دوست شــ❤ـهـید من
🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹
🌹🕊
🌹
#عشق_به_شهدا😍
❤️عشق به شهداودفاع مقدس درزندگی اش جاری بود.هرکجای زندگی اش سرک میکشیدی،میدیدی شان.😍
خوش دیدترین وخوش قواره ترین جای خانه راکه روبه قبله هم نباشد،انتخاب می کردبرای عکس شهدا.
💟توی همان زیرزمین،کوچه طه،خیلی خوشگل به ترتیب ازامام وآقاشروع کرده بودتاهمت ومتوسلیان وبروجردی وکاوه وعکس هاراچسبانده بود.🌹
✅مقیدبوددرحضورشهداگناه نشود.❌
همیشه می گفت:"شهدااینجاهستند وخجالت بکشید."💢
✅به عکس هابی اعتنانبود.سعی می کردپایش راروبه عکسشان درازنکند.حتی شب هاکه می خوابید...
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
#شادی_روحش_صلوات
🌹| @dosteshahideman
🌹🕊
🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹
دوست شــ❤ـهـید من
🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹
🌹🕊
🌹
🌷فعالیتهای دینی شهید🍁
💟ازیکی ازعلماشنیده بود،برقرائت زیارت آل یاسین استمرارداشته باشید.
اول آموزش قرآن بود.🌹
قرآن خواندن ماجزوکارهایی نبودکه بخوان وبرو.
حلقه داشتیم،یک نفرمی آمد،تجویدیادمی داد،بعدآل یاسین خوانده می شدوبعدش سخنرانی.🗣
✅ماراتقویت می کردوهیئتی بارمی آورد.پله پله می بردبالا.روی معنویت بچه هادقت وبرنامه ریزی می کرد.✨
توی صحبت هایش این دوسه جمله مناجات شعبانیه رازیادتکرارمی کرد:"الهی ان حرمتنی فمن ذا الذی یرزقنی...؛الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک..."🌷
"خدایا اگرمحرومم کنی،پس چه کسی به من روزی می دهد؟...خدایااگرمرابه خاطرجرمم جزادهی،من نیزتوراباعفوت می خوانم."
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
#شادی_روحش_صلوات
👇👇
@dosteshahideman
🌹🕊
🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍀💫☘✨🕊💫
💫☘✨🕊💫
☘✨🕊💫
✨🕊💫
🕊💫
💫
💚امام صادق(ع) :
پولی که، خرجِ زیارت حسین(ع)،
شود، برمیگردد.
📗تهذیب الاحکام،ج۶،ص۴۵
💫
🕊💫
✨🕊💫
☘✨🕊💫
💫☘✨🕊💫
🍀💫☘✨🕊💫
@dosteshahideman
❤️🍃❤️
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
هـــرشبــــــ #صلواتـــــخـــاصامـــامرضـــا ع
بــہنیـــابتــــشهـــــداو #شهیــــد_محمود_رضا_بیضایی
💕 💕 💕 💕
🔷 رمان/ بدون تو هرگز۵
🌸 بچه اول هانیه به دنیا آمد وقتی که همسرش علی آقا نبود. او صاحب یک دختر شد. پدر هانیه از خبر بدنیا آمدن این دختر کلی عصبانی شد و اوقات تلخی کرد. وقتی علی آقا رسید، مادر هانیه با ترس و لرز و نگرانی خبر آمدن یک نوزاد دختر را به او داد… علی آقا اما از خبر به دنبا آمدن دخترکلی خوشحال شد و بابت نگرانی هانیه و مادرش از این بابت، سرزنش شان کرد.
📚 نویسنده: زینب حسینی در ۲۰ خرداد ۱۳۹۷
🌸 تو عین طهارتی
🌸 بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود … علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت …خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید … اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم … اونقدر روش فشار بود که نشسته … پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد … 😍 بعد از اینکه حالم خوب شد … با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد …همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
… –چی شده؟ 😳 … چرا گریه می کنی؟😳 …
💜 تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار
🌸 … –چی کار می کنی هانیه؟ … دست هام نجسه …
💜 نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد
🌸 … –تو عین طهارتی علی … عین طهارت … هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه …
💜 من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد …
💜 عشق کتاب.
📚 زینب، شش هفت ماهه بود … علی رفته بود بیرون … داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه … نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش … چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم … عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته …
💜 توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم …حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم … چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش …
💜 حالش که بهتر شد با خنده گفت: … عجب غرقی شده بودی… نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم …
💜 منم که دل شکسته … همه داستان رو براش تعریف کردم…
💜 چهره اش رفت توی هم … همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد … یه نیم نگاهی بهم انداخت
🌸 … –چرا زودتر نگفتی؟ … من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی …
💜 یهو حالتش جدی شد … سکوت عمیقی کرد
… می خوای بازم درس بخونی؟ …
🌸 از خوشحالی گریه ام گرفته بود … باورم نمی شد … یه لحظه به خودم اومدم …
💜 – اما من بچه دارم … زینب رو چی کارش کنم؟
✅ -… نگران زینب نباش … بخوای کمکت می کنم …
💜 ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد …چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود … برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه … علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود …خودش پیگیر کارهای من شد … بعد از ۳ سال… پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود … کلی دوندگی کرد 🌸 تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد … و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد …اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند … هانیه داره برمی گرده مدرسه
🌸 من شوهرش هستم
🌸 ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میذاره کف دست علی …بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش
🌸 -… تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …
💜 از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد 🌸 باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود … با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد …
💜 – هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …
💜 قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم … از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام … تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …علی همون
طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم …
💜 – دختر شما متاهله یا مجرد؟
✅ … و پدرم همون طور خیز برمی
داشت و عربده می کشید
🌸 -…این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده
🌸 – …می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…
💜 همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …
💜 – و من با همین اجازه شرعی و قانونی … مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …
💜 از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
💜 – لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟
✅ ادامه دارد…
@dosteshahideman 👈 🌸 🌼 🌺 👈