eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.5هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨اندک کمکی به این رژیم جزو زشت ترین و بدترین گناهان است. (۶ آبان ۱۴۰۳) 👈 کالاهای حامی رژیم جنایتکار صهیونیستی را تحریم کنید. ✅ لازم به ذکر است طبق فتوای مراجع معظم تقلید، خرید و فروش کالاهایی که سودش در جیب صهیونیست‌ها می‌رود، شرعاً جایز نیست. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
مرد باید همواره حق‌پذیر، اصلاح‌پذیر و انتقادپذیر باشد؛ باز بودن گارد رفتاری و گفتاری برای مرد، باعث صمیمیت در محیط خانواده می‌شود و با این برخورد می‌توان برای حل مشکلات زندگی از ظرفیت‌های درون خانه بهتر استفاده کرد. 📚 محرمانه‌های مردانه "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ نامه شهید طهرانی مقدم به رهبر انقلاب ✨ میخواهم دستان الهی و پُر قدرت شما را پُر کنم. 👈 حالا تو بگو به عنوان یک مادر ایرانی چگونه می توانی انقدر مفید باشی و زحمت بکشی تا بتوانی دستان الهی و پرقدرت ولی زمانت را پُر کنی؟! "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
همه میدونن که خانمهای جنوبی به داشتن طلا های سنتی و زیبا معروفن، منم تو این چند سالی که ازدواج کردم تلاش کردم با پولهایی که دستم میرسه ذره ذره پس انداز کنم و برای آینده بچه ها طلا بخرم و نگهدارم ولی ماجرای این گوشواره ها یه چیز دیگه است. ۴ سال پیش همسرم ازم خواست مهریه ای انتخاب کنم که توان پرداختش رو داشته باشه (مهریه نامزدی) صحبت و صحبت تا جایی که قرار بر نیم سکه گذاشتیم ولی همسرم گفتن کل حقوق من اندازه نیم سکه نیست و باید تو دو مرحله بهت بدم. خطبه ی عقد که جاری شد و اولین حقوقش رو دادن، رفتیم بازار و یه ربع سکه خریدیم.ماه بعد ازش خواستم این گوشواره هارو برداریم که هم قیمت ربع سکه دومی بود. بین همه چیزایی که یکی دوسال بعد برای خرید خونه فروختیم اینارو یادگاری نگه داشته بودم.به یادگار از عمل به عهدی که براش خیلی مهم بود. میخواستم بعدا برا بچه هامون این ماجرا رو تعریف کنم. وقتی خبر شهادت سید حسن تایید شد، تو اتاق مشغول بازی با دخترم بودم، با دیدن عکسش بی اختیار اشکام سرازیر شد. ضحی گفت؛ مامان گِیه؟ گفتم اره مامان گِیه، ازینکه منفعلم ازینکه کاری از دستم بر نمیاد ازینکه فقط تماشاچی ام گِیه... (تو همه ی این مدت وقتی خیلی میخواستم خودمو راضی کنم میگفتم خب منم نشسته ام خونه بچه هامو تربیت میکنم) اما زمانی که شنیدم رهبر فرمودن بر همه مسلمانان فرض است دیگه جدی دنبال کسی میگشتم که بهم بگه چیکار کنم؟! بعد از اینکه دیدم عده ای طلاشون رو بخشیدن، گفتم ایول دمشون گرم، چطور ممکنه آدم طلا ببخشه؟ یعنی منم میتونم؟ حالا دیگه خیالم راحته که گوشواره هام عاقبت به خیر شدن
. ✅ دستبند با برکت.... بانوی شیرازی عزیزمون، که مادر سه فرزند هم هستند، دستبند و گردن بند طلای خودشون رو به نیت دستبند دختر گل مون فروختند و مبلغ ۳۶میلیون و ۷۵۰ هزار تومان به حساب ایران همدل برای کمک به مردم مظلوم فلسطین و لبنان واریز کردند. ان شاء الله خداوند فرزندان شون رو حفظ کنه و در دنیا و آخرت دستگیر این خانواده محترم باشد. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
البته خبرهای خوب ما ادامه داره 😍👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ✅ دستبند بابرکت... مبلغ ١۴ میلیون تومان هم سایر مخاطبین محترم کانال "دوتا کافی نیست" به نیت خرید دستبند زهرا خانم، واریز کردند. 👈 با تشکر از مشارکت همه ی شما عزیزان، ان شاء الله خدواند متعال به نحو احسن از همگی شما قبول کند. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
خدمت تون عرض کنم که کار ما با این دستبند بابرکت هنوز تمام نشده و ظرف چند روز آینده، یه خبر خوب دیگه هم به امید خدا در ارتباط با آن خواهیم داشت. حقیقتا ابتدای امر جمع آوری چنین مبلغی برام اصلا قابل تصور نبود. با خودم گفتم توکل بر خدا، ته تهش اگر استقبال نشد، خودم خریداری خواهم کرد. و الان الحمدلله کمک های انجام شده بابت این دستبند از مرز ۵۰ میلیون تومان گذشت به خواست خدا. خدا رو بابت تمام نعماتش و الطافش سپاسگزاریم. نکته ی بعدی اینکه برخی از شما عزیزان تقاضای اعلام مزایده به نفع مردم مظلوم فلسطین و لبنان را داشتید. حقیقتا پیگیری تک تک آنها در کانال "دوتا کافی نیست" امکان پذیر نیست. بنده تعدادی رو به صورت کلی داخل کانال درج خواهم کرد، هرکس تمایل به خرید داشت، ان شاء الله هماهنگی لازم جهت ارتباط بین فروشنده و خریدار در صفحه شخصی فراهم خواهد شد. اگر هم شما عزیزان، جایی یا کانالی رو جهت انجام مزایده وسایل دوستان می شناسید، لطفا به بنده اطلاع دهید. با تشکر از همراهی شما 🙏 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تقاضای مزایده به نفع مردم مظلوم فلسطین و لبنان... 👈 عزیزانی که مایل به خرید موارد بالا هستند، لطفا به بنده اطلاع بدهند، به امید خدا هماهنگ خواهیم کرد. خواهش می کنم مورد جدیدی جهت انجام مزایده ارسال نکنید چون فرصت پیگیری و هماهنگی نداریم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کودکت با کوچکترین اتفاقی قشقرق بپا می‌کنه و گریه می‌کنه؟ وقتی ناراحت یا عصبانی می‌شه به سختی آروم میشه؟یا نمی‌تونه خوب احساسش رو بیان کنه؟ 🧠 اگر پاسخت بله است، یعنی دلبندت تو مدیریت احساسات و هیجاناتش مشکل داره! برای اینکه بدونی چطور شناخت و مدیریت احساسات رو به کودکت یاد بدی حتما عضو این کانال شو 👇 https://eitaa.com/joinchat/18022400Ce6ec1cd2ea 👆👆
۱۰۴۶ من متولد آخرای سال ۷۷ هستم. تک دختر خونه، پدرم روحانی هستن و مادرم در یک برهه ای کارمند و در حال حاضر خانه دار هستند. تا وقتی من یکی دو سالم بشه کارمند بودن و به خاطر من که نیاز به رسیدگی داشتم خانه داری رو صلاح زندگی شون دید و من همچنان تک و تنها بدون هیچ خواهر یا برادری. تو تنهایی خودم به دختر عموم که هم سن من بود و یه داداش بزرگتر از خودش داشت، با حسرت به بازی کردند و دعوا کردناشون نگاه میکردم با عروسکم تنهایی خاله بازی می‌کردم. گذشت تا به کلاس اول ابتدایی رفتم و ۸ سالم شد، پدرومادرم از رفتارام فهمیدن چقدر گوشه گیر وتنهام و تو دومین ماه بهار، داداش کوچولوی من دنیا اومد و من خیلی وقتا به پدرمادرم اصرار میکردم که جای داداشمو شبا پیش من بندازن، خودم از اون مراقبت میکنم و دیدن که من اصلا حسادت نمیکنم تازه کمک حال مادرمم هستم. بعضی وقتا دستای کوچک داداشمو می‌گرفتم کنار گوشش درد دل میکردم. یادمه وقتی دنیا اومد، رفتم سبد اسباب بازیامو آوردم به مامانم گفتم توروخدا نی نی رو بذار زمین باهم بازی کنیم. اینقدر ذوق داشتم زودتر بزرگ بشه تا باهم دوتایی بدوبدو کنیم. وقتی داداشم دوماهه بود و من کلاس اولمو تموم کردم به خاطر یک سری مسائل از خونه پدر بزرگم که حالا ما و عموم اونجا زندگی میکردیم اسباب کشی کردیم و رفتیم تو یکی از شهرستانهای اطراف پایتخت کنار خانواده خاله م زمینی که از قدیم خریده بودیم رو ساختیم و ساکن شدیم. من و داداشم هر موقع که پدرمادرم بیرون بودن، می‌رفتیم خونه خالم که ۵تا بچه بزرگ داشت اونا باهاشون بازی میکردن و دخترای بزرگ خالم به درسای منو آخرین برادرشون که همسن من بودن میرسیدن ۴ سال اونجا زندگی کردیم با وجود تمام سختی ها و نداری ها کنار هم خوش بودیم و بعداً همینطور چند دفعه ای محل سکونت مون تغییر می‌دادیم و