دلمشھادتمیخواهد ،
مردنراکههمهبلدن🚶♂..
مندلمازاینتابوتهامیخواهد
ازهمینهاکهبویعشقمیدهد...
بالایدستانعاشقان:)😭
مثلحاجقاسم❤️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
بہ مآدر قول دادهـ بود!!
بر می گردد...
چشـممادر
ڪہبہ اسٺخوان هاے
بی جمجمہ افتاد لبخـند ٺلخی زد
و گفـٺ :
بچـہ م سرش می رفٺ
ولی قولش نمی رفـٺـ(:💔...
#شہیدانہ
#بمیرم_برای_اون_مادری_که_هنوز_چشم_انتظار_است😭🥀🕊
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🕋📿
#قرار_دل ❤️
هنگام
نماز اول وقت
حاضر شو
شاید آخرین
دیدارت در زمین
با خدا باشد ....
به یاد نماز شهدا ...
التماس دعا در لحظات ملڪوتی اذان و راز و نیاز ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌼🍃✨💕🍃✨💕🍃✨💕
🍃✨🍃
✨🍃🌼
💕
🍃
✨💕✨یا صاحب زمان (عج)✨💕✨
💕ڪجا به نماز ایستاده ای آقا جان ؟؟؟
💕ڪنار تربت مادرت زهـــ❤️ــــرا...
💕یا در حرم عـــمه ات زینــــــــــــــب ...
💕یا ڪه در ڪربــــــــ و بلا می خوانی...
💕شاید هم ...
💕در حرم شیر خــــــــدا می خوانی ...
💕هر ڪجا نماز سبزت را خواندی...
💕ما گناه ڪاران را از یاد مبــــــــر...
💕ڪه به دعــــــــای تو...
💕 همچون نفس برای زنده ماندن محتاجیم...
💕🍃ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🍃💕
🍃
💕•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
✨🍃🌼
🍃✨🍃
🌼🍃✨💕🍃✨💕🍃✨💕
🕌♻️🕌♻️
♻️🕌
🕌
بر سر سجاده های عاشقی لرزید اگر دلهایتان .
جان یارا
این من عاصی و شیدا دل هم اکنون ملتمس هستم شدید.
التماس دعای فراوان از همه شما خوبان
نماز مانند لیمو شیرین است پس هنوز دیر نشده نمازت را دریاب
فقط مواظب باش خدای نکرده نمازت سرد نشه رفیق
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🕌
♻️🕌
🕌♻️🕌♻️
⚘﷽⚘
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍قنوت در زیر آتش...
🌟بارش بیامان خمپارهها تا نیمه شب ادامه داشت. ترکشهای سرخ خواب را از همه گرفته بود. زیر پل تعدادی از افراد نشسته بودند، «شهید همدانی» از زیر پل بیرون آمد، مات و حیران به روی پل نگاه کرد. نزدیک دهنه پل و کنار تپه «مجاهد» در همان مکانی که خمپاره های صد و بیست مثل باران میباریدکسی به نماز ایستاده بود. صدای انفجار خمپارهها لحظه ای قطع نمیشد. طنین صدای «محمد بروجردی» در گوشش پیچید: «این امانت ماست …دست شما…امانتدار خوبی باشید.» دوباره نگاه کرد شهبازی در وسط آتش دشمن مثل ابراهیم با آرامش به قنوت ایستاده بود. نمی دانست چه کار کند. جرات حضور در خلوت شهبازی را نداشت. طاقت نیاورد در حالیکه اشک پهنای صورتش را پوشانده بود، به زیر پل بازگشت. خلوص نماز شبهای شهبازی در میان اهل جبهه مشهور بود، و شهیدهمدانی با تمام وجودش این خلوص را در ظلمات شب مشاهده کرده بود.
🌷شهید محمود شهبازی🌷
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت37 گوشیم دوباره زنگ میخورد. فاطمه لیوان را به دستم داد و درحالیکه از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت39
فاطمه نگرانم بود.
