دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت157 دزدیده شده، زیاد با کار آدمهایی مثل شم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت158
–من فقط وقتی بس میکنم که اون بیاد جلو و کاری رو که گفتم رو انجام بده.
بعد رو به اُسوه گفت:
–تا ده میشمارم یا کاری که گفتم رو انجام میدی یا عشقت رو جلوی چشمت میکشم. به خدا قسم میکشمش.
انگار چیزی مصرف کرده بود، رفتارش برایم آنقدر عجیب و عصبی بود که مطمئن شدم کاری را که گفته انجام میدهد. مدام لولهی اسلحه را بیشتر روی کمرم فشار میداد.
شروع به شمردن کرد.
پوزخندی زدم و گفتم:
–آخه مگه تو خدا رو هم قبول داری که قسم میخوری؟ معنی اون علاقهایی که همیشه ازش حرف میزدی هم برام روشن شد. تو که اینقدر راحت من رو میتونی بکشی پس چرا اینقدر خودت رو واسه من انداختی تو دردسر؟
–واسه تو نبود. تو این تاریخ اینجا کار داشتم باید میومدم ایران، که امدم. وقتی از تو براشون تعریف کردم، گفتن میتونم با خودم ببرمت اونجا، گفتن کمکمون میکنن که زندگی خوبی داشته باشیم.
–به زور؟
–وقتی صلاحت رو نمیدونی باید زور بالا سرت باشه دیگه، تو که قبلا رفتی و میدونی چقدر اونجا آزادیه، کسی هم خودش رو مسخرهی یه دست دادن و این چیزای بیخود نمیکنه،
–واسشون چه خدمتی کردی که اینقدر برات دست و دلبازی میکنن. به جز وطن فروشی بازم...
–کاری نکن هنوز نشمرده شلیک کنما، من اعصاب ندارم.
اُسوه مبهوت به من خیره شده بود مثل مسخ شدهها از جایش تکان نمیخورد. شاید انتظار این کار را از پریناز نداشت.
پریناز شمارشش را ادامه داد عجلهایی برای شمردن نداشت. با خودم فکر کردم اگر پریناز دیوانگی کند و ماشه را بکشد و کارم تمام شود چه؟ واقعا اگر چنین اتفاقی بیفتد یعنی من چند دقیقهی دیگر در این دنیا نیستم؟ از این فکرها تنم لرزید. واقعا مردن به همین راحتیست؟ چیزی که شاید هیچ وقت حتی فکرش را هم نکردم. نگاه درماندهام را به اُسوه دادم. همانطور که نگاهم میکرد دوباره اشک از چشمهایش سرازیر شد و روی گونههایش راه باز کرد. نمیدانم به خاطر ترس از کشته شدن من گریه میکرد یا به خاطر شرایطی که داخلش قرار گرفته بود. بدون این که پلک بزند گلولههای اشک، برای بیرون ریختن از چشمهایش از یکدیگر سبقت میگرفتند. چهرهاش آنقدر حزن داشت که باعث شد بغضم با سرعت خودش را به گلویم برساند. انگار قلبش را داخل چشمهایش میدیدم قلبم از دیدن این صحنه به درد آمد. پردهایی از اشک جلوی چشمهایم را گرفت، دیگر واضح نمیدیدمش. از این که با یک دروغ این قدر باعث ناراحتیاش شده بودم از خودم بدم آمد. مرگ خودم را فراموش کردم. نگرانش شدم. حال بدی داشت. پری ناز مرا به طرف اُسوه هول داد و فریاد زد:
–چتونه به هم زل زدید.
باید کاری میکردم.
سعی کردم خودم را کنترل کنم. بغضم را فرو دادم و با پلک زدن پرده اشکم را پس زدم. زیر چشمی حرکات پریناز را زیرنظر داشتم. به عدد نه که رسید دوباره تهدیدکرد و با صدای وحشتناکی گفت:
–ببین دختر با گریه هیچی درست نمیشه، اونجا عین مجسمه وایسادی که چی بشه؟ منتظر معجزهایی؟ تا چند ثانیه دیگه جلو نیای دیگه نمیبینیشها...من دیگه زدم به سیم آخر.
از لج توام که شده داغش رو...
همان لحظه ناگهان اُسوه نقش زمین شد و پری ناز حرفش در دهانش ماند.
برای چند لحظه هاج و واج به اُسوه که روی زمین افتاده بود زل زدیم. بعد من به طرفش رفتم و روی صورتش خم شدم و چندین بار صدایش کردم.
پریناز گفت:
–این دیگه کیه؟ واسه این که دستش به تو نخوره غش کرد؟
غریدم.
–بیا کمکش کن، آب قندی چیزی براش بیار.
به طرف در خروجی رفت و گفت:
–برو بابا، خیلی ازش خوشم میاد، همین که نفلتون نکردم برید خدا رو شکر کنید.
در را قفل کرد و رفت. اصلا انگار نه انگار.