من هر موقع میخواستم به مدرسه جدید و همکلاسیای جدیدم عادت کنم باید از اون محل می‌رفتیم. گذشت تا پانزده شانزده ساله شدم. هر از چند گاهی زمزمه خواستگار شنیده میشد اما پدر مادرم همه رو رد میکردن، معتقد بودن من هنوز بچه ام و وقت ازدواجم نیست و درکی از ازدواج نداشتم راستم میگفتن، مهم ترین دغدغه من این بود که کی تعطیلی عید یا تابستون میشه تا من کتابهای غیر درسی تو کتابخونه اتاقمو با خیال راحت بخونم یا تمام پول توجیبیامو جمع کنم، عروسک بخرم برا عروسکام با اضافه پارچه ها، لباس محلی درست کنم. تا اینکه هجده ساله شدم و نیاز به ازدواج رو در خودم حس میکردم ولی از سر شرم و حیا جرأت گفتنشو به پدرمادرم نداشتم. خودم رو اینقدر مشغول فعالیت های مختلف مثل مسجد رفتن و هیئت رفتن و کارهای هنری، درسای مدرسه و کنکور و دانشگاهی که دوست نداشتم برم، میکردم که وقت فکر کردن به همچین موضوعی رو باید به وقت قبل خواب موکول میکردم. نوزده سالم بود علی رغم مخالفت های پدرومادر و اقوامم رفتم حوزه و دانشگاه نرفتم و یک سال خونه نشین شدم تا مادرم راضی بشه من حوزه برم. بماند که انقدر برخی اقوام ناجوانمردانه صحبتهایی می‌کردند که قلب آدم غصه دار میشد. از سال اول حوزه ام باب خواستگار و ازدواج تو خونه ما باز شد و هر از چند وقتی یکبار کسی با منزل ما یا تلفن مادرم وگاهی با پدرم من باب این قضیه تماس میگرفتن و اغلب اونها به خاطر نوع شخصیت من،منو رد میکردن یا میگفتن استخاره کردیم بد اومد و... گاهی هم من از اونها خوشم نمیومد رد میکردم. تا اینکه کرونا اومد و درس ها مجازی شد سال سوم رو تموم و وارد سال چهارم شده بودم و دیگه واقعا از تمام حرفا و حدیثای دیگران مبنی بر اینکه چرا خواستگارامو فراری میدم، خسته شده بودم. ماه محرم اون سال اینقدر با امام حسین درد ودل کردم که بعد از اتمام ایام عزاداری همسرم از طریق یکی از دوستانشون معرفی میشن به یک گروه واسطه گری و با فرم چند دخترخانم همسان گزینی میشن که شرایط اونها با معیار های همسرم مطابقت نداشت و بنده رو معرفی میکنن دفعه اول که فرم مشخصات منو خواندن منوهم رد کردن ولی بعد یه ماه پیگیر فرم من میشن درخواست آشنایی میدن که شماره خانوادم رو بگیرن برای دیدار اولیه صحبتهای اولیه. روزی که مادر همسرم تماس میگیرن تا قرار ملاقات بگذارند ما تو ماشین درحال رفتن به عروسی پسر عموم بودیم، که خارج از تهران بود. هواهم خیلی سرد، روز جمعه قرار شد بعداز ظهر بیان مادر و پدر و برادرم رفته بودن مراسم چهلم یکی از اقوام مادرم و من تنها تو خونه تمام کارهای پذیرایی و تمیزکاری رو انجام دادم یک ربع قبل از رسیدن مهمانها پدرومادرم اومدن و سریع لباس ختمشون عوض کردن. در کل جلسه خواستگاری ما بیست دقیقه فقط صحبت کردیم اونم با کلی خجالت و همون جلسه اول مادر همسرم جواب بله رو ازم گرفتن ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۶ جلسه دوم کل خانوادشونم اومدن و تاریخ عقدوعروسی و مقدار مهریه و لیست وسایل و... رو تعیین کردن بزرگترها و جلسه سوم که هفته بعدش بود ما محرم هم شدیم و بعد یک ماه روز ولادت حضرت زینب سلام الله علیها رسماً و شرعا زن و شوهر شدیم زیر بیرق امام حسین و حضرت زینب. محل عقدمون یه حسینیه بود که من و چندتا از دوستام، خادم این هیئت بودیم و بخشی از این حسینیه رو مزین کرده بودن به موکتها و فرشهای حرم امام حسین و اسامی اهلبیت و خنچه عقد ما پرچم حضرت زینب بود. موقع بله گفتن من به جای آهنگ و ترانه صدای اذان پخش کردن و بعد هم مولودی حضرت زینب و اینقدر حال معنوی داشت مراسم عقدم که پرچم گنبد آقا امام حسین وارد سالن شد و تمام مهمانها دراثر اون حال خوش بسیار معنوی منقلب و متحول شده بودن. خودمم