دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت182 آنشب پدر و امیرمحسن خیلی دیر به خانه آ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت183
پدر سر شام سر به زیر فقط قاشقش رابالا و پایین میبرد. نه با کسی حرف میزد و نه به کسی نگاه میکرد. جو سنگینی بود. هر کسی سعی میکرد که صدای قاشق و چنگالش را درنیاورد. مادر یادش رفته بود برای من بشقاب خورشت بگذارد، برای همین برنجم را خالی میخوردم. جو جوری بود که نمیتوانستم چیزی بگویم. البته برایم مهم هم نبود. ناراحتی پدر آنقدر برایم سنگین بود که اصلا دلم نمیخواست چیزی بخورم. بیشتر با غذایم بازی میکردم. سرم پایین بود و با غذایم کلنجار میرفتم. ناگهان دیدم بشقاب خورشتی کنار دستم گذاشته شد. سرم رابالا آوردم، پدر بشقاب خورشتش راجلوی من گذاشت و گفت:
–چرا خالی میخوری بابا؟ خورشت بریز.
نگاهمان با هم تلاقی شد.پدرلبخندکمجانی به رویم زد و لب زد.
–غذات رو بخور. از این همه توجه به وجد آمدم. باورم نمیشد پدردرسختترین شرایط حواسش به من باشد.لبخند زدم. چشمهایم شفاف شد. دلم میخواست بغلش کنم و گریه کنم و تمام حرفهای دلم را فقط برای او بیرون بریزم. مادر از قابلمه کنار دستش برای پدربشقاب خورشت دیگری کشید و گفت:
–اصلا حواس ندارم، دختر خب بگوخورشت نداری. دلم میخواست دست مادر را ببوسم به خاطراینحواسپرتیاش. بغضم را قورت دادم وفقط به مادر لبخند زدم.پدر نتوانست غذایش را تمام کندوزودتراز سر سفره بلند شد و به اتاقش رفت. ولی قبل از رفتن وضو گرفت و سجاده رااز کشوی میز تلویزیون برداشت وباخودش برد.مادر نگاهش کرد و همانطور که بشقاب پدر را برمیداشت گفت:
–خداروشکر. صدف نگاه سوالی به مادر انداخت و بعد به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت:
–مامان فکر کنم آقاجان الان دیگه بایدقضا بخونن. مادر گفت:
–نماز مغرب و عشا رو که همیشه موقع اذان تو مسجد میخونه. بعد از خوندن این نماز دیگه حالش خوب میشه.
مادر و صدف وسایل سفره را به آشپزخانه منتقل کردند و همانجا سرگرم حرف شدند. به امیرمحسن گفتم:
–میگم الان برو به آقاجان بگو دیگه.
–الان وقتش نیست. بزار فعلا تو خلوت خودش باشه. مامان راست میگه مطمئنم فردا میشه همون آقاجان همیشگی. بعدازچند دقیقه صدف دستمال آورد و سفره را پاک کرد و دوباره به آشپزخانه رفت.امیرمحسن گفت:
–اُسوه.
–بله.
–من یه چیزی کشف کردم.
–در مورد چی؟
–در مورد ارتباط تو و مامان. نزدیکتر رفتم و درست مقابلش نشستم.
–چه کشفی؟
–این که چرا رفتار مامان باتوزیادمهربون نیست. یا چرا گاهی وقتها باهات خوب میشه، البته خیلی به ندرت. حرفهایش برای جالب آمد.
–چرا؟
–راستش قبل ازدواجم این سوال بدجور رو مخم بود. ولی حالا دلیلش رو درک میکنم. همینطور دلیل این که چراباصدف میونش بهتره.ابروهایم بالا رفت.
–کشف بزرگی کردی، مطمئنم با این کشف زندگیمون متحول میشه. آهی کشید و گفت:
–باید تو بخوای که بشه.
–فقط من بخوام؟ مامان چی؟شانهایی بالا انداخت.
–اصراری نیست، اگه خواستی، مثلا صدف خواست و شد. نگاهی به آشپزخانه انداختم.
–خوشبه حال صدف، چه هواش رو داری.
–باید خیلی نمک نشناس باشم که حواسم بهش نباشه. سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که امیرمحسن درست میگوید صدف واقعا خیلی زحمت میکشد.
–خب حالا از کشفت بگو.
–دلیلش اینه که با مامان همراه نیستی.
–یعنی چی؟ من که دیگه جوابش رونمیدم و کنترل زبونم رو...
–نه، منظورم این نبود. اگه باهاش همراه باشی حتی گاهی زبونتم تیز باشه مامان فراموش میکنه و چیزی نمیگه. ببین اگه اینجوری پیش بره ممکنه البته گفتم ممکنه کمکم صدف هم ازت فاصله بگیره.
چشمهایم گرد شد.
–چرا؟ ما که رابطمون خوبه.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 07 February 2022
قمری: الإثنين، 5 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹شهادت ابن سکیت رحمة الله علیه، 224ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️8 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️10 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️20 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️21 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
چه دل انگیز است...
صبحی دیگر از راه رسیده باشد
ومژده ی ظهور تو دمیده شده باشد
وبرخیزم، رو به سوی تو کنم
و دستهایم را روی سینه گذارم
و به تو سلام کنم...
سلامی از عمقِ جان...
سلامـی از روی مِهر و سلامـی از سَرِ شوق...
سلام آقاجان...
