eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
936 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🕊من خیره می شوم تو ولی چشم را ببند بگذار من تورا دل سیری نظر کنم😭 #شهید_محمود_رضا_بیضائے #دلتنگے #خواهرانه 🌹| @dosteshahideman
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🌺🌺🌺🍃 🍃🌺🌺🍃 🍃🌺🍃 🍃🍃 🍃 😍 برای این که لطف و رحمت و آمرزش خدا شامل حال ما بشود ، باید اخلاص داشته باشیم . و برای این که اخلاص داشته باشیم ، سرمایه می خواهد و آن اینکه از خودمان بگذریم . و برای اینکه از خودمان بگذریم ، باید شبانه روز دلمان و وجودمان و همه چیزمان برای خدا باشد ... در این صورت شکست برای ما معنا ندارد ؛ چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم ...✨🍃 سردار خیبر ، 🌹 🌹 🍃| @dosteshahideman 🍃🍃 🍃🌺🍃 🍃🌺🌺🍃 🍃🌺🌺🌺🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🌷🌷🌷🍃 🍃🌷🌷🍃 🍃🌷🍃 🍃🍃 🍃 😍 برای اینکه معشوقت را همیشه درکنارت احساس کنی باید دائما به یادش باشی با صلوات با استغفار و .... { فاذکرونی اذکرکم و اشکروا لی ولا تکفرون } بقره۱۲ 🍃| @dosteshahideman 🍃🍃 🍃🌷🍃 🍃🌷🌷🍃 🍃🌷🌷🌷🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🌹🌹🌹🍃 🍃🌹🌹🍃 🍃🌹🍃 🍃🍃 🍃 😍 شهید.محمد.اسماعیل.یوسفیان : 🌷امیدوارم که با شهادت ما ، راه کربلا باز شود. اینان که می‌خواهند به زیارت حسین بن علی (ع) بروند فقط به یاد ما شهیدان باشند... 🍃| @dosteshahideman 🍃🍃 🍃🌹🍃 🍃🌹🌹🍃 🍃🌹🌹🌹🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
با سال ثانیه می‌شود بی‌ اما؛ بی‌ اما...😔 💔| @dosteshahideman
🌷🕊🕊🕊🌷 آی شهدا تفحصم کنید گاهے باید خودش را تفحص ڪند... پیدا ڪند 😔 خودش را ...دلش را ...عقلش را ... 🙄 گاهے در این راه پر پیچ و خم ، ، ، ، ، را گم مےڪنیم ...😢 خودمان را پیدا ڪنیم ببینیم کجاے قصہ ایم 😏 ڪجاے سپاه عج هستیم ڪجا بہ درد آقا خوردیم ڪجا مثل آقا عمل ڪردیم 🤔 ڪجا مثل شہید اینقدر ڪار ڪردیم تا از خستگی بیهوش شویم ڪجا مثل شهید برای فرار از گناه چهره مان را ژولیده ڪردیم 🤔 بہ قول بچہ هاے نقطه صفر صفر و گِرا دست مادرمان زهراستـــ (س)😔📿 خودمان را دودستے بسپاریم به دست پهلو شڪسته قسمش بدهیم بہ مولاے غریبمـــــان تا دستمان را بگیرد نگذارد در این دنیاے پر غافل بمانیم 😣‌ غافل بمیـــــریم ⚰ شهدا گاهی نگاهی .. حال دلم عجیب گرفته حالو هوای جمع شهیدان آرزوست.. 🕊| @dosteshahideman 🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊🌷🕊 🌷🕊🌷🕊🌷
3.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درد دل از زبان کربلا نرفته ها با امام حسین (ع) آبروم داره میره دعا کن منم برم کربلا با نوای کربلایی حمید علیمی 🌹| @dosteshahideman
💞💞💞 💛قرارعاشقی💛 🍁صلوات خاصه امام رضا به نیابت از 🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک. ساعت هشت به وقت امام رضا😍😍😍 👇👇 @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 💕 💕 💕 🔷 رمان/ بدون توهرگز ۱۳ 🌸 هانیه به دنبال علی راهی جبهه شد. وقتی معلوم شد که درگیری در خط مقدم خیلی سنگین شده، با آمبولانس عازم خط شد و درآنجا با انبوه جنازه شهدا و پیکرمجروحین مواجه گشت و در میان همه آنها علی را پیدا کرد که فقط یک نفس با شهادت فاصله داشت و در کنار هانیه نفس آخر را کشید. هانیه مجروحین ر ا با آمبولانس برگرداند به این امید که برگردد و پیکر علی را هم بیاورد… 📚نویسنده: زینب حسینی در ۱۴ مرداد ۱۳۹۷ 🌸 خون و ناموس 🌸 آتیش برگشت سنگین تر بود … فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک … 💜 بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید … باورش نمی شد من رو زنده می دید … 💜 مات و مبهوت بودم … 💜 – بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط … 💜 به زحمت بغضش رو کنترل کرد … 💜 – دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد … شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصله شون تا اینجا زیاد نیست … بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه … 💜 یهو به خودم اومدم … 💜 – علی … علی هنوز اونجاست … 💜 و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد 🍂 … 💜 – می فهمی داری چه کار می کنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده … 💜 هنوز تو شوک بودم … رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد … 💜 – خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب … اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود … بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده… بیان دنبال مون … من اینجا، پیششون می مونم … 💜 سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد … سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد … 💜 – بسم الله خواهرم … معطل نشو … برو تا دیر نشده … 💜 سریع سوار آمبولانس شدم … هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم … 💜 – مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون … 💜 اومد سمتم و در رو نگهداشت … 💜 – شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان … دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره … جون میدیم … ناموس مون رو نه … 💜 یا علی گفت و … در رو بست … 💜 با رسیدن من به عقب … خبر سقوط بیمارستان هم رسید … 💜 پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد … پیکر مطهر این شهید … هرگز بازنگشت … 💜 جهت شادی ارواح طیبه شهدا … صلوات 🌹 … 🌸 اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌸 که عشق آسان نمود اول … 💜 نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن … 💜 – سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده … 💜 رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود … 💜 سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت … 💜 – به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ ✅ – نه زن داداش … صداش لرزید … امانته … 💜 با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم … 💜 – چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ … 💜 صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد … 💜 – حال زینب اصلا خوب نیست … 💜 بغض نغمه شکست … خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید … 💜 جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد… 💜 – یعنی چقدر حالش بده؟ … 💜 بغض اسماعیل هم شکست … 💜 – تبش از ۴۰ پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه … 💜 صداش بریده بریده شد … 💜 – ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع… 💜 دنیا روی سرم خراب شد … اول علی … حالا هم زینبم … 🌸 بیا زینبت را ببر 🌸 تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم … چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم … 💜 از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد … چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی امان، گریه می کردن … 💜 مثل مرده
ها شده بودم … بی توجه بهشون رفتم سمت زینب … صورتش گر گرفته بود … چشم هاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد … حتی زبانش درست کار نمی کرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت … دست کشیدم روی سرش … 💜 – زینبم … دخترم … 💜 هیچ واکنشی نداشت … 💜 – تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن … 💜 دکترش، من رو کشید کنار … توی وجودم قیامت بود … با زبان بی زبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست … 💜 دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود … من با همون لباس منطقه … بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بذارم یا استراحت کنم … پرستار زینبم شدم … اون تشنج می کرد … من باهاش جون می دادم … 💜 دیگه طاقت نداشتم … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من … اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون … 💜 رفتم خونه … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … دو رکعت نماز خوندم … سلام که دادم … همون طور نشسته … اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت … 💜 – علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم … هیچ وقت ازت چیزی نخواستم … هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم … اما دیگه طاقت ندارم … زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم … یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری … یا کامل شفاش میدی … و الا به ولای علی … شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم … زینب، از اول هم فقط بچه تو بود … روز و شبش تو بودی … نفس و شاهرگش تو بودی … چه ببریش، چه بذاریش … دیگه مسئولیتش با من نیست … 💜 اشکم دیگه اشک نبود … ناله و درد از چشم هام پایین می اومد … تمام سجاده و لباسم خیس شده بود … 📚ادامه دارد.... @dosteshahideman