#شهیدانه
چندشبپیش
یهچییهجاخوندم ...
هنوزمپریشونم🚶🏻♂️-
نوشتهبود
#رفیقِشهیدروحاللهقربانی !
یهشبخوابشهیدرومیبینھ🌱
بهشمیگه:
+روحاللهازاونورچهخبر !؟
شهیدمیگھ
_خبرایخوب...
تاسال۱۴۰۰ظھورانقدرنزدیکمیشهکھ
دیگهنمیگینآقاکدومجمعهمیاد ؟!
میگینآقاچندساعتدیگهمیاد (:🖐🏽
#نسلِمانسلِظهوراست !
خلاصهکھ
اگهمجازینمیذارهخودسازیکنی ؛
یهمدتنباشاصلا ...
هرچیزیکهتوروازمولاتدورمیکنه،
بریزدور ؛ واݪسلام ↻
.._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _
#تلنگرانھ<📌😌>
◇چهقدردیراست
◇براے"تغییر"
◇آنهنگامڪهتڪیهبهدیوارڪعبه
◇نداے"اناالمهدیات"
◇جهانےراپرمیڪند
◇گویندظهورتوقیامتصغراست!
◇آرے...
◇چهقدردیراست
◇براے"تغییر"آنهنگام ..
•
•
『اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
#شـــᏪــیدانہ 🥀📿
•🌱•میگفت:
یهطورےباشبهتکهمیرسن
بگنمالکدوممکتبیڪه
انقدمشتیهستے...!
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
#روحشان_شاد_یادشان_گرامی💔🌹
#دلتنگی
عزیزے میگفت:
.
هروقت احساس کردید
از #امــــامزمـــــــان دور شدید💔
و دلتون واسه آقا تنگ نیست؛🍂
این دعاے کوچیڪ رو بخونید
بخصوص توے قنوت هاتون...!
.
لَیِّن قَلبے لِوَلِیِّ اَمرِکـ🌱
یعنی:
خداجون #دلمــــو واسه امامم نرم کن...!
اللهم عجل لولیک الفرج 🕊
「 #اندکےتأمل 」
فرشتهۍسمتچپم
زدروشونهاموگفت :↓
- صبرکنحاجے
مایهخطجاموندیم…!💔👨🏻🦯
+اینجورۍمیخوایمشهیدشیم؟ /:
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
#تــلنگــر💥
میگفت↓
میدونی ڪِی
ازچشمِ خدا میوفتی؟!
زمانی ڪه آقا امام زمان❗️
سرشوبندازه پایینو
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشه
ولی تـوانگار نـه انگار..!
رفیق✨
نزارڪارت بـه اونجاها برسـه!!!
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#سرباز_امام_زمان
#مثل_حاج_قاسم
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت254 راستین جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت:
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت255
در اتاقش را باز کرد و اشاره کرد که داخل شوم.
گوشهی اتاقش چیزی بود که رویش را پوشانده بود. کنجکاوانه به چیزی که مخفی کرده بود نگاه میکردم که گفت:
–بیا بشین.
روی تخت کنارش نشستم و گفتم:
–بالاخره کی ازش رونمایی میکنی؟
نگاهم کرد.
–امروز.
نگاهی به دیوار اتاقش انداختم. بعضی جاهایش ترک داشت.
–اتاقت یه رنگ اساسی میخوادا.
چشمکی زد و گفت:
صورتی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–نه، سیاه، که به سنتم بخوره.
–ابروهایش بالا رفت.
–تو هنوز اون حرفم رو دلت مونده؟ بعد دستهایم را گرفت و بوسید.
– آخه اولین بار که اتاقت رو دیدم رنگ و چیدمانش اونقدر شاد و جالب بود که جا خوردم. فکر میکردم رنگ صورتی فقط برای دختر بچههاست.
دستم را آرام از دستهایش بیرون کشیدم و گفتم:
–بدجنس، بازم میگی؟ من عمم با اون سنش رنگ صورتی دوست داره. بیشتر لباساش رنگ صورتیه.
