#دوڪلامحرفحساب 🌱🌸
میگنوقتایۍڪهبندهمیخوادیهگناهِبزرگ
انجامبدهخدابهفرشتگانیاهمونڪرام
الڪاتبینمیگهفرشتههاشماهابرید...!
منوبندموتنهابزارید ✨
ماباهمیهڪارخصوصیداریم...
ڪهنڪنهموردلعنملائڪهواقعشیم،
ڪهآبروموننره...
انقدرعشقواینهمهبیوفایی؟!
#شیخحسینانصاریان
#سخن_بزرگان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#تلنگࢪ
رفیقشمیگفت:
یهشبتوخوابدیدمش
بهمگفت:
بهبچههابگوحتےسمتگناههم
نرن🚫~
اینجاخیلےگیرمیدن... 🍃
•|شهیدحجتاللهاسد
#شادی_روح_تمام_شهدا_صلوات
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
آزادسازی خرمشهر از اهداف اصلی عملیات بیتالمقدس در خلال جنگ ایران و عراق بود، که توسط ارتش جمهوری اسلامی ایران (به فرماندهی علی صیاد شیرازی) و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (به فرماندهی محسن رضایی و احمد متوسلیان) انجام گرفت. بعد از این نبرد، شهر خرمشهر پس از ۵۷۶ روز اشغال توسط نیروهای ارتش عراق، در روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱ بوسیله نیروهای مسلح ایران بازپس گرفته شد. فتح خرمشهر بازتاب جهانی داشت و عراق با از دست دادن خرمشهر، از نظر سیاسی تکیهگاهش را برای مذاکره از دست داد. این نبرد از لحاظ نظامی، بهعنوان نقطهٔ عطفی در تاریخ جنگ ایران و عراق شناخته میشود. شورای عالی انقلاب فرهنگی؛ روز ۳ خرداد را به عنوان؛ روز مقاومت، ایثار و پیروزی در تقویم رسمی ایران نامگذاری کردهاست.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
[🕊⃟🌿]
یڪخیـٰابـٰانڪردھمجنـونم
تومیدآنیڪجـٰاست....؟!
آنخیـٰابــٰانڪوۍجـٰانـٰآنقطعھاۍ
ازڪربلآست...シ♡
#اقاجون_گدا_نمی_خواهی
#کاش_ز__من_بپرسی_کربلا_نمی_خواهی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
[🌸⃟☁️]
شهادت لیاقت میخواهد که هرکسی لیاقتش نداره
شهادت یعنی متفاوت به اخر برسی وگرنه مرگ پایان همه قصه هاست...
#دلم_یک_سفر_به_سوریه_می_خواد_البته_بدون_بازگشت
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دلمشھادتمیخواهد ،
مردنراکههمهبلدن🚶♂..
مندلمازاینتابوتهامیخواهد
ازهمینهاکهبویعشقمیدهد...
بالایدستانعاشقان:)😭
مثلحاجقاسم❤️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
بہ مآدر قول دادهـ بود!!
بر می گردد...
چشـممادر
ڪہبہ اسٺخوان هاے
بی جمجمہ افتاد لبخـند ٺلخی زد
و گفـٺ :
بچـہ م سرش می رفٺ
ولی قولش نمی رفـٺـ(:💔...
#شہیدانہ
#بمیرم_برای_اون_مادری_که_هنوز_چشم_انتظار_است😭🥀🕊
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🕋📿
#قرار_دل ❤️
هنگام
نماز اول وقت
حاضر شو
شاید آخرین
دیدارت در زمین
با خدا باشد ....
به یاد نماز شهدا ...
التماس دعا در لحظات ملڪوتی اذان و راز و نیاز ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌼🍃✨💕🍃✨💕🍃✨💕
🍃✨🍃
✨🍃🌼
💕
🍃
✨💕✨یا صاحب زمان (عج)✨💕✨
💕ڪجا به نماز ایستاده ای آقا جان ؟؟؟
💕ڪنار تربت مادرت زهـــ❤️ــــرا...
💕یا در حرم عـــمه ات زینــــــــــــــب ...
💕یا ڪه در ڪربــــــــ و بلا می خوانی...
💕شاید هم ...
💕در حرم شیر خــــــــدا می خوانی ...
💕هر ڪجا نماز سبزت را خواندی...
💕ما گناه ڪاران را از یاد مبــــــــر...
💕ڪه به دعــــــــای تو...
💕 همچون نفس برای زنده ماندن محتاجیم...
💕🍃ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🍃💕
🍃
💕•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
✨🍃🌼
🍃✨🍃
🌼🍃✨💕🍃✨💕🍃✨💕
🕌♻️🕌♻️
♻️🕌
🕌
بر سر سجاده های عاشقی لرزید اگر دلهایتان .
جان یارا
این من عاصی و شیدا دل هم اکنون ملتمس هستم شدید.
التماس دعای فراوان از همه شما خوبان
نماز مانند لیمو شیرین است پس هنوز دیر نشده نمازت را دریاب
فقط مواظب باش خدای نکرده نمازت سرد نشه رفیق
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🕌
♻️🕌
🕌♻️🕌♻️
⚘﷽⚘
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍قنوت در زیر آتش...
