eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
929 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸امام هادی (ع): 🔹منْ جَمَعَ لَکَ وَدَّهُ وَ رایهُ فَاجْمَعْ له طاعَتَکَ 🔹هر که دوستی و نظر نهایی‌اش را برای تو همه جانبه گرداند، طاعتت را برای او همه جانبه گردان/تحف العقول، ص۴۸۳ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ یک جہان بر هم زدم وز جملہ بگزیدم تو را... من‌چہ‌مۍکردم بہ عالم گر نمۍدیدم تو را! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۴۹ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت46 یاد طعمه ی چندسال پیشم افتادم که بعد از چند ماه دوستی یک جورایی ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت47 حاج مهدوی مقابلم بود. با دیدن او همه ی ناراحتیهامو فراموش کردم و فقط برام این سوال ایجاد شده بود که او اینجا چه میکند؟! نکنه خواب بودم.؟؟؟  او اینجا، در این تاریکی درست مقابل من ایستاده بود. چادرم رو روی صورتم کشیدم تا اشکهایم رو نبیند.هرچند،این کار بیهوده ای بود و او حتما از صدای هق هقم ردم رو پیدا کرده بود! چرا چیزی نمیگفت؟  نکند جنی ..روحی.. چیزی بود که در لباس حاج مهدوی ظاهر شده بود؟  من حتی به این وهم، هم راضی بودم. تمام بدنم از هیجان حضور او میلرزید .بالاخره سکوت را شکست. چقدر صدایش زیبا بود. -قبلا گفته بودید میخواین باهام حرف  بزنید.یادتونه؟؟ درست می‌شنیدم؟ او با من بود؟؟؟  دستم رو روی سینه ام گذاشتم تا قلبم بیرون نیفتد.چادرم رو از روی صورتم کنار کشیدم و میان پرده ی اشکم با حیرت نگاهش کردم.او زود نگاهش رو پایین انداخت. وقتی دید چیزی نمیگم سعی کرد یادم بیاورد: -تو دوکوهه...وقتی رو خاکها نشسته بودید..اگر هنوز هم حس میکنید که راغب هستید برام حرف بزنید من در خدمتم. من خواب بودم؟؟ او آمده بود اینجا تا من باهاش حرف بزنم؟؟!!! نمیترسید از اینکه کسی او را در این گوشه با من ببیند؟! نمیترسید از من؟؟ بازهم لال بودم...زبانم بند آمده بود..ولی اشکهایم هنوز دست از تلاش برنمی داشتند. او زیر نور ماه ایستاده بود و من با یک عالمه سوال و التماس نگاهش میکردم.تلفنش زنگ خورد.  جواب داد. انگار صحبت درباره ی من بود! -بله..الان پیش من هستند.اگر زحمتی نیست به خانوم بخشی اطلاع بدید بگید ما پشت قرارگاه هستیم.متشکرم.یاعلی ظاهرا غیبتم همه رو خبردار کرده بود! وای فاطمه میگفت این اتفاق به ضرر بسیج اون ناحیه و مسجده. من چقدر امروز خرابکاری کرده بودم! حاج مهدوی تسبیحش رو مشت کرد و سر به زیر انداخت. منتظر بود تا چیزی بگویم. ولی من هرچه به ذهنم فشار می آوردم نمیدونستم از کجا شروع کنم و اصلا چی بگم؟!! آهی کشید و پرسید: نمیخواین چیزی بگید؟.... وقتی دوباره با سکوتم مواجه شد پشت کرد تا آنجا را ترک کند. من اینو نمیخواستم.  میخواستم او کنارم بماند ..برای همیشه.  حتی اگر حرفی نزند. با دلخوری گفتم: هرچه بود تموم شد...من واقعا متاسفم که امروز باعث زحمتتون شدم.. او به طرفم برگشت.  یک قدم جلوتر آمد و با لحنی خاص گفت: - باز هم که رفتید سر خونه ی اول!!عرض کردم بنده، به جدتون قسم، حتی به اندازه ی سر سوزنی از خدمت به شما ناراحت وخسته نشدم. او ادامه داد: میفرمایید هرچه بوده تموم شده ولی الان قریب به دوساعته اینجا با این حال وروزنشستید و از کاروان جدا شدید! من درحالیکه اشکهام رو پاک میکردم گفتم. اینجا نشستن من هیچ ارتباطی به اتفاق امروز نداره.من برای خلوت و درد دل باخدا اینحا نشستم.این کجاش مشکل داره؟  