نفسش را بیرون داد.
–آخ قربون اون عمت بشم که اگه همکاری نمیکرد الان ما پیش هم نبودیم. کلا فکر کنم خواستگاره رو سربه نیستش کرد.
خندیدم.
–آره، همون اول که بهش زنگ زدم و جریان رو تعریف کردم گفت اصلا از جریان ما خبر نداشته و خودش خیلی سریع همه چیز رو درست میکنه. بعدشم آخر هفته زنگ زد به مامانم و گفت که خانواده پسره پشیمون شدن.
–البته مامان منم این وسط خیلی رفت و آمد تا مامانت راضی شدا.
سرم را پایین انداختم.
–اهوم. درسته مامانم یه کم سختگیره ولی خیلی دلسوزه.
–اتفاقا مامانای سختگیر بچههای مستقلی تربیت میکنن.
لبخند زدم.
–فکر کنم درست میگی، شاید برای همینه امیرمحسن خیلی زود مستقل شد و با اون شرایطش همهی کارهاش رو از سن کم خودش انجام میداد.
همینطور که حرف میزدم خیره به چشمهایم نگاه میکرد. قلبم به یکباره ضربانش بالا رفت و نگاهم را زیر انداختم.
دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و سرم را به سینهاش چسباند و نجوا کرد.
–انگار باید همهی این اتفاقها میافتاد تا من با تو آشنا بشم و بشناسمت و بعدشم بعد از کلی ماجرا به هم برسیم. همون روز اول که امدم خواستگاریت خدا لقمه رو گذاشته بود روبروم، ولی من ترجیح دادم لقمه رو دور سرم بچرخونمش. این چرخیدنه برای خودم هزینهی سنگینی داشت.
نگاهی به پایش انداختم و سرم را روی سینهاش جابهجا کردم.
–اینجوری نگو، اگه به خاطر پات میگی که قراره پروتزش کنی و درست میشه دیگه.
–شاید، ولی هیچوقت مثل اولش نمیشه. یه اشتباههایی هیچ وقت جبران نمیشه. سرم را از روی سینهاش بلند کردم و نگاهش کردم.
–ولی این که اشتباه تو نبود.
دوباره سرم را روی سینهاش فشرد و گفت:
–چرا، سرنخ رو که بگیری تهش به خود من میرسی، چرا من از همون اول باید با پریناز ارتباط میگرفتم. چرا باید از همچین شخصیتی خوشم میومد. اون هیچ چیزش نه به من میخورد نه به خانوادم. چرا اصرار کردم؟ حتی روزی که با چشمهای خودم دیدم که اون اهل زندگی نیست بازم باهاش ادامه دادم. من خودم انتخاب کردم که تو اون مدت، بد زندگی کنم. البته حالا خوشحالم که فقط یه پام رو از دست دادم و میتونم زندگی کنم. اگر همین تیری که خوردم جونم رو میگرفت چی؟ اگر جای جبران برام نمیموند چی؟
کمی سرم را عقب دادم و نگاهش کردم.
–خدا نکنه، نگران نباش کلا خدا شغل دومش اینه که به بندههاش فرصت بده، به منم یه بار این فرصت رو داده.
یک ابرویش را بالا داد.
–اونوقت شغل اول خدا چیه؟
–بخشیدن.
نگاهم کرد... مهربان، عمیق، طولانی. بعد سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد و نجوا کرد.
–انگار ما رو آفریده که فقط ببخشه. البته اگر بتونیم طلب بخشش کنیم. بعد بوسهایی روی موهایم نشاند. مشامم را از بوی عطرش پر و خالی کردم.
صدای قلبش را واضح میشنیدم. چشمهایم را بستم و دستم را دور کمرش حلقه کردم.
مرا در حصار دستهایش فشرد و گفت:
–خیلی خوشحالم که دارمت.
