✨﷽✨
#سلام_صبحتون_حسینی🌸🍃
پنجشنبهتون بخیر
اولین روز محرم رسید🌼
خدایابه حرمت ماه عزيز
نيکوترين سرنوشت
حلالترين روزي🌺
پربارترين زيارت
صالحترين عمل
رابراےدوستانم مقدرفرما🙏🌸
💫الهی به امید تو💫
🦋@downloadamiran🦋
#تلنگر👌
" محبت "تنها کلیدیست که
بی هیچ بهانه ای،هر قفلی را باز می کند
شیشه ها شکستنی ست
زندگی گذشتنی ست
این فقط محبـت است
که همیشه ماندنیست!
زندگیتون سرشار از محبت
🦋@downloadamiran🦋
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقایع نگار محرم روز سوم
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | ذکر روز پنجشنبه، صدمرتبه
⚜️ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبِينُ ⚜️
🦋@downloadamiran🦋
زمینه دوم محرم.mp3
5.74M
🎧 صدایِ گریه میرسه
اینجا که وایسادیم کجاست
نگو که اینجا کربلاست
نگو که اینجا قتلگاست ...
بیا برگردیم😭
🎙کربلایی #سید_مهدی_حسینی
❤️ #مداحی #پیشنهاد_دانلود 👌
#روز_دوم_محرم #ورودیه
💢 حجم: ۵.۴ مگابایت
⏰ زمان: ۱۳:۲۸
🆔 @downloadamiran 💠
🕯اولین پنجشنبه محرم است
✨به یاد آنهایی
🥀که دیگر میان ما نیستند
✨و هیچکس نمیتواند
🥀جایشان را در قلب ما پر کند
✨نثار روح پدران و مادران آسمانی
🥀فرزندان خواهران وبرادران درگذشته
✨و همه در گذشتگان بخوانیم
🕯فاتحه و صلوات
🥀روحشون شاد یادشون گرامی🥀
🦋@downloadamiran🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_شصت_و_دوم
از صبح پنجشنبه به تکاپو افتاده بودم .فکرم به صد جا بود .به مهتاب و حالش فکر میکردم.... تولد عرفان و اینکه هیچ کادویی نخریده بودم....به اینکه صیغه یک ماهه روزهای پایانی اش را می گذراند و من نمیدانستم چطور دل عرفان را به دست بیاورم تا او نیز به ادامه رابطه با من مُصّر شود... به انتقامی که میخواستم از سامان بگیرم... به حرفهای المیرا و اینکه چطور توانسته با آدمی خائن زندگی کند ....
از بین لباس هایم یک مانتو شلوار کرم رنگ انتخاب کردم که بیرون بپوشم. زیر سارافونی قهوه ای و مانتو پانچ جلو بازم را هم برداشتم تا خانه عمو بپوشم.
یک دست لباس راحتی و مانتو مشکی هم برداشتم .
قرار بود مهتاب از بیمارستان مرخص شود و به خانه ما بیاید. به همین خاطر مامان و بابا که تازه از عسلویه برگشته بود نمی توانستند به خانه عمو بیایند. قرار بود شب هم به خانه شیرین بروم تا مهتاب با دیدن من اوقاتش تلخ نشود. نمی دانستم اگر شیرین نبود باید شب را کجا میرفتم .
مامان بلافاصله با گفتن اینکه شب هم به خانه برنمیگردم و به خانه شیرین میروم موافقت کرد. در واقع یک جورایی از خانه خودمان بیرونم کرد .کمی پیاده رفتم تا شاید با دیدن مغازه ها ایده ای برای کادو گرفتن به ذهن برسد مقابل یک بوتیک ایستادم
هنوز دودل بودم آیا بخرم یا نخرم اما اگر نمیخریدم و بقیه کادوهایشان را می دادند هم برای من و هم عرفان ، بد میشد. داخل شدم با توجه به شناخت کمی که از او پیدا کرده بودم فکر کردم یک تیشرت سفید با یک عطر برای هدیه مناسب است.
از صاحب مغازه خواستم آنرا کادو کند بعد از پرداخت پول آن از چند مغازه آن طرف تر هم ۱ عطر ورساچه خریدم . البته من عطر دیگری را پسندیده بودم اما فروشنده که خودش هم جوان بود گفت که آن نوع عطر با توجه به رایحه ی شیرینی که دارد بیشتر برده شده و پر فروش است . جعبه ی شیک آن باعث شد که دیگر کادو پیچش نکنم .
رضایتمند از خریدی که داشتم با یک دربست خودم را به خانه ی عمو رساندم .
عارفه با دوقلوهایش ، کیارش و کیمیا ، به استقبال من ، در حیاط خانه ی عمو ، آمده بودند . در را که بستم ، عارفه از پله های حیاط پایین آمد . همدیگر را بوسیدیم . بعد چندسال هم را میدیدیم. دوقلو ها که من را نمیشناختند ، اول کمی غریبگی کردند اما زمانی نبرد که با هم دوست شدیم و با گفتن خاله نرگس بیا بازی ،یخ خود را باز کردند. هر چه قدر عارفه گفت «خاله نه!....زندایی» گوششان بدهکار نبود . فکر کنم من را با خاله نرگس برنامه رنگین کمان اشتباه گرفته بودند!
کمی با آنها بازی کردم وقتی دیدم عارفه تنها ریسه ها را وصل میکند ، گذاشتم تا خودشان به ادامه بازی بپردازند تا من به مامانشان کمک کنم.
