🌿🌹🌹🌹🌿
#ڪلام_بزرگان 😍
امام خامنه ای:
شهید کیست؟ شهید آن کسی است که جان خود را مایه می گذارد، خون خود را می ریزد، برای ابقای فکر و ایده ای که به آن احترام می گذارد؛ این شهید است.
🌹| @dosteshahideman
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#بغضانھ{}•°
هر ڪھ را مۍنگرم
حال و هوایۍ دارد
دل جاماندھ ۍ ما💔]°
نیز نوایۍ دارد
از نجف جانبِ
بین الحرمینتـ🕌"، ارباب
اربعینـ🏴°
پاۍ پیادھ چھ صفایۍ دارد
#خیلۍسختھهمھبرنتوجابمونۍ:)😞💔
🌹| @dosteshahideman
🍃🌷🌷🌷🍃
#دکتر_احمدرضا_بیضائی :
🌷رفتار و کردار محمودرضا را که مشاهده میکردم مرا به فکر واداشت که ؛
چگونه او و دوستان جوانش بعد از گذشت نزدیک سه دهه از سالهای دفاع مقدس و عصر امام خمینی(ره)، همانند خطشکنان عملیاتهای فتح سوسنگرد و خرمشهر
با ایمان و انگیزه قوی و شجاعت وصف ناشدنی در حمایت از اسلام و انقلاب اسلامی و دفاع از حریم اهلبیت(ع) مردانه ایستاده و مرگ را به بازیچه گرفتهاند...؟!!
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹کلیــــپی کوتــاه وبسیــار زیـــبا از شهـــــــیدان مدافع حرم کرمانشــــاه 🌹
بامداحی زیـــــــــبا سید رضا نریــــــــمانی
🕊| @dosteshahideman
💕 💕 💕 💕
🔷 رمان / بدون تو هرگز ۹
🌸 انقلاب که نزدیک به پیروزی رسید زندانیان سیاسی آزاد شدند، اول هانیه و بعد هم علی آزاد شدند. شاه فرار کرد و امام به کشوربرگشت و … انقلاب پیروز شد وکار علی و نیروهای انقلابی مثل او خیلی بیشتر و سخت تر شد.
📚 نویسنده: زینب حسینی در ۱۷ تیر ۱۳۹۷
@dosteshahideman👈 🌸 🌺 🌼 👈
💫 علی با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی … گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد … می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود … نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد … عاشقش شده بودن … مخصوصا زینب … هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی … قوی تر از محبتش نسبت به من بود …
💜 توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود … آتش درگیری و جنگ شروع شد … کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود … ارتشش از هم پاشیده شده بود … حاال داشت ❣ طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید … و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه … و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد … بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم … اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد
🌸 رگ یاب
🌸 اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش … بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم … 😍 دنبالم اومد توی آشپزخونه …
💜 – چرا اینقدر گرفته ای؟
✅ حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! … با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش… خنده اش گرفت …
💜 – این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟
✅ -…علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …
💜 صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم
🌸 -… ساکت باش بچه ها خوابن …
💜 صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید
🌸 -…قسم خوردن که خوب نیست … ولی بخوای قسمم می خورم … نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته
🌸 …رفت توی هال و همون جا ولو شد
-♥ …دیگه جون ندارم روی پا بایستم …
💜 با چایی رفتم کنارش نشستم.
-♥ …راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … آخر سر، گریه همه در اومد …دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم … تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن.
🌸 -…اینکه ناراحتی نداره …
💜 – بیا روی رگ های من تمرین کن
🌱 – …جدی؟
✅ علی چشمش رو باز کرد
-♥ …رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم…
💜 و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش
🌸 -… پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی
🌸 … و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم…
💜 حمله زینبی
🌸 بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … 😍 از حالتش خنده ام گرفت
-♥ … بذار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …
💜 کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد… هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم 🌹 👈 … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم
🌸 -…آخ جون … بالاخره خونت در اومد …
💜 یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … 😍 خندیدم و گفتم:
🔹 مامان برو بخواب … چیزی نیست …
💜 انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود
💕 -…چیزی نیست؟😳 … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ 😳 👇 … تو جلادی یا مامان مایی؟ …
💜 و حمله کرد سمت من …😍 علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش … محکم بغلش کرد
-♥ …چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …
💜 سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم … هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود …
💜 مجنون علی
🌸 تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلی من … منم مجنون اون …روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح …
کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …من گاهی به خاطر بچ
ه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود … اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست… تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم … هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …
💜 بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود…
📚ادامه دارد…
@dosteshahideman