باورم نمیشد که ازدواج کردهام و حالا میتوانم خانه و زندگی مستقلی داشته باشم. استقلالی که سالها انتظارش را کشیدم و حالا آن را با عشق میتوانم تجربه کنم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت255 در اتاقش را باز کرد و اشاره کرد که دا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت256
بلند شد و کنار چیزی که رویش را پوشانده بود ایستاد و گفت:
–اینم هدیهایی که خیلی وقته دارم در موردش بهت میگم، ولی تازه تمومش کردم. البته زحمت بعضی کارهاش رو طبق معمول رضا کشیده، از جمله قابش.
انگار چیزی یادم آمده باشد، پرسیدم:
–راستی آقارضا چرا از شرکت رفت؟ پس شراکتتون چی میشه؟
فکری کرد و گفت:
–راستش رو بخوای منم درست نفهمیدم. گفت با یکی از دوستهاش یه کاری رو شروع کردن که دوستش سرمایه گذاشته قراره اینم کار انجام بده، بخاطر اوضاع خراب شرکت سرمایش رو بیرون نکشید. هر جور حساب میکنم نمیفهمم چرا اینقدر خودش رو اذیت میکنه، کاری که الان داره انجام میده هم زحمت زیادی داره هم وقت زیادی میخواد و اصلا در شأنش هم نیست، حالا چه اصراری به انجام دادن اون کار داره واقعا نمیفهمم.
با تعجب پرسیدم.
–چرا مراسم عقدمدن هم نیومده بود؟
راستین شانهایی بالا انداخت.
–بعدا زنگ زد و عذر خواهی کرد و گفت که نتونسته بیاد. کلا یه کم عجیب غریب شده، احساس میکنم سرد شده، البته خودش میگه خیلی سرش شلوغه و دیگه وقت رفیق بازی نداره. یه بارم با خنده و شوخی گفت تو دیگه متاهل شدی، کبوتر با کبوتر باز با باز.
تاملی کردم و گفتم:
–آخه شما که خیلی با هم خوب بودید.
–الانم خوبیم. فقط اون وقتش کم شده. شاید فکر میکنه مثل قبل بیاد و بره وقت من گرفته میشه و کمتر میتونم برای تو وقت بزارم. البته به نظرم اگه اینجوری فکر میکنه، درسته، حالا دیگه همهی وقتم برای توئه، وقتی هم پیشم نیستی فکرت پیشمه.
لبخند زدم و لپهایم گل انداخت.
او هم لبخند زد.
–میخوام نتیجهی یه ماه و نیم زحمتم رو بهت نشون بدم. بیا خودت ازش پرده برداری کن.
جلو رفتم و کنارش ایستادم. نگاهش کردم. چشمکی زد و اشاره کرد که ملافه را بردارم. دست انداختم و ملافه را کشیدم. یک تابلوی معرق کاری شده با چوب، و بسیار بزرگ، که با خط نستعلیق شعر نیمه تمام مرا تمام کرده بود. حاشیهی تابلو را با ساقهی گندم گلهای ریز و زیبایی معرق انجام داده بود. آنقدر زیبا بود که مبهوتش شدم.
پرسید:
–چطوره؟
با ذوق نگاهش کردم.
–خیلی قشنگه، ممنون، اون تابلو کوچیکه که یک مصرع بود رو هم دارم. ولی این قابل مقایسه با اون نیست خیلی محشره، تا حالا تابلو به این قشنگی ندیده بودم. چقدر خلاقانه و زیبا، باورم نمیشه با ساقهی گندم بشه گلهای به این قشنگی درست کرد. خیلی دلم میخواد منم یاد بگیرم.
به طرف تختش رفت و رویش نشست.
–از فردا بعد از شرکت کلاس میزارم برات. لبخند زنان کنارش نشستم.
–واقعا میگی؟ دستش را روی شانهام گذاشت و مرا به طرف خودش کشید.
–اهوم، به شرطی که توام به دیگران یاد بدی، شده حتی به یه نفر، و به اون یه نفرم به شرطی یاد بدی که اونم حداقل به یه نفر یاد بده.
–چه فکر خوبی، چی از این بهتر.
با خوشحالی و با تمام احساس سرم را روی شانهاش گذاشتم.
