشید و آدم ربایی نمیکرد.
سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
به طرف اتاق کشف شده رفتم.
–راستی اینجا یه اتاق هست. در را تا آخر باز کردم و اول خودم وارد اتاق شدم.
–ببین میتونی اون تخت رو بکشی و بزاری پشت در اتاق و با خیال راحت استراحت کنی.
وارد اتاق شد.
–من خیالم از شما راحته، نیازی به این کارا نیست. به خصوص با حرفهایی که از پریناز در موردتون شنیدم.
بعد فوری موضوع صحبت را عوض کرد.
–اون هیولا نذاشت کیفم رو بیارم پایین. انداختش تو ماشین.
–چیزی لازم داری؟
–یه مهر تو کیفم بود. نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–حالا تا اذان مونده.
–میدونم. باید نماز بخونم، در و دیوار اینجا خیلی سیاهه. نگاهی به دیوارها انداختم.
انگار تازه همه جا با رنگ استخوانی، رنگ شده بود. اتاق، سالن، حتی پنجرهها، یک لک سیاه هم نداشت. با تعجب نگاهی به اُسوه انداختم. رنگ پریدهتر شده بود و غمگین. خیلی غمگینتر. آنقدر چشمهایش غم داشت که آدم فکر میکرد یکی از عزیزانش را از دست داده. من که نمردهام. هنوز هم اتفاقی نیوفتاده. البته حق داشت نگران خانواده و سرنوشتش باشد. منظورش چه بود که همه جا سیاه است نکند بلایی سر چشمهایش آمده؟
از اتاق بیرون آمدم تا ببینم میتوانم چیزی پیدا کنم که به جای مهر استفاده کند. همه جا را گشتم زیر مبلها و فرشها، زیر و بالای کمد و تلویزیونی که آنجا بود ولی چیزی پیدا نکردم. یک لحظه با خودم فکر کردم از چوب هم به عنوان مهر میشود استفاده کرد. یادم آمد که پریناز موقعی که جیبم را تخلیه میکرد سویچ ماشین را به خودم برگرداند. روی سویچ ماشین هم یک جا کلیدی مستطیل شکل چوبی آویزان کرده بودم که کار دست خودم بود. زود از جیبم خارجش کردم و از سویچ جدایش کردم. به اتاق برگشتم تا به دست اُسوه برسانمش.
وارد اتاق که شدم دیدم قسمتی از فرش را کنار زده و روی سرامیک به نماز ایستاده. از اتاق بیرون آمدم ولی در اتاق را نبستم. همانجا نزدیک در، روی زمین نشستم و به فکر فرو رفتم. چقدر آدمها با هم فرق دارند. دلم برای خودم برای راستین قدیم تنگ شد.
غرق گذشتهی خودم بودم که صدای گریهاش را شنیدم. از درز، لولای در نگاهش کردم به سجده رفته بود و با خدا زمزمه میکرد و اشک میریخت.
دلم به درد آمد بلند شدم شاید هر دویمان خدا را التماس کنیم تاثیرش بیشتر باشد. گوشهی سالن یک فرو رفتگی کوچک داشت وضو گرفتم و در آنجا نشستم. جا کلید چوبی را روی زمین گذاشتم و پیشانیام را به آن چسب کردم. به لحظهی شمارش پریناز فکر کردم ممکن بود دیوانگی میکرد و من حالا دیگر فرصتی برای بخشش خواستن از خدا نداشتم.
واقعا اگر اینطور میشد چه؟ چقدر باید خدا رو شکر میکردم که اتفاقی نیفتاد. از صبح به خاطر کارهایی که از پریناز سرزد مدام به این فکر میکردم که حالا اُسوه با خودش چه میگوید؟ حتما فکر میکند این مدیر ما میخواسته با چه عتیقهایی ازدواج کند، من را به چه کسی ترجیح داده، باید در یک فرصت مناسب برایش توضیح بدهم که پریناز به مرور اینطور شد اول آشناییمان اینطور نبود. آرامتر و عاقلتر بود. هر چه بود از آن موسسه لعنتی شروع شد. به خصوص از کلاسهایی که میرفت. نمیدانم چقدر در گذشتهی دور خودم، زمانی که پریناز در زندگیام نبود و همهچیز سرجایش بود سیر کردم که با صدای پای اُسوه سرم را از سجده بلند کردم. انگار دنبال چیزی میگشت به طرف سرویس رفت و نگاهی داخلش انداخت بعد ایستاد و به در خروجی خیره شد و بغض کرد و آرام به طرفش رفت.
پرسیدم:
–چی شده؟
با دیدنم چشمهایش برق زد و به طرفم آمد.
–شما اینجایید؟ ترسیدم، فکر کردم نیستید. چرا رفتین اونجا نشستین؟
به دیوار تکیه دادم.
–چرا این فکر رو کردی؟ تو رو اینجا تنها بزارم کجا برم؟
با فاصله زیادی از من، روی زمین نشست و با بغض گفت:
–اگه خدا رحم نمیکرد، ممکن بود برای همیشه تنها...
حرفش را خورد و مکثی کرد و ادامه داد:
–ممکن بود نباشید.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۴ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 24 January 2022
قمری: الإثنين، 21 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️9 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️11 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️18 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️21 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#پیامبر_اسلام_ص
مَن کانَ فی طَلَبِ العِلمِ کانَتِ الجَنَّةُ فی طَلَبهِ
هر که در پی آموختن دانش باشد ، بهشت در پی اوست .
📚 میزان الحکمه ، حدیث 13784
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
چه احساس
قشنگی است
که دراول صبح
یادخوبان
توراغرق تمنا سازد
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
السلام علیک یا اباصالح المهدی
دلم آشفتـــــه و
غم بی امان است
که غم ازدوری
صاحب زمان است
سه شنبـه شور و
حالم فـرق دارد
دلم مهمــــــان
صحن جمکران است
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۲ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۱۳
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•