eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۶ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۷ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️🎥 فرق شهید با یک آدم معمولی در این افق دید بزرگه! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
14.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ فرق عمامه و تاج🤔🤔🤔 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘ # بهشون گفتم : چند وقتیه به خاطر اعتقاداتم مسخرم می کنن...😢 بهم گفتند = براز اونایی که اعتقاداتتون رو مسخره می کنن دعا کنین خدا به عشق 💐 حسین دچارشون کنه )🧡 شهید احمد مشلب .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 # هر کسی ظرفیت مشهور شدن رونداره از مشهور شدن مهم تر اینه که ادم بشیم شهید ابراهیم هادی .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 نامه شهید بزرگوار حمید اسد الهی# برادران وخواهران ! انقلاب اسلامی یک پدیده تاریخی ویا اجتماعی نیست بلکه انقلاب الهی است ومتعلق به طبقه ویا ملت خاصی نیست . انقلاب اسلامی موهبتی الهی است که خداوند در این دوران به بشیریت وهمه انسان های ازاد ارزانی داشته است . انقلاب اسلامی مقدمه همان حیات طیبه ای است که انبیای تمام ادیات توحیدی به دنبال ان بوده اند . ما اجازه نداریم هر فرد وفکری را در جریان تربیتی خود قرار دهیم بابت تربیت ما در نظام ولایی قرار بگیرد تا نتیجه ان سرباز امام زمان عج باشد امروز میدان بعد از قران وعترت ولی فقیه است . وظیفه ما به عنوان مربی یا متربی این است که مدام نظرات مربی جامعه را رصد کنیم ومامور اجرای ان ها حتی در مسائل بسیار جزئی باشیم . شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات🥀🕊🖤 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 شهید# شهید حمید اسدالهی معروف به ابو محمد در 15 بهمن 1363 در تهران چشم به جهان گشودند . ایشان از جمله قاریان برجسته قرآنی، نخبه وفعال بین المللی ، خادم الشهدا ودانشجوی کارشناسی ارشد مترجمی عربی دانشگاه تهران بودند . این بزرگوار همچنین فعالیت های گسترده ای را در عرصه ی فرهنگی وتربیتی در کشور های عراق ، پاکستان، لبنان مدیرت کردند . ایشان در هنگام اذان ظهر 29 اذر ماه 1394 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گردن ، اسمانی شدن ؛ از این بزرگوار دوپسر به نام های 🌷محمد🌷و🌸احمد🌸 به یادگار مانده است . شادی روح تمام شهدای بزرگوار وگرامی قدر صلوات🥀🖤🕊 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 # شهادت یعنی زندگی کن، اما! فقط برای خدا ...♥️ اگر شهادت میخواهید زندگی کنید فقط برای خدا...☝️ شهید بابک نوری .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت175 –بی‌خیال خواهر من، این چند صباح زندگی
شاید راست می‌گوید و ما اشتباه کردیم. اصلا اگر ما دیده بودیم هم نباید حرفی میزدیم. گفتم: –من در جریان این حرف و حدیثها نبودم و نیستم. اگر فکر می‌کنید حقمه، پس به کار خودتون ادامه بدید. انگار از حرفم غافلگیر شد، چون آرامتر گفت: –چقدر با خواهرت فرق داری. البته برای جبران هیچ وقت دیر نیست. خوشحال شدم. –یعنی اگه عذر خواهی کنم دیگه... حرفم را برید. –عذر خواهی نه، اجازه بدید دوباره بیاییم خواستگاری و... حرفش را بریدم و فوری گفتم: –ببخشید که مزاحم شدم، خداحافظ. امینه که گوشش را به تلفن چسباده بود عقب ایستاد و با چشم‌های گرد شده نگاهم ‌کرد و بعد با صدای بلندی گفت: –تو میخوای از اون عذر خواهی کنی؟ یعنی چی؟ میخوای بگی خیلی شیک و با فرهنگی؟ بدبخت به اینا رو بدی آسترشم می‌خوان. پسره‌ ببین چطوری انداخت گردن خودمون. بعد رو به مادر که از ابتدای حرفهای امینه جلوی در ایستاده بود با لحن مسخره‌ایی گفت: –می‌بینی مامان؟ اُسوه پسره رو کشت اونقدر بهش توپید، دیدی بهت گفتم این دیگه عین موش شده. پسر بیتا خانم برگشته بهش میگه چون شما جواب رد به من دادید و آبروی من رو بردید من فقط تلافی کردم. مادر گفت: –یعنی همه‌ی این حرف و حدیثها زیر سر اونه؟ –بله. –ما که چیزی نگفتیم. اون موقع فقط من به مریم خانم دلیل این که چرا به پسره جواب رد دادیم رو گفتم. چون خیلی پیگیر بود و مدام می‌پرسید. اونم واسه این که یه وقت فکر نکنه اونا اُسوه رو نخواستن. خواستم بگم که نخواستن از طرف ما بوده. سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم: –آبروی مردم رو بردیم دیگه، پس دیگه نباید ناراحت باشیم حقمونه. روی تخت نشستم و رو به امینه گفتم: –اتاق دور سرم می‌چرخه. مادر رو به امینه گفت: –تا نیفتاده، بیارش یه چیزی بخوره. به سختی چند قاشق غذا خوردم. غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. انگار ماسه می‌خوردم. مدام تصویر راستین جلوی چشمم بود. به اتاقم رفتم. طولی نکشید که امینه و مادر هم آمدند. مادر رو به من گفت: – وقتی خواب بودی نورا زنگ زد و حالت رو پرسید. بیچاره می‌گفت، پدر و مادر و برادر راستین، همه جا رو برای پیدا کردنش زیر پا گذاشتن. می‌گفت اون دوستش که تو شرکت کار می‌کنه هم از سر شب اونجا بوده و خیلی نگران راستینه. امینه گفت: –میگم اُسوه یه زنگی بزن، یه دلداری چیزی بهشون بده که خیالشون راحت بشه. گناه دارن بنده خداها. بغض کردم. –چطوری دلداری بدم؟ من خودم به دلداری احتیاج دارم. امینه با تعجب مادر را نگاه کرد. –منظورم اینه بگو حالش خوب بوده و پری‌نازم حواسش بهش بوده و چه میدونم حرفهایی که بدونن اتفاقی براش نیوفتاده. –اگه زنگ بزنم باید دروغ بگم. امینه کنجکاوانه پرسید: –چرا؟ مگه مریض بود؟ –اون تیر خورده. مادر به صورتش زد و جلوتر آمد و هراسان پرسید: –کجاش تیر خورده؟ اشکم چکید. –از پا تیر خورد. ولی نباید خانوادش بدونن. مادر روی زمین نشست و گفت: –بیچاره مریم خانم. امینه کنار مادر نشست. –مامان جان نمرده که، تیر خورده، خوب میشه. –آخه تو این شلوغی که معلوم نیست چی به چیه با پای زخمی نمی‌برنش بیمارستانی جایی که، ای خدا یه وقت بلایی سرش نیاد. امینه گفت: –هیچی بدتر از بی‌خبری نیست. خدا به خانوادش صبر بده. با گریه گفتم: –اون به خاطر من تیر خورد. می‌خواست من رو فراری بده. پلیسها هم که رفتن تو اون خونه گفتن خون زیادی ازش رفته. فقط کاش بدونم زندس یا نه. مادر گفت: –زبونت رو گاز بگیر دختر. اگه بلایی سرش میومد تا حالا خبر شده بودیم. شک نکن که حالش خوبه. حتما دوا درمونش کردن. این دلگرم کنندترین حرفی بود که در کل عمرم از مادر شنیده بودم. با خوشحالی گفتم: –خدا کنه مامان، براش دعا کن. با حرفت حالم بهتر شد. آن شب امینه پیشم ماند و تا نیمه شب از جزییات ماجرای فرارم ‌پرسید و من نشد جمله‌ایی از راستین بگویم و بغض نکنم. فردای آن روز لباس پوشیدم تا به شرکت بروم. ولی پدر اجازه نداد و گفت بهتر است اول زنگی بزنم و خبری بگیرم بعد. به شرکت زنگ زدم. خود آقا رضا گوشی را برداشت. صدایش خیلی غمگین و گرفته بود. تا فهمید من پشت خط هستم شروع به سوال پیچ کردنم کرد. وقتی گفتم پدرم اجازه‌ نمی‌دهد به شرکت بیایم او هم گفت بهتر است چند روزی استراحت کنم. شکایت کرد که چرا گوشی‌ام خاموش است. من هم ماجرای گوشی‌ام را برایش تعریف کردم. پرسید: –یعنی الان کلا گوشی ندارید؟ –نه، –حداقل زودتر برید سیم کارتتون رو بسوزونید و جدیدش رو بگیرید. در آخر هم گفت عصر به خانه راستین می‌رود. از من هم خواست که به آنجا بروم تا با هم صحبت کنیم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•