–تو خیلی مهربونی راستین. ممنونم.
با لبهایش موهایم را نوازش کرد.
هر دو به تابلو زل زدیم و او شعر تابلو را زمزمه کرد.
کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟
ز تند باد فراقم بریخت برگ وجود
کجاست بویی از آن بوستان که جان یابم؟
زبان نماند ز پرسش هنوز نتوان زیست
اگر بیافتنش را کسی زبان یابم
به هجر چند کنم جان، بمیرم ار یک بار
خلاص یابم، بل عمر جاودان یابم
به جان ستاند، اگر باد گردی آرد ازو
که کیمیای سعادت ز رایگان یابم
ز آفتاب جمالش بسوختم، یارب
کجا روم که از این روز بد امان یابم؟
ستاره سوخته می آید از دلم درهم
چو طالع این بود، آن ماه را چسان یابم؟
چو جان دهم من از آن سو بر، ای صبا، خاکم
مگر ز گم شدن خویشتن نشان یابم
به خواب داد مرا خسرو از لبت شکری
مگر که بوسه بدین گونه زان دهان یابم
پایان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
بہقولشھیداحمدمشلب:(:
اگرنگاھبہنامحرمراڪنترلڪنید
نگاھخداروزیتونمیشود . .🔓🌱'!
‹♥️🖇› #شهیدانہ
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
سالروز ولادت حضرت امام
خامنهای(مدظلهالعالی) تبریک و تهنیت باد
#تولد_امام_خامنه_ای
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت256 بلند شد و کنار چیزی که رویش را پوشانده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از امشب رمان جدید داریم🤗
رمان جدیدمون😍🥰
💗 #رهایی_از_شب 💗
رمان رهایی از شب، داستان یک دختر از میان خود ماست، که به دلایل متعدد از مسیر اصلی زندگی اش منحرف و دچار دوستی های مشکل ساز شدهاست
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از امشب رمان جدید داریم🤗 رمان جدیدمون😍🥰 💗 #رهایی_از_شب 💗 رمان رهایی از شب، داس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهـایی ازشــب💗
قسمت۱⃣
گاهے روزگار به بازیهای عجیبے دعوتت میکند وتو را درمسیرے قرار میده که اصلا تصورش هم نمیکردی!!پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیکردم مغلوب چنین سرنوشتے بشم!
ااااااااااههههه..!!!!!!این روزها خیلے درگیر کودڪیهامم.چندسالے میشه که خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره.شاید بخاطر همینہ کہ بے اختیار هفتہ هاست راهم رو کج میڪنم بہ سمت محلہ ی قدیمے و مسجد قدیمے!
با اینکه سالها از کودکی هام گذشته هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشکوهند.
من اما بہ جاے اینکہ نزدیک مسجد بشم ساعتها روی نیمکتی که درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یک میدون بزرگ قرار داره مےنشینم و با حسرت بہ آدمهایے که باصداے اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میکنم.وقتے هنوز ساڪن این محل بودم شنیدم ڪه چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون کودکی هام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مکان کردن به جای دیگری .
پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش.یڪ تسبیح سبز رنگ بہ دست داشت و با جوونایی که دوره اش کرده بودند صحبت وخوش وبش میکرد.معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!
او کنار مسجد ایستاده بود با همون شکل وسیاق همیشگے ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینکه واقعا نیتے داشته باشم این چند روز کارم نشستن رو این نیمکت و تماشای او و مریدانش شده بود!
شاید بخاطر مرد مهربون کودکی هام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میکرد.
آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبے بهم میداد.ساعتها روے نیمکت میدون که بہ لطف مسئولین شهردارے یک حوض بزرگ با فواره هاے رنگین چشم انداز خوبے بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهاے رنگارنگے ڪه از کنارم میگذشتند تصویر اون جماعت کنار در مسجد حال خوبے بهم میداد.
راستش حتے بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من ڪجا و مسجد کجا؟!!!
🍁نویسنده : ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•