پرچم گنبد آقا امام حسین رو به صورت گرفتم و فقط اشک ریختم. خدا رو شکر شروع زندگیم با نام ویاد اهل‌بیت بود و بعد از مراسم همه به خونه پدرم رفتن برا شام و تمام و بعد چهارماه به شصت نفر پدر همسرم داخل منزل پدرم ولیمه دادن و ما فرداش به مشهد رفتیم. تو تمام خریدای جهیزیم سعیم بر خرید اجناس ایرانی بود. که خیلی با مادرم و دیگران چالش ها داشتیم اما با حفظ و رعایت حرمت بزرگترها. خیلی از تشریفات بی خود و نالازم رو حذف کردیم. سرویس طلا خریدیم که بعدها برای خرید ماشین به همسرم دادمشون . زندگیمون شروع شد. یک سال گذشت و دیدیم خوشی و خوشبختی هست با تمام اتفاقات و چالشهایی که از زمان نامزدیمون وجود داشت به خاطر متفاوت بودن سبک زندگیمون ولی دست به دست هم دادیم کنار هم موندیم و این چالشها به اتمام رسید و دیدیم که انگار چیزی کمه تو زندگیمون، همه بهمون یادآور میشدن که‌ پس کی بچه‌دار می‌شید، خسته نشدید این همه تنهایی کشیدید؟ حالا سوای حرف مردم از اینکه حالا سنم بیست و چهار سال گذشته و نکنه بچه دار نشم و نکنه ها و دلشوره های بسیاری که شبها تا نصف شب مغزمو به کار میگرفتن خواب از چشمم رخت برمیبست بالاخره برای بچه دار شدن سپردیم به خدا توکل کردیم و ترس رو کنار گذاشتیم و تمام آداب اسلامی رو رعایت کردیم. بعد از دوماه بعد از دهه اول محرم تست بارداریم مثبت شد. من حالا وارد یه چالش جدید شده بودم چهار دفعه دکتر عوض کردم تا اینکه وقتی چهار ماهه باردار بودم آزمایش چکاب کامل دادم با دستور دکتر و معلوم شد که دیابت بارداری دارم. وقتی پیش یه دکتر دیگه رفتم گفتن اگه کنترل نشه منجر به خطر مرده زایی جنین و نارس به دنیا اومدن و درشتی بیش از حد جنین و خفگی و...میشه، باید خودت بستری بشی تحت کنترل باشی و... برام انسولین تجویز کردن من تمام وجودم رو ترس گرفته بود و از درون فروریخته بودم. با دستگاه قند خون مدام قندمو کنترل میکردم تو سه وعده، قرص می‌خوردم تا اینکه از یکی از کانال ها یا اینترنت با خانم دکتر موید محسنی آشنا شدم، رفتم پیششون و چقدر بامهر ومحبت و آرامش کل دوران بارداری مو تحت نظرشون سپری کردم ولی وقتی که میرفتم سونو گرافی هربار از شب قبلش اشک چشمم جاری بود که فردا نوبت سونو دارم. مسئول بداخلاقش حالا جای اینکه با خوش رفتاری وجود بچمو نشونم بده میخواد یه عیب بیخود رو بچم بگذاره یه بار سر غربالگری که دوست نداشتم خودم بیخود درگیر استرس های نابه جا کنم، یه بار سر کم تحرکی بچم. خب بچه من همیشه نصف شبا جنب و جوش داشت و بعد ساعت ده دوازده صبح ساعت نه صبح خواب بوده حرکت نکرده برام سونو آن است تی نوشتن و رفتم مطب دکترم و دکترم وقتی سونو رو دید گفت این بچه که درحال جنب وجوشه کی گفته بی تحرکی! برو دخترم، نگران نباش برو استراحت کن تا موعد زایمان و من خیالم راحت شد. خوش و خرم اومدم خونه کارهای آخر خونه تکونی رو انجام دادم روز اول فروردین دم سال تحویل پسرک شیطونم عجله داشت واسه اومدن تو بغل مامانش هم کیسه آبشو زده بود پاره کرده بود و هم کار خرابی (مکونیوم) دفع کرده بود، من سزارین اورژانسی شدم. اذیت شدنم فقط تا بیست روز بود بعد هشت روز بعد زایمانم که دیگه مادرم رفت خودم کارامو میکردم و همسرم و خانواده همسرم خیلی کمک حالم بودن مثلاً من تا همین پنج ماهگیش می ترسیدم حمومش ببرم یا مادرشوهرم حمومش میبرد بچه رو یا شوهرم، بعد با ترسم غلبه کردم الان دیگه خودم میبرمش حمام .و الان پسر کوچولوی من تازه شش ماهگیش تموم شده. امیدوارم خدا به همه عزیزانی که منتظرن تا وجود فرشته کوچولوی خدا خونه شون نورانی کنه یه جین ازاین فرشته ها بهشون کادو بده.الهی آمین "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075