eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت 28 او آه عمیقے کشید و درحالےکه نگاهش به تسبیحش بود گفت: -ان شالله ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت29 شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود. من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم. فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند. وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم. شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد.وقتے میخواستیم بہ قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد: من امشب منتظرم.. ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت. خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تخت خوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند. داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم کہ برام پیامکی اومد گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: ‘بریم حیاط’ تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت. سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته وکفشهایش را میپوشد. چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم کجا میریم؟! مگہ اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟ گفت: نه ولی حساب من با بقیه کلی فرق دارد راست میگفت. وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی بہ ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند. به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم.. فاطمه بی مقدمه گفت:خوب! اینم گوش شنوا... تعریف کن ببینم چیکاره ایم. حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود.نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.گفتم: -امممممم قبلا گفته بودم که پدرم چہ جور مردی بود.. -آره خوب یادمه وباید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم آهی از سرحسرت کشیدم وزیر لب گفتم: -آقام آقا بود.! کاش منم براش احترام قایل بودم. باتعحب پرسید:مگہ قایل نیستی؟ اشکهام بی صبرانه روب صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم: -نه! فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلے... دیگه نتونستم ادامہ بدم و باصداے ریز گریه کردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره. باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم. -آقام دوست داشت من پاڪ زندگی کنم. آقام خیلے آبرو دار بود. تا وقتے زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید. بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم: -مثلن همین چادر! اینا قبلن سرم بود. فاطمه گفت: چہ جالب! پس تو چادری بودی؟ حدس میزدم. با تعجب پرسیدم:ازکجا؟ -از آنجا که خیلی خوب بلدی روسرت بگیری سری با تاسف تکون دادم و گفتم: -چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند. خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟ کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم: -نه آقام ترسناک نبود... ولے آقام همه چیزم بود. او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت. منم که جونم بود و آقام. تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم. درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادرنداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه.... -خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟ با شتاب گفتم: -البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره. میدونے تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبے فقط پدر خدابیامرزم بود. وقتے آقام رفت از همہ چی زده شدم. از همه چی بدم اومد. حتے تا یه مدت از آقام هم بدم میومد. بخاطراینکه منو تنها گذاشت. با اینکہ میدونست من چقدر تنهام. بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم... میدونم درست نیست اینها رو بگم. ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بی تفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامہ نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامہ دادم: ای ڪاش فقط مشکلم حجابم بود خیلے خطاها کردم خیلے… 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت29 شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از اردوگاه م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت30 فاطمہ گفت: -ببین عسل هممون خطاهای بزرگ وکوچیک داریم تو زندگی فقط تو نیستی! با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم: -خواهش میکنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خودواقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشے؟ او دستم رو کنارزد و پرسید: -حالا شما چرا اینقدر اصرارداری اعتراف به گناه کنی؟ فکر میکنی درستہ؟! سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم: -نمیدونم...