eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
933 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
{ .🍃. جان فدا در رهِ جانانه‌ی عشقیم هنوز ... #مولانا #من_و_جانان #چادرم_را_عاشقم . @dosteshahideman
🌷 شهید امر به معروف علی خلیلی🌷 وقتی ضارب علی را با چاقو زد ما پیکر غرق خونش را به کناری کشیدیم پیرمردی آمد وگفت : "خوب شد؟همین و می خواستی؟ به توچه ربطی داشت؟چرا دخالت کردی؟" علی باصدای ضعیفی گفت: "حاج آقا فکر کردم دختر شماست،من از ناموس شما دفاع کردم..". شهدارایادکنیم باصلوات @dosteshahideman
باور نمی کنم سر بازار بردنت ! نامحرمان به مجلس اغیار بردنت از سینه ی حسین، تو را چکمه ای گرفت از کربلا به کوفه، به اجبار بردنت پای سفر نداشتی ای داغدار درد ! با یک سر بریده، به اصرار بردنت پهلو کبود! گریه کنان تازیانه ها با خاطراتی از در و دیوار بردنت فهمیده بود شمر غرورت شکسته است از سمت قتلگاه علمدار بردنت تو از تمام کوفه طلبکار بودی و... در کوچه هاش مثل بدهکار بردنت در پیش گریه های تو این گریه ها کم است «سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است» سلام الله علیها 😔| @dosteshahideman
🌿🕊🌹🕊🌹🕊🌿 😍 از طـرف من بہ جوانـان بگویید: چشم شهیـدان و تبلور خونشان بہ شما دوختہ است! بپا خیزید و اسلام خود را دریابید... 💐 🌹| @dosteshahideman 🕊🌿🌹🌿🕊🌿🌹🌿🕊🌹🌿🕊🌹🌿
🌿🌹🌹🌹🌿 خُر و پُف شهید!😂 🔶صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. 🔶هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» 🔶نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: «من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند😂، شک نکنید که خودم هستم😂.» 🌹| @dosteshahideman 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
نمی گیرم سخت است جهان ... 🌷| @dosteshahideman
🌿🌹🕊🌹🕊🌹🌿 😍 : اگر تمام بدن ما را قطعه قطعه کننـد و زیر تانک ها از بین ببرند، قطعه قطعه بدنمان می‌گوید: مرگ بر آمریکا اگر بنا بود آمریکا را سجده کنیم انقلاب نمی کردیم !!! 🌹| @dosteshahideman 🕊🌿🌹🌿🕊🌿🌹🌿🕊🌿🕊🌿🌹🌿
❣دلم تنگ اسٺ دلـم اندازه حجم قفس ٺنگ است سڪوتم سرد و طولانیست نمے دانم چرا در قلبـــــ من پاییز طولانیسٺ... @dosteshahideman
❁﷽❁ ღ‌ طݪۅعے اسٺـ‌✿ ڪہ غرۅب ݩداڔد•❥♥️ ۅچه خوش اسٺـ🙌↷‌✿ دَرلباس خاڋمے شُهدا ღ شوۍ👣😍 @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁: 💕 💕 💕 💕 🔷 رمان /بدون تو هرگز۶ 🌸 علی وقتی فهمید که هانیه با میل خودش مدرسه را ترک نکرده و مشتاق درس خواندن است، به اصرار او را در مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد. پدر هانیه ولی از شنید خبر مدرسه رفتن دوباره هانیه سخت عصبانی شد و به حالت اعتراض و به قصد بهم زدن این وضع به خانه آنها آمد ولی با جواب دندانشکن و در عین حال مودبانه علی روبرو شد. 📚 نویسنده: زینب حسینی در ۲۷ خرداد ماه97 💫 ایمان 🌸 علی سکوت عمیقی کرد 🌸 – …هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم … 💜 دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد 🌸 – …اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ … 💜 تا اون لحظه، صورت علی آروم بود … حالت صورتش بدجور جدی شد 🌸 -…ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده… ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته … کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره … 💜 این رو گفت و از جاش بلند شد … 💜 شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام … من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه … 🌸 پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در 🌸 -… می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری … 💜 در رو محکم بهم کوبید و رفت … 💜 پی نویس : راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم … خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت … یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند … و اکثرا نیز بدون حجاب بودند … بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند … علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید 🌸 شاهرگ 🌸 مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم … 💜 چند لحظه بعد … علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد … سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم 🌸 -…تب که نداری … ترسیدی این همه عرق کردی … یا حالت بد شده؟ ✅ …بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم … خیلی نگران شده بود 💕 -… هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟ ✅ … در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … سرم رو به عالمت نه، تکان دادم … 💜 – علی 🌸 -…جان علی؟ ✅ -…می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود…؟ ✅ لبخند ملیحی زد … چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار -… 💜 – پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ✅ -… یه استادی داشتیم … می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن … من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده … 💜 سکوت عمیقی کرد 🌺 …- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست … تو دل پاکی داشتی و داری … مهم الانه … کی هستی … چی هستی … و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست … خیلی حزب بادن … با هر بادی به هر جهت … مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی … 💜 راست می گفت … من حزب باد و … باری به هر جهت نبودم … اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها… اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم. 🌸 علی مشکوک می شود 🌸 من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد … حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود … دست پختش عالی بود … حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد …واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی … اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید … سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود … گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت … تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم … حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد … مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش …یه رو