کلا شخصیت دیگری پیدا کرده بود. ناگهان بیخیال شد و دیگر از آن عصبانیت و خشمش خبری نشد. بلند شدم از روشویی کمی آب با کف دستم آوردم و روی صورت اُسوه پاشیدم.
خوشبختانه چشمهایش را باز کرد. اول کمی گنگ به سقف نگاه کرد بعد با دیدن من سعی کرد بلند شود و بنشیند. خودش را کمی جمع و جور کرد. چشمچرخاند و اطراف را از نظر گذراند.
جلویش زانو زدم.
–نگران نباش اون دیوونه فعلا رفت.
به در خروجی زل زد و گفت:
–خدا رو شکرـ
–اینجا رو زمین نشین، پاشو رو کاناپه بشین.
به زحمت بلند شد و روی مبل نشست و زانوهایش را در بغلش جمع کرد.
من هم در طرف دیگر کاناپه نشستم.
–چرا بیهوش شدی؟ یهو چت شد؟
یک طرف سرش را روی زانویش گذاشت و نگاهم کرد.
–اون موجود خیلی وحشتناک بود.
–کدوم؟ پریناز رو میگی؟
سرش را به علامت منفی تکان داد بعد بلند شد و دست به دیوار گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفت.
همین یک دقیقه پیش قرار بود بمیرم. ولی حالا هم زندهام و هم او در کنارم است. حالش هم خوب است. همه چیز در یک چشم بر هم زدن تغییر کرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت158 –من فقط وقتی بس میکنم که اون بیاد جلو
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت159
نزدیک سرویس در دیگری هم بود. بلند شدم و بازش کردم. یک اتاق کوچک بودکه یک تخت یک نفره داخلش گذاشته بودند.
وقتی اُسوه از سرویس برگشت صورتش خیس بود. حالش خوش نبود. لبش کمی باد کرده بود. "دستت بشکنه پریناز" دلخور به نظر میرسید. با حالت قهر و ناراحتی نگاهم کرد و پرسید:
–آخه چطوری یهو ول کرد رفت و از کشتنتون منصرف شد؟ به نظر خیلی مصمم میومد.
–پرینازه دیگه. نکنه ناراحتی من رو نکشته؟
لبش را گزید. زخمش درد گرفت و اخم ریزی کرد.
– این چه حرفیه؟ من که افتادم بعدش چی شد؟
–هیچی جنها ولش کردن.
چشمهایش گرد شد.
–مگه شما هم میبینیدشون؟
–چی رو؟
لبهایش را روی هم فشار داد:
–هیچی، منظورم اینه شما هم متوجه شدید رفتارش غیر قابل پیشبینی بود؟
–اون از اولشم غیرقابل پیش بینی بود. فقط اون موقعها اسلحه نمیکشید و آدم ربایی نمیکرد.
سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
به طرف اتاق کشف شده رفتم.
–راستی اینجا یه اتاق هست. در را تا آخر باز کردم و اول خودم وارد اتاق شدم.
–ببین میتونی اون تخت رو بکشی و بزاری پشت در اتاق و با خیال راحت استراحت کنی.
وارد اتاق شد.
–من خیالم از شما راحته، نیازی به این کارا نیست. به خصوص با حرفهایی که از پریناز در موردتون شنیدم.
بعد فوری موضوع صحبت را عوض کرد.
–اون هیولا نذاشت کیفم رو بیارم پایین. انداختش تو ماشین.
–چیزی لازم داری؟
–یه مهر تو کیفم بود. نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–حالا تا اذان مونده.
–میدونم. باید نماز بخونم، در و دیوار اینجا خیلی سیاهه. نگاهی به دیوارها انداختم.
انگار تازه همه جا با رنگ استخوانی، رنگ شده بود. اتاق، سالن، حتی پنجرهها، یک لک سیاه هم نداشت. با تعجب نگاهی به اُسوه انداختم. رنگ پریدهتر شده بود و غمگین. خیلی غمگینتر. آنقدر چشمهایش غم داشت که آدم فکر میکرد یکی از عزیزانش را از دست داده. من که نمردهام. هنوز هم اتفاقی نیوفتاده. البته حق داشت نگران خانواده و سرنوشتش باشد. منظورش چه بود که همه جا سیاه است نکند بلایی سر چشمهایش آمده؟
از اتاق بیرون آمدم تا ببینم میتوانم چیزی پیدا کنم که به جای مهر استفاده کند. همه جا را گشتم زیر مبلها و فرشها، زیر و بالای کمد و تلویزیونی که آنجا بود ولی چیزی پیدا نکردم. یک لحظه با خودم فکر کردم از چوب هم به عنوان مهر میشود استفاده کرد. یادم آمد که پریناز موقعی که جیبم را تخلیه میکرد سویچ ماشین را به خودم برگرداند. روی سویچ ماشین هم یک جا کلیدی مستطیل شکل چوبی آویزان کرده بودم که کار دست خودم بود. زود از جیبم خارجش کردم و از سویچ جدایش کردم. به اتاق برگشتم تا به دست اُسوه برسانمش.