نمیدونم… فقط میدونم که اگه بناباشه به یکی اعتماد کنم وحرفهامو بزنم اون تویی و بعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟ -نمیدونم!!!! شاید دیگه برای همیشہ از دستت بدم او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتیش گفت: پس تصمیم خودتو گرفتے!! فقط از راه حلت خوشم نیومد. میتونستے راه بهتری رو برای دک کردنم پیدا کنے! میان گریه خندیدم: -من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمه او انگشت اشاره اش رو بہ حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت: -والبته کورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم! مطمئن نبودم... بخاطر همین با بغض گفتم: -کاش همینطور باشه… او خودش رو جمع وجور کرد و با علاقه گفت: -خوب رد کن اعترافتو بیاد ببینیم… میخواستم حرف بزنم که او با چشم وابرو  وادار بہ سکوتم کرد وفهمیدم کسی به ما نزدیک میشود. سرم را برگرداندم و همان خانمی که مسؤول برنامہ‌ ها بود را دیدم که با لبخندی پرسشگرانہ بہ سمتمون میومد. با نگرانی آهستہ گفتم: -وای فاطمہ الانه که بیاد یه تشر بزنه بهمون فاطمہ با بیتفاوتی گفت: -گنده دماغ هست ولے نه تا اون حد... نگران نباش.... رگ خوابش دست خودمه. در حالیکه بهمون سلام میکرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنے داری خطاب به فاطمه گفت: -به به خانوم بخشے!!! میبینم که فرمانده ی بسیج در وقت خاموشی اومده هواخوری!!! فاطمہ با لبخند و احترام خطاب به او پاسخ داد: -خانوم اسکندری هم مثل همیشه با تمام خستگی آماده به خدمت!! هردو خنده ی کوتاه واجباری تحویل هم دادند.بعد خانوم اسکندرے خیلے سریع حالت چهره اش را جدی کرد و پرسید: -مشکلی پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن فاطمہ با آرامش پاسخ داد: -قبلا با جناب احمدی هماهنگ کردم. بعد در حالیکه دست مرا در دستانش میگذاشت ادامہ داد: -دوست عزیزم حال خوشی نداشت. در طول روز وقتی برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب کمی برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم. خانوم اسکندرے نگاه موشکافانه ای بہ من انداخت و بگمانم با کنایه گفت: -عجب دوست خوبے.!! پس پیشنهاد میدم اینجاننشینید.سربازها رفت وآمد میکنند خوب نیست... تشریف ببرید بہ خوابگاه مسئولین. فاطمہ گفت: -ممنون ولی ما در مدتی ڪه اینجا بودیم سربازی ندیدیم. ومیخواستیم تنها باشیم. بنابراین خوابگاه مسئولین گزینہه یمناسبی نیست.. ماحصل صحبتهای این دونفر این شد که ما طبق خواست خانوم اسکندری که کاملا مشخص بود یڪ درخواست اجباریست بہ سمت خوابگاه مورد نظر که به گفته ی ایشون کسے داخلش نبود راه راکج کردیم و او وقتی بہ آنجا رسید به فاطمہ گفت: من یکساعت دیگر برمیگردم. که یعنے هرحرفے دارید در این یکساعت بہ سرانجام برسونید. تا رفت بہ فاطمہ با غرولند گفتم: بابا اینجا کجاست دیگہ!!! یعنی یک دیقہ هم نمیتونیم واسه خودمون باشیم.؟ فاطمہ با خنده ی شیطنت آمیزی گفت: -فقط یڪ ساعت…. گفتم: -خیلے کمہ… گفت:پس حتما صلاح نیست.. من با لجبازی گفتم: -آسمون بہ زمین بیاد زمین برسه بع آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
بِسِمِ رَبِ الشُهَدا
🌸 بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ 🦋الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 🦋اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی 🦋السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🦋الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل 🦋یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ 🦋مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین. 🌸 « یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِک َ» ✨الـٰلّهُمَ عَجــِّلِ لوَلــیِّکَ اَلْفــَرَجْ✨
‏اگر میخواهید ڪنید، فقط نڪنید ! 🚫 مثلا نذرڪنید یڪ‌روز گناه نمیڪنم هدیه به (ﷻ) یڪےاز مجرب‌ترین ڪارها براےآقاست! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
به‌ چیزی‌ وابسته‌ِ باش؛ که بَرات ‌بِمونه!! ارزش‌ داشته باشه‌ که "وابسته‌ش‌ بِشی"💛 به یه ‌چیز مِثل ‌نِگاه‌های مهدی صاحب الزمان✨🧡 👀🖐🏻 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
نمیدونم‌آخࢪش‌چئ‌میشہ! ولۍمیدونم‌خـــــدا‌بنده‌هاشو نیافࢪیده‌که‌رهاشوݩ‌ڪنہ . ♥ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⛔ __ میدونی آدما کی تصمیم میگیرن دیگه گناه نکنن؟؟ زمانی که بفهمن تهش هیچی نیست هیچکس از مسیر کج به لذت نرسیده تهش همه میفهمن که مسیر کج تهش پوچیی بخاطر همین خسته میشن و برمیگردن حالا بعضی ها زودتر…بعضی ها دیرتر… لذت واقعی فقط تو یه چیزه اونم در مسیر تلاش برای رسیدن به خداست دقت کردی؟! هر چقدر خودتو درست میکنی آروم تر میشی🙂 اینا شانسی نیست… دل آروم یعنی خدا😊 به شدت معتقدم که آدما به میزانی که به خدا نزدیک میشن … آروم میشن. این آرامش فقط با خودسازی به دست میاد.☺️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
~🥀~ شهید محمد رضا شیخی: خواهران جهاد شما، حجاب شماست. در جامعه امروزی ارزش زن به حجاب و تقوای اوست نه به بی بند باری و بی عفتی او، در جامعه ای که هر خیابان و کوچه اش چندین کشته و زخمی برای اسلام دارد بی حجابی و بی عفتی معنایی ندارد. 🕊 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🦋 ⃟ٖٜٖٜٖٜ✨ جسور باش اما قُلدر نباش مهربون باش اما ضعیف نباش قوی باش اما بی ادب نباش فروتن باش اما خجالتی نباش💚🌱 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فڪر میڪنے گناھ ڪردے و تمام⁉️ گناھ شما در همہ چیز تاثیر دارھ در نسل شما...! در محیط شما...! ❪ 🕯🚫 ❫ صرفا‌جھت‌اطلاع! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ زندگی مثلِ نقاشی کردنه! خط‌ها رو با امید بکشید، اشتباهاتتون رو بـا آرامش پـاک کنیـد، قلم‌مـو رو در صبـر غوطه‌ وَر کنیـد، بـا عـشـق رنگ بـزنـیـد و تابلویِ زندگیتون رو به خدا بسپارید🌸 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•