💟🌹💟🌹💟🌹💟
⚜حاج حسین یکتا⚜
✅#شش_ماه فرصت کمی نیست برای پرنده شدن وتسخیرشش گوشه ی عالم✨
به شرط آن که برفرازدستان حسین(ع)اوج بگیری🌹 وقلب حسین(ع)❤️
#گهواره_ات شود...😍❣❣
#اللهم_الرزقنا_شفاعت_الحسین_ع
🍃🌺 @dosteshahideman
💕 💕 💕 💕
🔷 رمان /بدون تو هرگز۸
🌸 بچه دوم هانیه بدنیا آمد در حالی که از علی هیچ خبری نبود. حتی معلوم نبود زنده است یا نه. ساواک هانیه را هم هر چند وقت یک بار دستگیر و آزاد می کرد چون مدرکی برعلیه او نداشت. اما یک بار که او را دستگیر کرد دیگر آزادش نکرد و او همانجا در زندان فهمید که علی زنده است.
📚 نویسنده: زینب حسینی در ۱۱ تیر ۱۳۹۷
🌸 علی زنده است
🌺 ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید… ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد … از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد … فقط به خدا التماس می کردم 💚 …- خدایا … حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده …بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه … منم جزوشون بودم …از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خون می داد …بعد از هفت ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد …اینها اولین جملات من بود: … علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم … همه مون گریه می کردیم
🌸 آمدی جانم به قربانت
🌸 شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم … با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد… التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم … علی بود… علی مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حاال زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود …و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو.
🌸 – …بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم … ببینید … بابا اومده … 😍 بابایی برگشته خونه …
🌸 علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید … چرخیدم سمت مریم
🌸 -… مریم مامان … بابایی اومده …
🌸 علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم
🌸 -… میرم برات شربت بیارم علی جان …
🌸 چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد… من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان … دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود…
💜 روزهای التهاب
🌸 روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود… خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد… پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد 🍂 … هر چند وقت یه بار … خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد … اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود
برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام … همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود…
2.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امسال ایام اربعین به یاد #شهید حسین ولایتی فر تو راه نجف تا کربلا قدم بزنیم شاید سال دیگه ما پیش حسین باشیم و دیگران به یاد ما چند قدمی بردارن.
🌹| @dosteshahideman
#کلام_شهید 📜🎈
ای ملت مبارز و مسلمان!
دعای فرج را زیاد بخوانید، زیرا که امام زمان(عج) خودش فرموده این دعا را بسیار دوست دارم. 😍🍃
#شهیدمجتبےعالمکار|•°✨
💜| @dosteshahideman
#قرار_عاشقی
#صبحگاهی_را_با_شهدا_آغاز_میکنیم
#بسم_الله
❣❣❣❣❣❣
❣زیارت "شهــــــداء"❣
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🌹 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
❣❣❣❣❣❣
🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹
🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@dosteshahideman
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
#پای_درس_علما 👤✨
آیت الله فاطمی نیا :
حديث داريم كه اگر كسی پشت
سر برادر مؤمنش جملهای بگويد🗣😔
كهاحترام اوپايين بيايد از ولايت
الله خارج ميشود😖😳
آن وقت ما آنقدر
راحت پشت سر يكديگرصحبت ميكنيم!😔😔🍃🍃
#غیبت!!
#ممنوع
❌| @Dosteshahideman
🔰 امام علی علیهالسلام :
‼️ در شگفتم از کسے که گمشدهے خود را مےجوید، در حالے که «خـــود» را گم کرده و در پے یافتن آن نیست!!
@dosteshahideman
انـدکے در خـود نگـر، تـا کیستـے!؟
از کجـایے؟! در کجـایے؟! چیستـے؟!
🌹🌹
#دلنوشته(رفاقتانه)❤️
نگاههای تو،چیزی ازجنس نجات است
چشمت که به گوشه ی این شهر میخوردیادت باشد
سخت محتاج یک نگاه از گوشه ی چشمت هستم😍
کمی نورمهمانم کن رفیق✨
#گاهی_نگاهی😇
💟 @disteshahideman