با سوالات پی در پی به جانم افتاد:عسل چیشده؟! چرا گریه میکنی؟ حالت بده؟؟
نکنه با اون پسره حرف زدی چیزی بهت گفته؟
آره شاید همه ی این بغض وناراحتی بخاطر کامران باشه. .بخاطر حرفهای تند و صریحش..بخاطر اینکه مستقیم پشت تلفن بهم گفت که من براش مهم نیستم..من برای هیچ کس در این دنیا مهم نبودم...هیچ کس..
چقدر احمق بودم که فکر میکردم برای اینها اهمیتی دارم.همانجا که ایستاده بودم نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و از ته دل اشک ریختم.
فاطمه مقابلم زانو زد و دستان سردش رو روی زانوانم گذاشت و با چشمانی پراز سوال نگاهم کرد.
به دروغ گفتم:
- خوب نیستم فاطمه..ببخشیدنمیتونم راه برم.
البته همچین دروغ دروغ هم نبود.ولی فاطمه فکر میکرد این ناتوانی بخاطر شرایط جسمانیمه.
بامهربانی و نگرانی گفت:
_الاهی من قربونت برم.من که بهت گفتم بریم یجا بشین..رنگ به صورت نداری آخه چت شده قربون جدت برم.
دوباره زدم زیر گریه..
یا فاطمه ی زهرا من از گناهانم توبه کردم..دستمو رها نکن..یا فاطمه ی زهرا اون عطر خوشبوی دوران کودکی رو که صف اول مسجد کنار آقام استشمام میکردم رو دوباره وبرای همیشه بهم هدیه بده..من میدونم این توقع زیاد و دوریه ولی تا کی باید همه چیزهای خوب از من دورباشه؟مدتهاست از همه نعمتها محروم بودم.یکبارهم به دل من بیاین..اگر واقعا مادرم هستی چرا برام مادری نمیکنی؟؟
میان سوالهای مکرر فاطمه ،چشمم به قدمهایی افتاد که درست مقابل دیدگانم ایستاده بود.نفس عمیق کشیدم.او مقابلم نشست و با چشمانی که پراز سوال بود نگاهم کرد.
-حالتون خوب نیست؟؟ پرستار رو صدا کنم؟
اشکهایم را پاک کردم ودردل گفتم:این درد بی درمانی که من دارم پرستار نمیخواد طبیب میخواد. طبیبشم تویی..
-نه..نه حاح آقا. .خوبم
-خوب اگر خوبید چرا این حال و روز رو دارید؟چرا مثل بچه مدرسه ایها گریه میکنید؟
فاطمه ریز ومحجوب خندید .منم به زور خندیدم.
حاج مهدوی باچشمان زیباش رو به فاطمه گفت:
اگر احتیاجی به استراحت ومراقبت بیشتر دارند میتونیم کمی دیرتر بریم.مشکلی نیست.
فاطمه هم با همان لحن جواب داد:نمیدونم حاج آقا بعد نگاهی پرسشگر به من انداخت و گفت:
_من و حاج آقا حرفی نداریم .اگر حس میکنی خوب نیستی بمونیم.
من چادرم رو روی سرم مرتب کردم و با خجالت گفتم:نه...نه...خیلی ببخشید معطلتون کردم.
حاج مهدوی با گوشه چشمش نگاهم کرد واز جا برخاست و به سمت پرستاری که قصد رفتن به اتاقی دیگر داشت، رفت.
صدای حاج مهدوی به سختی شنیده میشد ولی پرستار با صدای نسبتا رسایی پاسخ داد:
-اگر میخواین نگهشون داریم مشکلی نیس منتها ایشون الان حالشون بخاطر ضعف واحتمالا گرسنگی بهم ریخته. البته ما سرم هم وصل کردیم.ولی باز باید کمی معده اش تقویت شه.
ای پرستار بیچاره!!!تو چه میدونی درد من چیه؟!گرسنگی کدومه؟؟
درد من درد عشقه...
یک عشق یک طرفه!!یک عشق نافرجام!!