او لحنش را آروم تر کرد وشاید با کنایه گفت: -ان شالله که همینطوره.!!حالا اگر درد دل وخلوتتون تموم شده همراه من بیاین داخل قرارگاه. من مستقیم نگاهش کردم و با طعنه گفتم: -چیشد؟! به گمونم میخواستید حرفهامو بشنوید.منصرف شدید؟! او معذب بود.این رو میشد از تمام حالاتش درک کرد. ولی من دست بردار نبودم امروز روز آخر اقامتمون بود و بعد از رفتن به تهران من حسابی تنها و بی پناه میشدم.شاید جمله ای نگاهی..چیزی میتونستم از او بعنوان یادگاری ببرم تا در تلاطم مشکلات وتنهاییهام امیدوارم کنه. او گفت: _بنده از همون ابتدا عرض کردم که سراپاگوشم ولی شما قابل ندونستید. کاملا پیدا بود که ترجیح میدهد از من فرار کند و حرفهایم را نشنود.مدام در تاریکی اونجا چشمهایش میچرخید و منتظر اومدن شاید فاطمه یا افرادی بیشتر بود!!! گفتم به گمونم شما معذب هستید. حق هم دارید.نمیخواد بخاطر من خودتون رو اذیت کنید،من اونروز میخواستم باهاتون حرف بزنم.نه حالا!!! لطفا برگردید.همیشه همین بوده..هیچ وقت در زندگیم گوشی برای شنیدن حرفهایم نداشتم.هیچ کسی نگرانم نبود.الان هم اگر شما اینجا هستید نگران من نیستید.نگران خودتون و احیانا نگران مسجدهستید!! تشریف ببرید حاج اقا..من خودم میام!! او بازهم حالش دگرگون شد.با چندباردم وبازدم عصبی سعی داشت چیزی بگوید ولی هربار منصرف میشد . بالاخره تصمیمش رو گرفت و در حالیکه سعی میکرد خشمش را کنترل کندو صدایش بلند تر از حد ثابت نشود کمی به سمتم خم شد و گفت: _خانوم محترم.بیشتر از مسجد و موارد دیگه بنده نگران شآنیت یک بانوی محترمم!اینجا موندن شما در این وقت شب کار درستی نیست لطفا درک کنید.اگر حرفی دارید بسیار خوب میشنوم.ولی شما همش دارید با گوشه وکنایه حرف میزنید.بنده چه خطایی کردم که شما رو وادار به این شکل رفتار میکنه؟  🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت47 حاج مهدوی مقابلم بود. با دیدن او همه ی ناراحتیهامو فراموش کردم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی ازشب💗 قسمت48 جالب شد!!! هردو مرد زندگیم درست در یک برحه ی زمانی مشخص برایشان سوال شده بود که چه خطایی ازشون سرزده!! و هیچ کدامشان نمیدونستند که خطاکار منم!! که گنهکار و عاصی منم!! هرچه زمان جلوتر میرفت و بیشتر با حاج مهدوی حرف میزدم مطمئن تر میشدم او سهم من نیست ..وهیچ گاه برایش جذبه ای نخواهم داشت.او راست میگفت. من بیخود و بی جهت بجای تشکر و قدردانی، او را مورد بی احترامی قرار دادم.دوباره گوشی اش زنگ خورد.مطمین بودم فاطمه ست...پس فاطمه شماره او راهم داشت؟! خوش بحال او..چقدر به حاج مهدوی نزدیک بود! حاج مهدوی در حالیکه از من دور میشد و زیر نورماه به اطراف نگاه میکرد پرسید: _شما الان کجایید؟! بله دیدمتون.مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تکان داد تا او راببینند. دوشبح نزدیکمون میشدند.  دلم نمیخواست کسی مرا ببیند و دوباره قضاوتم کند.از حاج مهدوی دلخور شدم که چرا پای افراد دیگر رو به اینجا وا کرده بود.اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟! نا امیدانه و با دلخوری از روی زمین بلند شدم. چادرم را مرتب کردم و به سرعت به سمت قرارگاه راه افتادم.او صدام کرد: کجا تشریف میبرید باز؟ خواستم لب باز کنم و دوباره همه ی افکارم رو به زبون بیارم ولی خودم را کنترل کردم.فاطمه وحاج احمدی نزدیک شدند. رو به حاج مهدوی گفتم:کحا باید برم؟ میرم سمت خوابگاه. خودم راه و بلد بودم. چرا بقیه رو خبردار کردید؟ حاج مهدوی با ناراحتی سری تکان داد و گفت: استغفرالله... (که یعنی از دست من عاصی ومعترض شده.) واقعا روم نمیشد تو روی حاج احمدی نگاه کنم.