وارد اتاق که شدم دیدم قسمتی از فرش را کنار زده و روی سرامیک به نماز ایستاده. از اتاق بیرون آمدم ولی در اتاق را نبستم. همانجا نزدیک در، روی زمین نشستم و به فکر فرو رفتم. چقدر آدمها با هم فرق دارند. دلم برای خودم برای راستین قدیم تنگ شد.
غرق گذشتهی خودم بودم که صدای گریهاش را شنیدم. از درز، لولای در نگاهش کردم به سجده رفته بود و با خدا زمزمه میکرد و اشک میریخت.
دلم به درد آمد بلند شدم شاید هر دویمان خدا را التماس کنیم تاثیرش بیشتر باشد. گوشهی سالن یک فرو رفتگی کوچک داشت وضو گرفتم و در آنجا نشستم. جا کلید چوبی را روی زمین گذاشتم و پیشانیام را به آن چسب کردم. به لحظهی شمارش پریناز فکر کردم ممکن بود دیوانگی میکرد و من حالا دیگر فرصتی برای بخشش خواستن از خدا نداشتم.
واقعا اگر اینطور میشد چه؟ چقدر باید خدا رو شکر میکردم که اتفاقی نیفتاد. از صبح به خاطر کارهایی که از پریناز سرزد مدام به این فکر میکردم که حالا اُسوه با خودش چه میگوید؟ حتما فکر میکند این مدیر ما میخواسته با چه عتیقهایی ازدواج کند، من را به چه کسی ترجیح داده، باید در یک فرصت مناسب برایش توضیح بدهم که پریناز به مرور اینطور شد اول آشناییمان اینطور نبود. آرامتر و عاقلتر بود. هر چه بود از آن موسسه لعنتی شروع شد. به خصوص از کلاسهایی که میرفت. نمیدانم چقدر در گذشتهی دور خودم، زمانی که پریناز در زندگیام نبود و همهچیز سرجایش بود سیر کردم که با صدای پای اُسوه سرم را از سجده بلند کردم. انگار دنبال چیزی میگشت به طرف سرویس رفت و نگاهی داخلش انداخت بعد ایستاد و به در خروجی خیره شد و بغض کرد و آرام به طرفش رفت.
پرسیدم:
–چی شده؟
با دیدنم چشمهایش برق زد و به طرفم آمد.
–شما اینجایید؟ ترسیدم، فکر کردم نیستید. چرا رفتین اونجا نشستین؟
به دیوار تکیه دادم.
–چرا این فکر رو کردی؟ تو رو اینجا تنها بزارم کجا برم؟
با فاصله زیادی از من، روی زمین نشست و با بغض گفت:
–اگه خدا رحم نمیکرد، ممکن بود برای همیشه تنها...
حرفش را خورد و مکثی کرد و ادامه داد:
–ممکن بود نباشید.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۴ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 24 January 2022
قمری: الإثنين، 21 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️9 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️11 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️18 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️21 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#پیامبر_اسلام_ص
مَن کانَ فی طَلَبِ العِلمِ کانَتِ الجَنَّةُ فی طَلَبهِ
هر که در پی آموختن دانش باشد ، بهشت در پی اوست .
📚 میزان الحکمه ، حدیث 13784
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
چه احساس
قشنگی است
که دراول صبح
یادخوبان
توراغرق تمنا سازد
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
السلام علیک یا اباصالح المهدی
دلم آشفتـــــه و
غم بی امان است
که غم ازدوری
صاحب زمان است
سه شنبـه شور و
حالم فـرق دارد
دلم مهمــــــان
صحن جمکران است
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۲ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۱۳
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
✳ دو ساعت در برف پشت در نشسته بود!
🔻 سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان #شهید_علیاصغر_ارسنجانی میگوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمهشب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علیاصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علیاصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بیمقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!» بله بسیجیان خمینی اینگونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقهی عملیاتی شلمچه به شهادت میرسد و همچون مادر بینشان سادات، زهرای مرضیه (س) بینشان میشود.
📌 پ.ن: از راست: حاج حسین سازور، شهید علیاصغر ارسنجانی و سیدابوالفضل کاظمی
📚 برگرفته از کتاب #صراط_الرحمة | سیرهی علما و شهدا در احترام به والدین
📖 صفحات ۶۶ و ۶۷
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #اخلاق #احترام_به_والدین
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#خاطرات_شهید
"شــهیدی که نشانی مزارش را برای مادرش نوشت"
چند روز مانده بود که برود جبهه، گفتم: پسرم بیا ازدواج کن، خواهرات ازدواج کردند، برادرت ازدواج کرده، من می خواهم که نشانی خانه ات را داشته باشم،
خندید و گفت: آدرس می خوای مادر؟
گفتم: بله که آدرس می خوام پسرگلم.
یک برگه کاغذ گرفت، نوشت.
گفت بخوان. خواندم: «اول خیابان لاهیجان، گلزار شهداء قطعه ۲۵۵»
📎فرمانده گردان زرهی لشکر ۲۵ کربلا
#شھید_اردشیر_رحمانی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•