حاج مهدوی در حالیکه به سمت ما میجرخید رو به فاطمه گفت:
_خوب پس،اگر مشکل خاصی نیست وخواهرمون حس میکنند حالشون مساعده بریم.
حرصم درآمد وقتی میدیدم حتی حال من هم از فاطمه میپرسد!!
خوب چرا اینقدر بهم بیتوجهی؟؟!!
اگر من نامحرمم فاطمه هم هست..
چرا با اوحرف میزنی با من نه؟!!!
دلم لرزید...نکنه.؟؟؟
حتی فکرش هم آزارم میداد..
نه! نه! اگر آنها با هم قرار ومداری داشتند حتما فاطمه بهم میگفت. با ناراحتی بلندشدم.خاک چادرم را تکان دادم و بدون نگاه کردن به آن دو بسمت درب خروجی راه افتادم.
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت39 فاطمه نگرانم بود. با سوالات پی در پی به جانم افتاد:عسل چیشده؟! چر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی ازشب💗
قسمت40
فاطمه خودش را بهم رسوند و بازومو با مهربانی گرفت.نمیتوانستم فاطمه رو بعنوان رقیب قبول کنم.از یک طرف مردهایی مثل حاج مهدوی حق دخترهایی مثل فاطمه بودند واز طرف دیگر تنها کسی که میتوانست مرا از منجلابی که گرفتارش بودم نجات بده مردی از جنس حاج مهدوی بود.سوار ماشین دربست شدیم و چند دقیقه ی بعد در شلوغی مکانی توقف کردیم.چشم دوختم به اطراف تا اتوبوسمون رو ببینم ولی اثری از کاروان نبود.فاطمه هم انگار تعجب کرده بود .حاج مهدوی ابتدا خودش پیاده شد و در حالیکه درب عقب رو باز میکرد خطاب به ما گفت:لطف میکنید پیاده شید؟؟
من وفاطمه از ماشین پیاده شدیم.حاج مهدوی در حالیکه نگاهش به پایین چادرم بود خطاب به من گفت :خوب ان شالله بهترید که؟؟
من با شرم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم:
_بله..ببخشید تو روخدا خیلی اذیتتون کردم
فاطمه از حاج مهدوی پرسید:حاج آقا جسارتا اینجا چرا پیاده شدیم.؟ کاروان اینجا منتظرمونه؟
حاج مهدوی در حالیکه به سمت ورودی یک غذاخوری حرکت میکرد نگاهی گذرا به ما کردکرد وگفت:
-تشریف بیارید لطفا. غذاهای اینجا حرف نداره. قرار بود امروز با حاجی احمدی بیایم چیزی بخوریم ولی هیچکس از قسمت خودش خبرنداره!!!!
من وفاطمه با هم گفتیم.:وااای نه ..
فاطمه گفت:
-حاج آقا تو روخدا!!! این چه کاری بود کردید؟ شما چرا؟ من خودم با ایشون میرفتم.
من هم برای اینکه از قافله عقب نمونم ادامه دادم:
-حاج آقا شرمنده تر از اینم نکنید.من گرسنه نیستم برگردیم تو روخدا باید زودتر برسیم به کاروان
حاج مهدوی با لحنی محجوب گفت:
-دشمنتون شرمنده.درست نیست تو شهر غریب تنها باشید. چه فرقی میکنه؟
بعد درحالیکه وارد سالن میشد گفت:
_بفرمایید خواهش میکنم.من وفاطمه با تردید و ناراحتی به هم نگاه کردیم و با کلی شرمندگی وارد سالن غذاخوری شدیم!!!
حاج مهدوی برامون هم غذای محلی سفارش داد وهم کباب!!!!
ما نمیدانستیم با این همه شرمندگی چطور غذا رو تناول کنیم! خصوصا من که خودم عامل این زحمت بودم! او مثل یک برادر مهربان در بشقابهایمان کباب گذاشت و با لبخند محجوبانه ای بی آنکه نگاهمون کند گفت:کبابهای این رستوران حرف نداره.ان شالله لقمه ی عافیت باشه.شما راحت باشید بنده کمی آنطرفتر هستم چیزی کم وکسر داشتید بفرمایید سفارش بدم.