🌟بارش بیامان خمپارهها تا نیمه شب ادامه داشت. ترکشهای سرخ خواب را از همه گرفته بود. زیر پل تعدادی از افراد نشسته بودند، «شهید همدانی» از زیر پل بیرون آمد، مات و حیران به روی پل نگاه کرد. نزدیک دهنه پل و کنار تپه «مجاهد» در همان مکانی که خمپاره های صد و بیست مثل باران میباریدکسی به نماز ایستاده بود. صدای انفجار خمپارهها لحظه ای قطع نمیشد. طنین صدای «محمد بروجردی» در گوشش پیچید: «این امانت ماست …دست شما…امانتدار خوبی باشید.» دوباره نگاه کرد شهبازی در وسط آتش دشمن مثل ابراهیم با آرامش به قنوت ایستاده بود. نمی دانست چه کار کند. جرات حضور در خلوت شهبازی را نداشت. طاقت نیاورد در حالیکه اشک پهنای صورتش را پوشانده بود، به زیر پل بازگشت. خلوص نماز شبهای شهبازی در میان اهل جبهه مشهور بود، و شهیدهمدانی با تمام وجودش این خلوص را در ظلمات شب مشاهده کرده بود.
🌷شهید محمود شهبازی🌷
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت37 گوشیم دوباره زنگ میخورد. فاطمه لیوان را به دستم داد و درحالیکه از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت39
فاطمه نگرانم بود.
با سوالات پی در پی به جانم افتاد:عسل چیشده؟! چرا گریه میکنی؟ حالت بده؟؟
نکنه با اون پسره حرف زدی چیزی بهت گفته؟
آره شاید همه ی این بغض وناراحتی بخاطر کامران باشه. .بخاطر حرفهای تند و صریحش..بخاطر اینکه مستقیم پشت تلفن بهم گفت که من براش مهم نیستم..من برای هیچ کس در این دنیا مهم نبودم...هیچ کس..
چقدر احمق بودم که فکر میکردم برای اینها اهمیتی دارم.همانجا که ایستاده بودم نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و از ته دل اشک ریختم.
فاطمه مقابلم زانو زد و دستان سردش رو روی زانوانم گذاشت و با چشمانی پراز سوال نگاهم کرد.
به دروغ گفتم:
- خوب نیستم فاطمه..ببخشیدنمیتونم راه برم.
البته همچین دروغ دروغ هم نبود.ولی فاطمه فکر میکرد این ناتوانی بخاطر شرایط جسمانیمه.
بامهربانی و نگرانی گفت:
_الاهی من قربونت برم.من که بهت گفتم بریم یجا بشین..رنگ به صورت نداری آخه چت شده قربون جدت برم.
دوباره زدم زیر گریه..
یا فاطمه ی زهرا من از گناهانم توبه کردم..دستمو رها نکن..یا فاطمه ی زهرا اون عطر خوشبوی دوران کودکی رو که صف اول مسجد کنار آقام استشمام میکردم رو دوباره وبرای همیشه بهم هدیه بده..من میدونم این توقع زیاد و دوریه ولی تا کی باید همه چیزهای خوب از من دورباشه؟مدتهاست از همه نعمتها محروم بودم.یکبارهم به دل من بیاین..اگر واقعا مادرم هستی چرا برام مادری نمیکنی؟؟
میان سوالهای مکرر فاطمه ،چشمم به قدمهایی افتاد که درست مقابل دیدگانم ایستاده بود.نفس عمیق کشیدم.او مقابلم نشست و با چشمانی که پراز سوال بود نگاهم کرد.
-حالتون خوب نیست؟؟ پرستار رو صدا کنم؟
اشکهایم را پاک کردم ودردل گفتم:این درد بی درمانی که من دارم پرستار نمیخواد طبیب میخواد. طبیبشم تویی..
-نه..نه حاح آقا. .خوبم
-خوب اگر خوبید چرا این حال و روز رو دارید؟چرا مثل بچه مدرسه ایها گریه میکنید؟
فاطمه ریز ومحجوب خندید .منم به زور خندیدم.
حاج مهدوی باچشمان زیباش رو به فاطمه گفت:
اگر احتیاجی به استراحت ومراقبت بیشتر دارند میتونیم کمی دیرتر بریم.مشکلی نیست.
فاطمه هم با همان لحن جواب داد:نمیدونم حاج آقا بعد نگاهی پرسشگر به من انداخت و گفت:
_من و حاج آقا حرفی نداریم .اگر حس میکنی خوب نیستی بمونیم.
من چادرم رو روی سرم مرتب کردم و با خجالت گفتم:نه...نه...خیلی ببخشید معطلتون کردم.
حاج مهدوی با گوشه چشمش نگاهم کرد واز جا برخاست و به سمت پرستاری که قصد رفتن به اتاقی دیگر داشت، رفت.
صدای حاج مهدوی به سختی شنیده میشد ولی پرستار با صدای نسبتا رسایی پاسخ داد:
-اگر میخواین نگهشون داریم مشکلی نیس منتها ایشون الان حالشون بخاطر ضعف واحتمالا گرسنگی بهم ریخته. البته ما سرم هم وصل کردیم.ولی باز باید کمی معده اش تقویت شه.
ای پرستار بیچاره!!!تو چه میدونی درد من چیه؟!گرسنگی کدومه؟؟
درد من درد عشقه...
یک عشق یک طرفه!!یک عشق نافرجام!!
حاج مهدوی در حالیکه به سمت ما میجرخید رو به فاطمه گفت:
_خوب پس،اگر مشکل خاصی نیست وخواهرمون حس میکنند حالشون مساعده بریم.
حرصم درآمد وقتی میدیدم حتی حال من هم از فاطمه میپرسد!!
خوب چرا اینقدر بهم بیتوجهی؟؟!!
اگر من نامحرمم فاطمه هم هست..
چرا با اوحرف میزنی با من نه؟!!!
دلم لرزید...نکنه.؟؟؟
حتی فکرش هم آزارم میداد..
نه! نه! اگر آنها با هم قرار ومداری داشتند حتما فاطمه بهم میگفت. با ناراحتی بلندشدم.خاک چادرم را تکان دادم و بدون نگاه کردن به آن دو بسمت درب خروجی راه افتادم.
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•