دلم میخواست فرار کنم ولی دیر شده بود.حاج احمدی با صدای بشاش و مهربانش خطاب به حاج مهدوی گفت: حاجی با این آدرس دادنت! !!ما رفتیم اون پشت.. حاج مهدوی خودش رو مشغول گفتگو با حاج احمدی کرد و فاطمه سمت من اومد و نگاه عجیب و خیره ای کرد.. سرم را زیر سنگینی نگاهش پایین انداختم. حاج احمدی نزدیکم آمد و بالحن شوخی گفت: چیشده دخترم.؟؟ چرا قایم شدید؟؟! انتظار برخورد بدی داشتم ولی او از در شوخی وارد شد. فاطمه بجای من جواب داد: _امروز خیلی این بنده خدا اذیت شدن حاج آقا.ایشون بار اولشونه میان جنوب..عادت ندارند..دیدن وشنیدن حال واحوالات شهدا باعث آزارشون شده. حاج احمدی گفت: _خوب چی بهتر از این!! خوب میفهمم حالتو.خود من هم قبلا حال شما رو داشتم. خصوصا اینکه یاد رفقامم میفتادم.ولی چه میشه کرد جنگ همینه. مهم اینه که اونها در راه درست رفتند ومن وشما باید دنباله روی اونها باشیم.  اگرچه فاطمه با این حرف فقط دنبال توجیه کار من بود ولی حرفهای حاج احمدی به دلم نشست و احساس کردم حرف دلمه.این چندروز و شنیدن سرنوشت این شهدا خیلی حالم رو منقلب کرده بود.و واقعا این مناطق یک حسی داشت که تا تجربه نکرده باشی درکش نیمکنی...وقتی قدم رو این خاک ها میزاری یک اتفاقی در درونت میفته.انگار به قطعه ای از بهشت پا گذاشتی. اینجا از پلیدیها دوری... نمیدونم وقتی برگردم تهران بازهم پاک میمونم یانه. با حسرت به حاج احمدی گفتم:بله!حق با شماست!کاش در این مدت بیشتر بهره میبردم. حاج احمدی گفت:اشکال نداره.اگر خدا عمری بده بازهم اینجا میایم. بعد با حرکت دست به ما اشاره کرد. خیلی خب بریم بریم که خیلی دیره.خدا حاج مهدوی هم خیر بده که پیگیر بودند. حاج مهدوی سکوت معناداری کرد و دست به کمر حاج احمدی گذاشت و پیشتر از ما راه افتادند. فاطمه بازومو گرفت و نگاهم کرد. از روی او خجالت زده بودم. گفتم: _ببخشید!من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه.باور کن حال و روز خوبی ندارم. فاطمه با مهربانی گفت:میدونم..میدونم عزیزم. خدا خودش کمکت کنه. این قدر دعای ساده ی او تاثیر گذار بود که در دلم تکانی حس کردم. واقعا فقط خدا میتونست کمکم کنه.بدون هیچ قضاوتی، باتمام قدرت! 🍁نویسنده :ف مقیمی🍁 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۷ خرداد ۱۴۰۱ میلادی: Tuesday - 07 June 2022 قمری: الثلاثاء، 7 ذو القعدة 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️23 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️30 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️32 روز تا روز عرفه ▪️33 روز تا عید سعید قربان ▪️41روز تا عید غدیر ▪️53روزتا محرم ▪️102روزتا اربعین •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ سال‌ها ... در پی کار دل ما ... راه افتاد یادمان رفت ولی ... در پی کارش باشیم امام‌ تنهایم سلام ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
‍ ﷽ 🕊♥️ ‍🕊﷽ زيـاږݓ‌ݩــاݦـہ‌شهــڌا ♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 ‍ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۵۰ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸امام حسن عسکری (ع): 🔹انَّ الوُصُولَ اِلی اللهِ عَزّوجلَّ سَفَرٌ لا یُدرَکُ اِلّا بِامتِطاءِ اللَّیلِ؛ 🔹وصول به خداوند عزوجل سفری است که جز با عبادت در شب حاصل نگردد/بحار الانوار(ط-بیروت) ، ج۷۵ ، ص ۳۸۰ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•