من که از شرم لال شده بودم.اما فاطمه گفت:
_خیلی تو زحمت افتادید . نمیدونیم چطوری این غذارو بخوریم!
حاج مهدوی با لبخند محجوبی گفت:به راحتی!!
من نگاهی به سالن مملو از جمعیت کردم .دلم نمیخواست حاج مهدوی میز ما رو ترک کند با اصرار گفتم:
حاج آقا ببخشید..چرا همینجا نمیشینید؟میزهای دیگه ، همه پرهستند.خوب اینجا که جا هست.کنار ما بشینید.
حاج مهدوی صورتش از شرم سرخ شد .به فاطمه نگاه کردم.او هم چهره اش تغییر کرد.فهمیدم حرف درستی نزدم.باید درستش میکردم.
گفتم:منظورم اینه که ما به اندازه ی کافی شرمندتون هستیم حالا شما هم جای مناسب نداشته باشید بیشتر شرمنده میشیم. شما اینجا باشید ماهم با قوت قلب بیشتری غذا میخوریم.
فاطمه از زیر میز ضربه ی محکمی به پام زد و فهمیدم دارم خرابترش میکنم.خیلی بد بود خیلی...
حاج مهدوی با شرم، سالن مملو از جمعیت رو نگاه کرد و وقتی دید میز خالی وحود ندارد با تردید صندلی رو عقب کشید و نشست
گونه هاش سرخ شده بود.گفت:
-عذرمیخوام ..ببخشید جسارت بنده رو ..
و با حالتی معذب شروع به کشیدن غذا کرد.
من خوشحال از پیروزی ،شروع به خوردن کردم و به فاطمه نگاه پیروزمندانه ای انداختم.
اعتراف میکنم خوشمزه ترین ودلچسب ترین غذایی که در عمرم خورده بودم همین غذا ودر همین رستوران بود..در مدت این ده سال بهترین رستورانها رو رفتم. .گرونترین غذاها رو با شیک ترین پسرها تجربه کردم ولی بدون اغراق میگم طعم دلچسب وخاطره انگیز اون غذا و اون میز هیچ گاه از خاطرم نمیرود. اما از آنجا که خوشیهای زندگی من همیشه کوتاه بوده درست در لحظاتی که غرق شادمانی و امیدواری بودم تلفنم زنگ زد.
زنگ نه...ناقوس شوم بدبختیم بود که باصدای بلند نواخته میشد..
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌸 #دعای_فرج
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
🦋الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
🦋اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
🦋السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
🦋الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
🦋یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ
🦋مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌸 #دعای_غریق
« یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِک َ»
✨الـٰلّهُمَ عَجــِّلِ لوَلــیِّکَ اَلْفــَرَجْ✨
﹏❀﹏
#به_وقت_بندگی❤️
سنگینے دنیا را
زمانے احساس میکنے
که خدا را از یاد
برده باشـے 🖐🏻♥️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
❀
#چادرے_ها_فرشتنہ_اند🌹
جانت را ڪہ بدهی در راه خدا "#شهید" می نامند تو را؛😞
بہ گمانم اگر #روحت را هم بدهی شاید...!😢
.
و مݧ احساس میڪنم اینجا و در ایݧ سرزمین؛
دختراݧ زیادے هستند کہ هر روز پشتِ #سنـــــ😍ـــــگر ِسیاه ِساده ی سنگینِ خود #دفاع می کنند از نجابتشان...😌
و هر لحظہ #شهید می شوند انگار!
پس "#شهید_زنده" حواست بہ حجابت باشد...☺️🙏
.
.
.
گـــآهی که چادرت خاکی می شود از #طعنہ هاے مردم شهــــر...😔
یاد #چفیه هایی باش که برای #چــــــــآدرے ماندنت، خونی شدند...😭
#شهیـد_نظر_میکند_بہ_وجہ_الله 😊
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•