#خاطره_من ۱
چند سال پیش پدرم به رحمت خدا رفتن... برای مراسم سالگرد میخواستم برم سبزوار... راه دور بود و کرایه برای قطار نداشتم با اتوبوس رفتم.
حاج آقا هم رفته بودن لبنان، تصمیم گرفتم باهمه بچه ها برم، اون موقع شش فرزند داشتم، چشمتون روز بد نبینه سوار اتوبوس که شدم، بچه ها حالشون بد شد😣 همه هی بالا میاوردن، دختر کوچیکم که 5 ماهش بود و عادت به شستن داشت خرابکاری کرد😥😣
خلاصه اوضاعی بود، گریه ام گرفت و فقط تنها کاری که کردم توسل به حضرت فاطمه سلام الله علیها بود، گفتم بانو خودتون اوضاع منو درک میکنید، اگه کمک نکنید، یهو کم میارم...
اتوبوس چون ساعت 8 شب حرکت کرده بود، قرار نبود تو راه توقفی داشته باشه ولی خواست خدا همون موقع حال راننده بد شد و بین راه نگه داشت... یک ساعتی معطل بودیم و من تو این فاصله سریع کارهام رو کردم😉
چقدرررر خدا مهربونهههه... کافیه صداش کنی، جواب میده...
👈 شما عزیزان هم می توانید #خاطرات قشنگ و به یادمانی خود را، در زمینه #فرزندآوری و #ازدواج_آسان برای ما ارسال کنید.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1