عارفه زن فرزی بود . خودش به تنهایی خانه ۲۰۰متری عمو را گردگیری کرده بود و وسایل شام را آماده کرده بود . به کمک هم خانه را تزیین کردیم ...کیک درست کردیم ... و بعد به سراغ غذا پختن رفتیم . به پیشنهاد من زرشک پلو و قیمه درست کردیم . درست کردن قیمه را من به عهده گرفتم .چون میدانستم عرفان قیمه های مامان را دوست دارد . با اینکه اولین تجربه آشپزی من به حساب میآمد اما هر آنچه که از آشپزی مامان به یاد داشتم را ، پیاده کردم . چندباری هم به مامان زنگ زدم و از او خواستم فوت کوزه گری را بگوید . دوست داشتم مزه همان قیمه را بدهد . البته اگر با خودم صادق میبودم ، میخواستم به چشم عرفان بیایم .
آشپزی با دوقلوها کار من را سخت کرده بود . چون باید هم حواسم را به غذا میدادم هم اینکه به سوالات آنها جواب میدادم .
پسر عارفه که پذیرایی را با بازار شام اشتباه گرفته بود ، تمام اسباب بازی هایش را وسط ریخت تا مثلا به من نشانشان دهد . آخر سر هم آمد شوت زدن با توپ را جلوی چشمان من تمرین کند که توپ خورد به گلدانی که روی پلههایی که به طبقه بالا راه داشت ، و شکست. عارفه با آن کار پسرش ،چنان دادی سر کیارش زد که من هم با ۲۱سال سن ترسیدم .
عارفه بعد اینکه هردو را دعوا کرد تهدید کرد که اگر وسایل و اسباب بازی هایشان را جمع نکنند همه را در حیاط میریزد و به پدرشان میگوید که بچه های بدی بودند .
آنها هم که حساب کار دستشان آمده بود ، تند و سریع همه چیز را به اتاقشان بردند . با دیدن عارفه که مثل فرماندهها بالا سرشان ایستاده بود تا از زیر کار در نروند ، خنده ام گرفته بود.
جارو و خاک انداز را بردم تا خاک ریخته شده و تکه های شکسته را جمع کنم که عارفه آنها را از دستم گرفت و گفت:
_ چیکار میکنی ؟!!!نمیخواد بده خودم جمع میکنم .
_ اشکال نداره....بذار کمکت کنم ....
_ پدر صلواتیا که برای آدم نه اعصاب میذارن نه حواس !
_ بچهن دیگه ... شیطنت مخصوص خودشون و دارن .
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️
#پارت2
آخرین تکه را هم جمع کرد و دستمال نمداری را هم آورد و پله را تمیز کرد . روی مبل نزدیک نشست من هم کنارش .
_ خسته نباشی ...
_توهم همین طور ... میبینی از دست اینا چی میکشم ؟ ... احساس میکنم آخرش جوون مرگ میشم و این دنیا رو ترک میکنم ...
_ زبونت و گاز بگیر ....این چه حرفی که میزنی ...
و برای اینکه کمی بحث را منحرف کنم گفتم
_ ولی بین خودمون باشه ها ... از دادی که زدی منم یکم ترسیدم !
لبخند محوی زد و گفت
_ جدی میگی ؟ ...بخشید بعد چند وقت همو دیدیم ، اینم این جوری شد ..
_ نه بابا اشکالی نداره... باید خدارو شکر کنیم که اتفاقی براشون نیفتاد ..
_ درست میگی ...اگه خونه ی خودمون بود ، مشکلی نداشت ...اما امروز بیش از حد شیطونی کردن...ببین زدن گلدون چند ساله ی مامان خدابیامرز و شکوندن...
_ خدا زن عمو رو رحمت کنه ... به قول مامانم ، قضا بلا بوده که رد شد ...
_ باید به محسن بگم ، یکم بچه هارو جمع کنه ....
_ نه تو رو خدا بهشون نگو ... آخه با کتک و تنبیه بدنی که بچه تربیت نمیشه ...
عارفه بلند خندید
_چرا میخندی؟!!!
_ به حرف تو...
_ حرفم کجاش خنده داشت ؟؟؟
_ آخه اصلا محسن بچه هارو کتک نمیزنه ... فوق فوقش با بچه ها حرف نزنه یا چپ نگاهشون کنه . دیگه خیلی عصبانی بشه که کم پیش میاد ، یه نیشگون ریز از بازوشون بگیره.
_ چه جالب ... آخه گفتی به باباتون میگم ،بچه ها خیلی ترسیدن!
_فکر میکنن این کارای باباشون ،اخر تنبیه های جهانه... خونه ی خودمون بود اصلا دعوا نمیکردم اما امروز دیگه کاری کردن که جوش اوردم.
_ از تعریف های تو معلومه بچه ها عاشق تو و باباشون هستن!
_ خودم و نمیدونم اما محسن چرا ....چون دیر به دیرم همو میبینن ... دیگه جونشون برای محسن در میره ! وقتی خونهس دیگه طرف من نمیان .
_ چرا دیر به دیر؟ شغل شون چیه؟
_ تو سپاهه ، اما زیاد ماموریت میره . مثلاً یه موردش امشب .... قراره امشب از اینجا بره ماموریت!
_ شام نمی مونن؟
_ چرا ... ولی ساعت ۱۲پرواز داره .
_ آهان ...
_ میدونم خیلی خستهت کردم ...پاشو برو تو اتاق یکم استراحت کن!... ساعت هشت میان کمکم . .. راستی عمادم امشب میاد!
_ عه...
_ خودت و اماده کن که قراره با جاریت روبهرو بشی !
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran