eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
کندوی باغ هستی, بی تو عسل ندارد بی تو کتاب عاشق, ضرب المثل ندارد گفتا که بین خوبان,مهدیست یا که یوسف گفتم که در دو عالم, مهدی بدل ندارد اللهم عجل لولیک الفرج 🌷| @dosteshahideman
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
🌴🌿🌹🌿🌹🌴 😍 : +ما در قبالِ تمام ڪسانے ڪہ راهِ ڪج مے روند مسئولیم☝️ حق نداریم با آنها برخوردِ بد ڪنیم از ڪجا معلومـ ڪہ ما در قبالِ انحرافِ این ها نقش نداشتہ باشیم❗️ 😍:-) 🌹| @dosteshahideman 🌴🌿🌹🌴🌿🌹🌴🌿🌹🌴🌿🌹🌴🌿
#دستم بگیــر تا ڪہ #بھشتم بنا شود.. شایدسرم قبول ڪنی #خاڪ پا شود.. بالے بده ڪہ #بال بگیرد اسیر تو.. شاید ڪبوتر حرم #کربلا شود...🕊 💔| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 : 🌹گفته بود: اگه جنازه‌ای بود و منو دیدی، اول از همه بگو نوش جونت. بلند بلند میگفتم: نوش‌جونت، نوش‌جونت. 🌹بهش میگفتم: سلام منو به ارباب برسون. 🌹بعداز معراج، تا خاکسپاری، فقط تابوتش رو دیدم. موقع تشییع، خیلی سریع حرکت میکردند. پشت تابوتش که راه میرفتم، زمزمه میکردم: ای کاروان آهسته ران، آرام جانم میرود! 🌹زمان تشییع، مداح داشت روضه حضرت علی‌اصغر میخوند. نمیدانستم آنجا چه خبر است، شروع کرد به لالایی خوندن. بعد هم گفت: همین دفعه‌ی آخر که داشت میرفت، به من گفت: من دارم میرم و دیگه برنمیگردم! توی مراسمم برای بچه‌ام لالایی بخون! 🌹محمدحسین نوحه‌ی "رسیدی به کرببلا خیره شو به گنبد به گلدسته‌ها خیره شو اگه قطره اشکی چکید از چشات به بارون این قطره‌ها خیره شو" را خیلی دوست داشت. نمیدانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود. 🌹به یکی از رفقای محمدحسین که جزو مدافعان هم بود، گفتم: میتونین کاری کنین برم توی قبر؟ آبان‌ماه بود و خیلی سرد. وقتی رفتم پایین قبر، همه‌ی روضه‌هایی که برایم خوانده بود، زمزمه کردم. 🌹گفته بود: داخل قبر، برام روضه بخون، زیارت عاشورا بخون، اشک گریه بر امام‌حسین رو بریز توی قبر، تاحدی که یه خورده از خاکش، گِل بشه. براش خوندم. 🌹همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه، میخواندند، خیلی دوستش داشت: "دل من بسته به روضه‌هات جونم فدات، میمیرم برات پدر و مادر من فدات جونم فدات، میمیرم برات چی میشه با خیل نوکرات جونم فدات، میمیرم برات سرجدا بیام پایین پات جونم فدات، میمیرم برات" 🌹صدای " این گل پرپر از کجا آمده" نزدیکتر میشد. 🌹سعی میکردم احساساتم را کنترل کنم. میخواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر میریزم، اشکِ بر روضه‌ی امام‌حسین علیه‌السلام باشد، نه اشک از دست دادن محمدحسین. 🌹هرچه روضه به ذهنم میرسید، میخواندم و گریه میکردم. نگاهی به قبر انداختم، باید میرفتم. دایی‌ام آمد و به‌ زور من را برد بیرون. 🌹آقایی رفت پایین قبر، به آن آقا گفتم: شهید میخواست براش سینه بزنم. شما میتونید؟ 🌹بغضش ترکید. چند دفعه زد روی سینه‌اش. بهش گفتم: نوحه هم بخونید. 🌹پرسید چی بخونم؟ 🌹گفتم: "از حرم تا قتلگه، زینب صدا میزد حسین؛ دست و پا میزد حسین؛ زینب صدا میزد حسین" 🕊| @dosteshahideman 🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨🍃 🍃 |🔨 هرگاه مایل به گنـ🔥ـاه بودے این سه نڪته رافراموش مڪن ⇦الله می بینــ👀ـد ⇦ملائــڪ می نویسد📝 ⇦درهــرحال مرگ می آید🚶 🤔 🍃 | @dosteshahideman ✨🍃
پرنده 🕊 هر لحظه حنجره اش پر از صوت دلتنـ💔ـگی … من به همراه 🍃اشتیاق تو را خواهم خواند …😔💔 🕊| @dosteshahideman
✨﷽✨ 🌷استــاد پناهیـان : مواظب باشیم " دلـــــمان " جایی نرود که اگر رفت باز گرداندنش کار سختی است وگاهی محال است. اگر برگردد معلول و مجروح و سرخورده باز میگردد! مراقب باشیم "دل" ارام ، سربه هوا و عاشق پیشه است وخیلی سریع " انـــــس " میگیرد. اگر غفـــــلت کنیم میرود و خودش را به چیزهای " بی ارزش " وابسته میکند...😔 😔😔 😔😔 🕊| @dosteshahideman 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🍃 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 [🌸سبک زندگی شهیدانه🌸] ✅ رهبرانقلاب: اگر همسرتان دچار گرفتاری شده، با اخلاق و بیان خوب نجاتش دهید. چه خوب است که در سختی ها مانند یک غریق نجات به کمک همسرمون بریم هرچی باشه باهم تعهد کردیم ❤️ یک اقا و خانم شیعه باید هوای هم رو توی سختی ها داشته باشند ... @dosteshahideman 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
💫🌟💫🌟💫 (س) حتما شنیدین که نفر از حافظان مرز و بوم این کشور امروز به وسیله و اشرار جیش العدل ربوده شدن بزودی زود تاوان این حرکت ناجوانمردانه شون رو میدن ترو خدا قدر بدونین امنیت داخل کشور رو حتی یک لحظه نمیتونین درک کنین درد اسارت رو و اینکه الان اون ۱۳ نفر توچه وضعیتی هستن..... اتفاقی نییس....... 🌟| @dosteshahideman 🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
#من کجا و غزل و قافیه و شعر کجا... #تـو نباشی غزل از #وصف ِ که، موزون بشود ؟؟ #دوست_شهید_من #شهید_محمود_رضا_بیضایی 🌹| @dosteshahideman
بانوے محجبہ اے در یکے از سوپرمارکت هاے زنجیره اے در فرانسہ خرید مے کرد...🛍 خریدش کہ تموم شد، براے پرداخت رفت پشت صندوق. صندوقدار کہ یک خانم بے حجاب و اصالتا ایرانے بود، نگاهے از روے تمسخر بہ خانم محجبہ انداخت😏 و همینطور کہ داشت بارکد اجناس رو مے گرفت، اجناس اون خانم رو با حالتے متکبرانہ بہ گوشہ میز مے انداخت... اما خانم باحجاب ما کہ روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزے نمے گفت و این باعث مے شد صندوقدار بیشتر عصبانے😠 بشہ! بالأخره صندوقدار طاقت نیاورد😡 و گفت: ما اینجا توے فرانسہ خودمون هزارتا مشکل و بحران داریم... این نقابے کہ تو روے صورتت دارے یکے از همین مشکلاتہ کہ عاملش تو و امثال تو هستید!😒 ما اینجا اومدیم براے زندگے و کار، نہ براے بہ نمایش گذاشتن دین و تاریخ!! اگہ مے خواے دینت رو نمایش بدے یا روبنده بہ صورت بزنے برو بہ کشور خودت😕 خانم محجبہ اجناسے رو کہ خریده بود توے نایلون گذاشت، نگاهے بہ صندوقدار کرد...😐 روبنده رو از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوقدار کہ از دیدن چهره اروپایے و چشمان رنگین اون جا خورده بود😧 گفت: من فرانسوے هستم...😊 این دین منه✨ اینجا هم وطنم هست... "شـمـا دیـنـتـون رو فـروخـتـیـد⚡️ و مـا خـریـدیـم" ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @dosteshahideman ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
@dosteshahideman 😊
🌺💜 💠 سعید واقعا بود 🔹بعد از شهادت حاج امین ( ) بین عکس ها می گشتم و عکس های شهید کریمیان رو نگاه می کردم. 🔸و هربار که به عکس می رسیدم چند دقیقه صبر می کردم و نگاهش می کردم. اون موقع سعید هنوز به نرسیده بود. انگار یه صدایی درِ گوشم می گفت: یه روزی صاحب این عکس هم به خیل خواهد پیوست. 🔹زمان جلو رفت و من سعید رو شب شهادت امام باقر (علیه السلام) توی مجلس دیدم... حسابی خوش و بش کردیم... چون با سعید زیاد شوخی داشتم، موقع خداحافظی به گفتم: «آقا سعید! تا وقتی زنده بودی که خیری نداشتی! ان شاءالله بشی یه خیری به ما برسه! ». 🔸توقع داشتم مثل همیشه بخنده و جوابمو بده: «نه! بادمجون بم آفت نداره» و از این حرفا... اما برخلاف انتظارم این دفعه فقط یه کم زد و آروم گفت: «ایشالله...»! 🔹حیرت برم داشت کمی ترسیدم. با اینکه خورده بودم اما جدی نگرفتم... و با زمان جلو رفتم تا خبر رسید: سعید پرکشید : ۱۱ محرم ۱۳۹۵ ه.ش ... و من بار دیگر باور کردم شهدا می شوند. 🔸 یه پسر با معرفت و با استعداد بود، پر از ومن هنوز داستان های نماز شب ها، گریه هاش تو هیئت، تلاش های جهادی، ولایت مداری، تلاش علمی و ... رو، خوب در ذهن دارم. 🔹اما یکی از مهم ترین اون خصوصیات این بود که ایشون واقعا بود و ثابت کرد وقتی کسی واقعا در جست و جوی چیزی باشه، بهش خواهد رسید. 🔸خلاصه اینکه برای من بهترین تفسیر این بیت از حافظ شد: ✨دست از طلب ندارم تا کام من برآید ✨یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید. 🌹روح شهدا را شاد کنید ولو با یک ... 🌷 💌| @Dosteshahideman
💞💞💞 💛قرارعاشقی💛 🍁صلوات خاصه امام رضا به نیابت از 🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک. ساعت هشت به وقت امام رضا😍😍😍 👇👇 @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷🍃 😍 توی جبهه اين قدر به خدا می رسی، ميای خونه يه خورده ما رو ببين. شوخی می كردم☺️ آخر هر وقت می آمد، هنوز نرسيده، با همان لباس ها می ايستاد به نماز.😇 ما هم مگر چه قدر پهلوی هم بوديم؟ نصفه شب🌙 می رسيد. صبح هم نان و پنير🌯 به دست، بندهای پوتينش را نبسته، سوار ماشين🚕 می شد كه برود. نگاهم كرد و گفت «...وقتی تو رو می بينم، احساس می كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌 🌹| @dasteshahideman 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
💕 💕 💕 💕 🔷 رمان /بدون تو هرگز ۷ 🌸 هانیه به علی مشکوک شده بود. حس می کرد او چیز مهمی را از او مخفی می کند. بالاخره یک روز سراغ کمد علی رفت و راز علی را فهمید. هانیه از علی بابت این مخفی کاری خیلی دلخور بود. 📚 نویسنده: زینب حسینی در ۴ تیر ۱۳۹۷ @dosteshahideman👈 🌸 🌼 🌺 👈 💫 همراز 🌸 علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین. -…اتفاقی افتاده؟😳 🌸 … رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … ازلای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون … 💜 – اینها چیه علی؟ ✅ … رنگش پرید. -♥ …تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ -♥ …من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم … ؟😳 🌸 با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت. -♥ …هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن … 💜 با عصبانیت گفتم: یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم 🌸 …نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین … 💜 – عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم … دیگه نمیارم شون خونه… 💜 زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد … 💜 حسابی لجم گرفته بود. -♥ …من رو به یه پیرمرد فروختی…؟ خنده اش گرفت … 😍 رفتم نشستم کنارش 🌸 -… این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم. 🌸 -… خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ … خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط … 💜 توی چشم هاش نگاه کردم. 🌸 … –نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم… 💜 دومین دختر 🌸 مقابل من نشسته بود …سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت …تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک …مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد 🌸 … زینبِ بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … 😍 از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد … تهران، پرستاری قبول شده بودم … 💜 یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … 💜 روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه 💞 🙏 ولی دست اونها هم تنگ بود … درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما 😔 رو می کشید … 💜 ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن … اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت …چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد …چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود …اما حقیقت این بود … همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت … 💜 دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن … چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال … که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون … جلوی من نشسته بود 💕 یا زهرا 🌸 اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید… لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود… اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم … از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می کردم … اما این خوشحالی چندان طول نکشید …اون لحظات و ثانیه های شیرین … جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد … قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … 🌸 شکنجه گرها اومدن تو … من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن …علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود … سرسخت و محکم استقامت کرده بود … و ای
ن ترفند جدیدشون بود 💕 …اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن … و اون ضجه می زد و فریاد می کشید … صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد …با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم … می ترسیدم … می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک … دل علی بلرزه و حرف بزنه … با چشم هام به علی التماس می کردم … و ته دلم خدا خدا می گفتم … نه برای خودم … نه برای درد … نه برای نجات مون … 🌸 به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه … التماس می کردم مبادا به حرف بیاد … 🌸 التماس می کردم که …بوی گوشت سوخته بدن من … کل اتاق رو پر کرده بود… 📚ادامه دارد... @dosteshahideman
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 😍 فحش اگر بدهند آزادی بیان است، جواب اگر بدهی بی‌فرهنگی! مسخره‌ات اگر بکنند انتقاد است، جواب اگر بدهی بی‌جنبه‌ای! ... را با همه تراژدی‌هایش دوست دارم.😍 🌹| @dosteshahideman 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
حتما بخون 👇👇👇👇👇👇👇👇 جوابي که همه را حيرت زده کرد پسر کوچکي بعد از بازگشت به نزد خانواده اش از آنها خواست که يک عالم دين براي او حاضرکنند تا به 3سوالي که داشت جواب بدهد. بالاخره يک عالم دين براي ايشان پيدا کردند و بين پسربچه و عالم صحبتهاي زير رد و بدل شد؛ پسربچه: شما کي هستي؟ و آيا مي تواني به سه سوال بنده پاسخ دهي؟ معلم: من عبدالله، بنده اي از بندگان خدا هستم و به سوالات شما جواب خواهم داد، به اميد خدا. پسربچه: آيا شما مطمئني جواب خواهي داد؟ چون اکثر علما نتوانستند به سه سوال من پاسخ بدهند! معلم: تمام تلاشم را ميکنم و با کمک خدا جواب ميدهم. پسربچه: سه سوال دارم، سؤال اول: آيا در حال حاضر خداوندي وجود دارد؟ اگر وجود دارد شکل و قيافه آن را به من نشان بده؟ سؤال دوم: قضا و قدر چيست؟ سؤال سوم: اگر شيطان از آتش خلقت شده است، پس براي چي او در آخرت در آتش انداخته خواهد شد؟ چون بر ايشان تأثيري نخواهد گذاشت! معلم کشيده ي محکمي را به صورت پسربچه زد، پسربچه گفت: براي چي به من زدي و چه چيزي باعث شد که از من ناراحت و عصباني شوي؟ معلم جواب داد: من از دست شما عصباني نشدم و اين ضربه اي که به شما زدم جواب هر سه سوال شماست. پسربچه: ولي من هيچي را نفهميدم. معلم: بعد از اينکه شما را زدم چه چيزي حس کردي؟ پسربچه: حس درد بر صورتم دارم. معلم: پس آيا اعتقاد داري که درد موجود است؟ پسربچه: بله. معلم: پس آن را به من نشان بده. پسربچه: نميتوانم. معلم: اين جواب اول من بود.همگي به وجود خداوند اعتقاد داريم ولي نميتوانيم او را ببينيم. سپس اضافه کرد که آيا ديشب خواب ديدي که من تو را خواهم زد؟ پسربچه: نه. معلم: آيا گاهي به ذهنت آمد که من تو را روزي خواهم زد؟ پسربچه: نه. معلم: اين قضا و قدر بود. سپس اضافه کرد: دستي که با آن تو را زدم از چه چيزي خلق شده است؟ پسربچه: از گل. معلم: وصورت تو از چي؟ پسرپجه: باز از گل. معلم: جه چيزي حس کردي بعد از اينکه بهت زدم؟ پسربچه: حس درد داشتم. معلم: آفرين، پس ديدي چطور گل بر گل درد وارد ميکند، اين با اراده خدا انجام ميشود، پس با اينکه شيطان از آتش خلق شده، اما اگر خدا خواست اين آتش مکان دردناکي براي شيطان خواهد بود. ارزش خواندن و نشر را دارد... اين چنين معلمي ميتواند نسلها را تربيت کند.💚 🌹| @dosteshahideman
🌼🍂 مشکل کارهای ما اینه که برای رضای همه کار می کنیم ، به جز خدا . شهـیدابراهیـم هادے 💚 #سـردارانـہ💛 🌷| @dosteshahideman
گفتی مـرا به : .. کَس خوش نباشد ، رو ی دگر کن . . . 🕊| @dosteshahideman