eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
بکنه … 😍 غرق داستان جنایی بچه ها شده بود … 💜 داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت … 💜 – خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد … 💜 و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن 🌸 – … با دست چپ … 💜 علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد …😍 💌 🌸 – خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام … 💜 و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود … بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن … منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود 😊 … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … 💜 اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من… 📚ادامه دارد… @dosteshahideman
💕 💕 💕 💕 🔷 رمان / بدون توهرگز ۱۰ 🌸 جنگ که شروع شد، علی راهی جبهه شد و هانیه هم بدنبالش به بیمارستان صحرایی نزدیک جبهه رفت تا هر چه ممکن است نزدیک او باشد. تا این که یک روز وقتی که هانیه در میان خیل مجروحان علی را دید… 📚نویسنده: زینب حسینی در ۲۴ تیر ۱۳۹۷ 💫 با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود 😊 دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود … 💜 جبهه پر از علی بود 💕 چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد … 💜 – برو بگو یکی دیگه بیاد … 💜 بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم … 💜 – میذاری کارم رو بکنم یا نه؟ … 💜 مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود … سرش رو بلند کرد و گفت … 💜 – خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه … 💜 با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … 💜 – برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم … 💜 محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا 😭 نمی خواست زخمش رو ببینم … 💜 علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب … 💜 دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود … 💜 طلسم عشق 🌺 بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم … دل توی دلم نبود … توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم … اما تماس ها به سختی برقرار می شد … کیفیت صدای بد … و کوتاه … 💜 برگشتم … از بیمارستان مستقیم به بیمارستان … علی حالش خیلی بهتر شده بود … اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد … به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود … 💜 – فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای … اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی … 💜 خودش شده بود پرستار علی … نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم … چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه … تازه اونم از این مدل جملات … همونم با وساطت علی بود … 💜 خیلی لجم گرفت … آخر به روی علی آوردم … 💜 – تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ … من نگهش داشتم… تنهایی بزرگش کردم … ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم … باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه … 💜 و علی باز هم خندید … اعتراض احمقانه ای بود … وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم … 💜 مهمانی بزرگ 🌸 بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه … منم ✨ برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره … 💜 بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش … قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد … 💜 پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت … زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش … دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد … 💜 یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم… 💜 نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون … 💜 توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده … 💜 – بابا … بابا … مامان، مریم رو زد … 💜 تنبیه عمومی 🌸 علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد … 💜 تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن … اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم … 💜 علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت … 💜 – جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ … 💜 بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … 😍 و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …😍 و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها
❁﷽❁ ✨انا زائرالحسین(ع)✨ با یه عده طلبه آمدند قم. همه شهــــید شدند الا محــــسن. خواب امام حسیــــــن(ع) رو دیده بود. آقــــــا بهش گفته بود: "کارهات رو بکن این بـــار دیگه بار آخــــره. "😍 یه ســـــربند داده بود به یکےاز رفقاش، گفته بود: شهید که شدم ببندیدش به ســـــینه ام. آخه از آقا خواســـتم بےســــر شهید❣ شم. با چند تا از فرماندهان رفته بود توی دیدگـــــاه. گلوله💣 120خورده بود وسطـــــــشون. جنـــــازه اش که اومد، ســـــر نداشت. سربند رو بستیم به سیـــنه اش.. روی سربند نوشته بود: "أنا زائر الحســــــین ع"🙏 🌷شهید محسن درودی🌷 🕊| @dosteshahideman 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊
‌ 🌹🕊🕊🕊🌹 🏳 پندنامه . . . بگذارید بند بندم از هم بگسلد، هستیم در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود، باز هم صبر می‌کنم و خدای بزرگ خود را عاشقانه می‌پرستم. آرزو داشتم که شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار کنم. به کفر و طمع اجازه ندهم بر دنیا تسلط یابد. 🌷شهید دکتر مصطفی چمران 🌷 🕊| @dosteshahideman 🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊
💞💞💞 💛قرارعاشقی💛 🍁صلوات خاصه امام رضا به نیابت از 🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک. ساعت هشت به وقت امام رضا😍😍😍 👇👇 @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
شب ‌است و آنچہ دلم ڪردہ آرزو اینجاست . . . ز عمر نشمرم آن ساعتے ڪہ او اینجاست . . . . . . #شب_بخیر_علمدار 🕊| @dosteshahideman
روزها اول صبح بہ درودے دل خود گرم ڪنيم... و چه زيباست، ڪنارِ ياران ، خنده بر #صبح زدن سلام! صبحت بخیر علمدار !🌹🌹🌹🌹🌹 #صبحتون_شهدایی🌷 🕊| @dosteshahideman
#مهدی‌جانم ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم فڪری بڪن برای من و آتش دلم دست ادب به سینه ی بی‌تاب می‌زنم #صبحت_بخیر حضرت آرامش دلم ! #سلام روشنیِ دیده‌ی احرار ... 🌹| @dosteshahideman
🍃🌷🌷🌷🍃 : ✍️ زائرین امام حسین(ع) چهل سال قبل از مردم وارد بهشت می شوند در حالیکه دیگران هنوز در حال حساب هستند. 📚بحارالانوار، ج۴۴، ص ۲۳۵ 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 🕊🌷 روز قبل شهادتش بود و یک روز مونده بود که برگرده تهران بچه ها باهاش شوخی میکردن و میگفتن روح الله تو که میخواستی بشی پس چی شد🤔😄 با یه لبخند قشنگی گفت :رفیق من اگر خدا بخواد که بشم همین جلوی قرارگاه هم میتونه منو کنه.😊 فردای آنروز دقیقا رو همون نقطه که گفته بود موقع خداحافظی از بچه ها با در اثر انفجار به سوی معشوق پرکشیدند.🕊🍃🕊🍃🕊 😭 🌹| @dosteshahideman 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