ما را ببخش،اگر در دلمان سیاهی است...😔
🌼 الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ 🌼
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
خورشید بزرگترین مؤذن صبح است
و شهید والاترین مکبر آزادگی
و کدام تکبیر رساتر و فراگیرتر از شهادتینی که در بی تعلق ترین ثانیه های زندگۍبر زبان شهیدجاری می شود؟
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_على_ع
أصلُ النَّجدَةِ القُوِّةُ و ثَمَرَتُها الظَّفَرُ ؛
ريشه دلاورى توان مندى است و ميوه اش پيروزى .
📚 ميزان الحكمه ، حدیث 11354
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۸ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۱۹
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت183 پدر سر شام سر به زیر فقط قاشقش رابالا و
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت184
–خدارو شکر. انشاالله که همیشه خوب باشه.
–میشه مصداقی حرفت رو بزنی تا منم بفهمم منظورت چیه.
لب پایینش را با دندانهایش جوید و گفت:
–اوم، ببین مثلا همین الان، موقع چیدن سفره شام یا جمع کردنش تو اصلا کمک نکردی، یا حتی گاهی دقت میکنم برای پختن غذا مشارکت نمیکنی. خب مامان پیش خودش ناراحت میشه، با خودش میگه اُسوه فکر میکنه من خدمتکارشم.
لبهایم را بیرون دادم.
–ولی اینجوریام نیست، اکثرا ظرفها رو من میشورم.
–درسته، ولی اگر مطمئن بودی صدای مامان درنمیاد اون رو هم نمیشستی. البته امیرمحسن درست میگفت، کار خانه انجام دادن واقعا برایم سخت بود.
–شاید تو درست بگی، ولی مادرا که نباید به خاطر این چیزا بچشون رو دوست داشته باشن، عشق مادری...
–بله منم میدونم، به خودتم ثابت شده که مامان خیلی دوستت داره وگرنه وقتی که افتاده بودی بیمارستان اون حال نمیشد. ولی قبول کن که تکرار این رفتارها آدم رو دلچرکین میکنه، تو خودت رو بزار جای مامان، فکر کن دوتا بچه داری، یکیش همش به میل تو رفتار میکنه، اون یکی بیتفاوته، حالا من نمیگم خلاف میلت رفتار کنه، میگم بی،تفاوت، تو خودت میتونی یه اندازه دوسشون داشته باشی؟
–خب شاید این یکی رو بیشتر دوست داشته باشم ولی به اون یکی هم خشم و غضب نمیکنم.
–مامانم دقیقا همین کار رو با تو میکنه.
اُسوه، مامان دیگه سنی ازش گذشته، تو باید همدمش باشی، باور کن وقت گذروندن با مامان اونقدرام حوصله بر نیست. وقتی فکر کنی هر نگاه محبت آمیزت بهش چقدر گرههای زندگیت رو باز میکنه دیگه...
–میدونم، ولی آخه مامان اصلا به من رو نمیده که بخوام باهاش قاطی بشم.
–اصلا نیازی به رو دادن مامان نیست. تو از همین فردا دست رو حساسیتهای مامان نزار. مثلا از همون اتاق خودت شروع کن. سعی کن همیشه مرتب باشه، بعد هم کمکم هر روز یه مقدار کمک مامان کن. اینجوری به مرور اونم دلش باهات صاف میشه.
به پایهی مبل تکیه دادم و زانوهایم را جمع کردم.
–سخته امیرمحسن. مثلا همین اتاقم، گاهی من با عجله میرم سرکار خب تختم رو وقت نمیکنم مرتب کنم و لباسامم نمیزارم تو کمد، این که ناراحتی نداره. چرا مامان سر این چیزای بیاهمیت اینقدر غر میزنه؟
پوفی کرد و پاهایش را دراز کرد.
–خواهر من مامان به این چیزا حساسه، ایبابا چند بار بگم. بعدشم سخته چیه؟ پسفردا چطوری میخوای زندگی جمع کنی تو. من مطمئنم اگه بخوای میتونی.
–حالا ببینم چی میشه.
نفسش را بیرون داد.
–دوباره میخوای موکولش کنی یه روز دیگه؟ نشه مثل اون بوتهی خار.
–کدوم؟
–بوتهی خاری رو تصور کن که میخوای از باغچهی خونت بکنی و بندازیش دور
هی امروز و فردا میکنی چند سال میگذره و تو بهش اعتنا نمیکنی
به مرور اون قدرت و شادابی جوونیت رو از دست میدی و اون خار هم بزرگتر و ریشه دارتر میشه
اونوقت اگر بخواهی خار رو بکنی خیلی سخته، صفات ما هم همینطور هستن.
آه از ته دلی کشیدم.
–ایبرادر، خونم کجا بود که باغچه داشته باشه. بعد یک لحظه تصور کردم اگر با راستین ازدواج کنم خانهشان باغچه دارد و...
با صدای امیرمحسن با اکراه از باغچهی خانهی همسایه دل کندم و به حرفهایش گوش سپردم.
–دوباره رفتی تو هپروت؟ اون یه مثال بود خواهر جان.
–باشه، چشم، خار رو کلا از ریشه درشمیارم. گرچه همینجوریشم کلی ریشش قوی شده.
صدف با سینی چای وارد شد. با لبخند سینی را جلوی ما گذاشت. از لطفش خجالت کشیدم. تشکر کردم و گفتم:
–دستت درد نکنه، ظرفها رو بزار بمونه خودم میشورما.
صدف هم لبخند زد.
–اتفاقا میخواستم بشورم مامان نذاشت گفت اُسوه میاد میشوره.
زمزمه کردم:
–دستش درد نکنه.
بلند شدم که به آشپزخانه بروم. ولی صدای پیامک گوشیام منصرفم کرد. از وقتی گوشی جدید را روشن کرده بودم گوش به زنگ بودم و منتظر پیام پریناز بودم. دلم برای راستین آشوب بود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•