🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
#شهدایی#
یکی از تیکه کلام هاش این بود که نماز رو وول کن خدا رو بچسب
یه روز ازش پرسیدم معنی این حرفت چیه!؟
خندید گفت :
داداش !
یعنی اینکه همه نمازت باید برای خدا باشه
وهمش به فکر خدا باشی♥️
#شهید مصطفی صدر زاده☘
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘
#تلنگر #
گاهی یک نگاه حرام شهادت را برای
کسیکه
لیاقت دارد
سالها عقب می اندازد ...
چه برسد به کسیکه
هنوز لایق شهادت بودن را
نشان نداد....
کلامی از شهید حسین خرازی 💞
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت181 مادر جلوتر آمد و گفت: –اگه قضیه فقط م
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت182
آنشب پدر و امیرمحسن خیلی دیر به خانه آمدند. آنقدر دیر که مادر نگران شد و چندباری به امیرمحسن تلفن کرد.
ساعت نزدیک ده شب بود که بالاخره آمدند. پدر که از در وارد شد، من و صدف آرام گوشهایی خزیدیم و نشستیم. مادر با دیدن سر و وضع پدر سلام در دهانش خشک شد. لباسهایش دودی و کثیف بودند. مادر با تعجب خیره به پدر نگاه کرد و گفت:
–چی شده؟
خجالت میکشیدم پدر را نگاه کنم. گرچه من تقصیری نداشتم ولی نمیدانم چرا احساس گناه میکردم. پدر خیلی آرام و سربه زیر به طرف اتاق رفت. انگار کوهی از جایش تکان خورده بود. مثل نیمرویِ زیبای نیمپزی که با یک قاشق هم زده میشود و دیگر اثری از آن سفیده و زردهی منظم نمیماند، پدر هم، همخورده بود. با دیدن اوضاعش بغض کردم. مادر دست به دامان امیر محسن شد.
–امیرمحسن تو بگو چه خبره؟
امیرمحسن هم کم از پدر نداشت ولی سعی میکرد خود دارتر باشد. شاید چون میدانست پشتوانهایی مثل پدر دارد. همین که امیرمحسن دهان باز کرد تا حرفی به مادربزند.
صدای بم و خشدار پدر از اتاق بلند شد.
–خانم، یه توکپا بیا کارت دارم.
مادر به دو به طرف اتاق رفت و در را بست. امیرمحسن هم لباسهایش دودآلود بودند. صدف بالاخره از جایش بلند شد و به استقبال شوهرش رفت. دستش را گرفت و گفت:
–باید دوش بگیری.امیرمحسن سراغ مرا گرفت.
–اُسوه کجاست؟صدف گفت:
–همینجا روی کاناپه نشسته.امیرمحسن به طرفم آمد کنارم نشست و گفت:
–من به آقاجان گفتم تا آخر هفته باید یه جای دیگه رو اجاره کنیم. صدف گفت:
–پولش از کجا؟
–زیر پله پول زیادی نمیخواد. یه مغازهی کوچیک و جمع و جور. باید از یه جاشروع کنیم. آقاجان حتی یه روزم نبایدبمونه خونه. اونجا میتونیم جگربفروشیم. اُسوه، اصلا نگران نباش، این روزا میگذره، صدف گفت:
–از یه رستوران برید تو یه زیرپله کارکنید اونم جگر سیخ کنید؟ بعد دستش را جلوی صورتش گرفت و ادامه داد:
–خدایا، دلم واسه آقاجان میسوزه، چند ساله تو این محل...امیرمحسن گفت:
–این چیزا دلسوزی نداره. اتفاقه، دلت باید وقتی برامون بسوزه که دوباره بلندنشیم و ادامه ندیم. صدف لطفا از این ضعفها هم از خودت نشون نده و دل دیگران رو خالی نکن. میدانستم که منظورش من هستم. هیچ کس مثل تنهابرادرم امیرمحسن مرا در این خانه درک نمیکرد. او خیلی خوب حال الان مرانمیفهمید.دست امیرمحسن را گرفتم.
–امیرمحسن، یه چیزی ازت میخوام، اگه بگی نه، دلم میشکنه، من یه پس اندازی دارم، بهت میدم بده به آقاجان، ولی نگومن دادم. باهاش میشه یه جای بزرگتررورهن کنید. امیرمحسن سرش را به طرفین تکان داد.
–نه، اون پوله جهیزیته و...حرفش را بریدم.
–مهم نیست پول چیه، دوباره بغض گلویم را فشرد.
–امیرمحسن اگه این کاری که گفتم روانجام ندی خودم رو نمیبخشم. اصلا من شک دارم به اون پریناز و دارو دستش، شاید اونا این کار رو کردن.من خودم رو مقصر میدونم. اشکم روی گونهام جاری شد و کمی مکث کردم.امیرمحسن انگشتانش را روی صورتم سُرداد. اشکم را پاک کرد و گفت:
–گریه نکن. حتی اگر اونها هم این کارروکرده باشن تو تقصیری نداری.
با دستهایم صورتش را قاب کردم.
–اگه این پول رو قبول نکنی من ازوجدان درد میمیرم. اصلا باشه من مقصر نیستم. ولی بازم باید این پول رو قبول کنی. من نه میخوام ازدواج کنم، نه جهیزیه لازم دارم. امیرمحسن، اگه من تو این خونه اضافه نیستم باید...مچ دستم را گرفت.
–باشه، باشه، با آقاجان حرف میزنم.
–دستم را محکمتر دور صورتش فشاردادم.
–نه، باید راضیش کنی، تا قول ندی خیالم راحت نمیشه.سرش را تکان داد.
–باشه، قول میدم تمام سعیام رو بکنم.
دستهایم را عقب کشیدم.
–میدونم که قول تو قوله، حالا دیگه خیالم راحت شد.امیرمحسن گفت:
–فقط اُسوه آقاجان گفت در مورد حرف و حدیث مردم حرفی به تو نزنیم، صدف بهم زنگ زد و گفت که همهچیز رو به تو گفته، لطفا تو جلوی آقاجان بروز نده که از ماجرا خبر داری.
نیم ساعتی طول کشید تا مادر از اتاق بیرون آمد. خیلی درهم بود. به وسط سالن که رسید به صدف گفت:
–سفره رو بیار بندازیم. بعد نگاه چپ چپی خرجم کرد. حتما پدر به او هم سفارش کرده که من نباید از شایعهها چیزی بدانم و مادر هم نمیتواند خودش را کنترل کند و اینطور خودش را خالی میکند. آنقدر از پذیرفتن پیشنهادم از دست امیرمحسن خوشحال بودم که نگاههای مادر اذیتم نمیکرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت182 آنشب پدر و امیرمحسن خیلی دیر به خانه آ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت183
پدر سر شام سر به زیر فقط قاشقش رابالا و پایین میبرد. نه با کسی حرف میزد و نه به کسی نگاه میکرد. جو سنگینی بود. هر کسی سعی میکرد که صدای قاشق و چنگالش را درنیاورد. مادر یادش رفته بود برای من بشقاب خورشت بگذارد، برای همین برنجم را خالی میخوردم. جو جوری بود که نمیتوانستم چیزی بگویم. البته برایم مهم هم نبود. ناراحتی پدر آنقدر برایم سنگین بود که اصلا دلم نمیخواست چیزی بخورم. بیشتر با غذایم بازی میکردم. سرم پایین بود و با غذایم کلنجار میرفتم. ناگهان دیدم بشقاب خورشتی کنار دستم گذاشته شد. سرم رابالا آوردم، پدر بشقاب خورشتش راجلوی من گذاشت و گفت:
–چرا خالی میخوری بابا؟ خورشت بریز.
نگاهمان با هم تلاقی شد.پدرلبخندکمجانی به رویم زد و لب زد.
–غذات رو بخور. از این همه توجه به وجد آمدم. باورم نمیشد پدردرسختترین شرایط حواسش به من باشد.لبخند زدم. چشمهایم شفاف شد. دلم میخواست بغلش کنم و گریه کنم و تمام حرفهای دلم را فقط برای او بیرون بریزم. مادر از قابلمه کنار دستش برای پدربشقاب خورشت دیگری کشید و گفت:
–اصلا حواس ندارم، دختر خب بگوخورشت نداری. دلم میخواست دست مادر را ببوسم به خاطراینحواسپرتیاش. بغضم را قورت دادم وفقط به مادر لبخند زدم.پدر نتوانست غذایش را تمام کندوزودتراز سر سفره بلند شد و به اتاقش رفت. ولی قبل از رفتن وضو گرفت و سجاده رااز کشوی میز تلویزیون برداشت وباخودش برد.مادر نگاهش کرد و همانطور که بشقاب پدر را برمیداشت گفت:
–خداروشکر. صدف نگاه سوالی به مادر انداخت و بعد به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت:
–مامان فکر کنم آقاجان الان دیگه بایدقضا بخونن. مادر گفت:
–نماز مغرب و عشا رو که همیشه موقع اذان تو مسجد میخونه. بعد از خوندن این نماز دیگه حالش خوب میشه.
مادر و صدف وسایل سفره را به آشپزخانه منتقل کردند و همانجا سرگرم حرف شدند. به امیرمحسن گفتم:
–میگم الان برو به آقاجان بگو دیگه.
–الان وقتش نیست. بزار فعلا تو خلوت خودش باشه. مامان راست میگه مطمئنم فردا میشه همون آقاجان همیشگی. بعدازچند دقیقه صدف دستمال آورد و سفره را پاک کرد و دوباره به آشپزخانه رفت.امیرمحسن گفت:
–اُسوه.
–بله.
–من یه چیزی کشف کردم.
–در مورد چی؟
–در مورد ارتباط تو و مامان. نزدیکتر رفتم و درست مقابلش نشستم.
–چه کشفی؟
–این که چرا رفتار مامان باتوزیادمهربون نیست. یا چرا گاهی وقتها باهات خوب میشه، البته خیلی به ندرت. حرفهایش برای جالب آمد.
–چرا؟
–راستش قبل ازدواجم این سوال بدجور رو مخم بود. ولی حالا دلیلش رو درک میکنم. همینطور دلیل این که چراباصدف میونش بهتره.ابروهایم بالا رفت.
–کشف بزرگی کردی، مطمئنم با این کشف زندگیمون متحول میشه. آهی کشید و گفت:
–باید تو بخوای که بشه.
–فقط من بخوام؟ مامان چی؟شانهایی بالا انداخت.
–اصراری نیست، اگه خواستی، مثلا صدف خواست و شد. نگاهی به آشپزخانه انداختم.
–خوشبه حال صدف، چه هواش رو داری.
–باید خیلی نمک نشناس باشم که حواسم بهش نباشه. سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که امیرمحسن درست میگوید صدف واقعا خیلی زحمت میکشد.
–خب حالا از کشفت بگو.
–دلیلش اینه که با مامان همراه نیستی.
–یعنی چی؟ من که دیگه جوابش رونمیدم و کنترل زبونم رو...
–نه، منظورم این نبود. اگه باهاش همراه باشی حتی گاهی زبونتم تیز باشه مامان فراموش میکنه و چیزی نمیگه. ببین اگه اینجوری پیش بره ممکنه البته گفتم ممکنه کمکم صدف هم ازت فاصله بگیره.
چشمهایم گرد شد.
–چرا؟ ما که رابطمون خوبه.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 07 February 2022
قمری: الإثنين، 5 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹شهادت ابن سکیت رحمة الله علیه، 224ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️8 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️10 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️20 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️21 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
چه دل انگیز است...
صبحی دیگر از راه رسیده باشد
ومژده ی ظهور تو دمیده شده باشد
وبرخیزم، رو به سوی تو کنم
و دستهایم را روی سینه گذارم
و به تو سلام کنم...
سلامی از عمقِ جان...
سلامـی از روی مِهر و سلامـی از سَرِ شوق...
سلام آقاجان...
ما را ببخش،اگر در دلمان سیاهی است...😔
🌼 الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ 🌼
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
خورشید بزرگترین مؤذن صبح است
و شهید والاترین مکبر آزادگی
و کدام تکبیر رساتر و فراگیرتر از شهادتینی که در بی تعلق ترین ثانیه های زندگۍبر زبان شهیدجاری می شود؟
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_على_ع
أصلُ النَّجدَةِ القُوِّةُ و ثَمَرَتُها الظَّفَرُ ؛
ريشه دلاورى توان مندى است و ميوه اش پيروزى .
📚 ميزان الحكمه ، حدیث 11354
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۸ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۱۹
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•