eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنوندگان عزیز توجه فرمائید...... خرمشهر آزاد شد...🍃 برگی از زندگی سرخی ،شهید آزاد سازی خرمشهر🍂به روایت آقای دوست صمیمی و پسرعموی شهید🥀 🥀 @downloadamiran 🥀
🎬 🔞 خسته وکوفته برگشتیم هتل,قبل از برگشتن ،علی دوتا گوشی لمسی خرید,قیمتهاشون خیلی پایین بود ومتوجه شدم اینااهدایی کشورهای خبیثی هست که این رژیم را علم کردند وهمه نوع امکاناتی باکمترین قیمت ویا مجانی دراختیارشون قرارمیدن تا بکشن وغارت کنن واب هم تودلشون تکون نخوره. این ناجنسها همه چی راغارت میکنن مثلابیرون هتل فلافل خود عراق رابه اسم فلافل مخصوص تل آویو به خوردمان دادند. خسته از یک روز پرماجرا,نماز را به جماعت اقامون خوندیم ومیخواستم بخوابم که یادم امد تورات زیر تشکه,درسته توراتش ,تورات واقعی نبود وهرکسی رسیده یه چی ازش کم کرده ,یااضافه کرده وتحریف شده بود اما بازم اسم خدا وپیامبرش داخلش بود,اززیرتشک برش داشتم وگذاشتم لب پنجره واومدم بخوابم ,دیدم علی مثل یک بچه ی کوچلو توخودش جمع شده ومثل فرشته ها خوابیده. این مدتی که باعلی بودم,میدونستم ,شبها زود میخوابه ویک ساعت قبل از اذان صبح پامیشه ونمازشب میخونه وتا اذان باخدا مناجات میکنه وهمیشه به من هم توصیه میکنه ,نماز شبم رابخوانم والبته که منم اغلب اوقات میخوانم,تمام نمازها لذت خاص خودش را دارد اما نمازشب یه چیز دیگه است,خیلی خوشمزه است☺️ اولین طلوع خورشید را درسرزمینهای اشغالی باهم دیدیم وراهی اداره مهاجرت شدیم,تاببینیم چی پیش میاد. وارد ادره شدیم واز نگهبان ورودی ,اتاق مسوول مورد نظرمون را پرسیدیم. وارد اتاق شدیم,یا ما زود امده بودیم ,یا واقعا اینجا خلوت بود,کسی جزما نبود. علی مدارکمون را روی میز گذاشت وسلام کرد,اقایی که پشت میزبود از زیر عینکش نگاهی کردسرش رابه علامت علیک سلام تکان دادوگفت:کارت موقت لطفا... یه ربع با مدارک ما ور رفت وبعد رو به علی کرد وگفت:اینطوری که معلومه,شما درستون را دررشته ی شیمی هسته ای تمام کردید وخانومتان دررشته ی پزشکی ناتمام... ببینید اینجا دیگه مملکت شماست وبرای خودش قانونهایی داره,برای مثال تمام افرادی دراین کشور زندگی میکنند وبالای ۱۸سال دارند باید سربازی بروند ,اقایون ۲سال وهشت ماه وخانومها دو سال وشما ازاین قانون مستثنی نیستید. وای این چی داشت میگفت,یعنی من وعلی………؟؟!! .. ‎‌‌‎‌‎‌‌‎📚 @downloadamiran 📚 📚 @downloadamiran_r 📚
🎬 🔞 نا خوداگاه از دهنم پرید,سربازی؟؟ علی خیلی با طمانینه یه نگاه بهم کرد,یعنی اروم باش وروبه اقاهه گفت:اما یه جاهایی استثنا قایل میشن دیگه,مگه نه؟؟ اقاهه:اون که بله,مثلا اگر خانمتون بخوان درسشون را ادامه بدهند یاخودتون بخواین مدارج بالاتر راطی کنید ,بارعایت یک سری,شرط وشروط ازسربازی معاف میشید. نفس راحتی کشیدم که اقاهه ادامه داد:یه موضوع دیگه هم هست,اینجا تمام افرادش,کوچک وبزرگ فرق نمیکنه از همون ابتدایی باید زبان عربی وفارسی رامثل زبان مادری بلد باشند,شما که عربید,ایا فارسی هم بلدید؟ علی:نه متاسفانه,حالا چکارباید کنیم. اقاهه :خوب باید ازهمین فردا شروع کنید یک نامه براتون مینویسم ومعرفیتون میکنم به دانشگاه شیعه شناسی تل آویو وهمزمان با ادامه تحصیل دررشته ی تخصصیتون یا کارتون ,باید به این دانشگاه هم برید که هم زبان فارسی را یاد بگیرید هم از,اصول ودین شیعه سردربیارین,اینم جز قوانین اینجاست وبعد از داخل کشو,دوتا سیم کارت دراورد وگفت.اگر سیمکارت دیگه ای دارید ,کناربگذارید واز امروز ازاین دوتا سیمکارت استفاده کنید . درضمن باید جواب ازمایشاتتان بیاد تا بتونیم کارت دایم براتون صادرکنیم,هروقت این مراحل انجام شد وکارت دایم صادرشد ,باتماس به شماره همین سیمکارتها به شما اطلاع میدیم تا برای دریافت کارت اینجا تشریف بیارید. دیگه کاری نداشتیم ,هرچی میباید بدونیم را گفت,پس خداحافظی کردیم وامدیم بیرون. علی:حالا باید بریم دانشگاه تا مدارک تو یعنی هانیه ومن را با مدارک اینجا مطابقت بدهند تا ببینیم چی چی میگن وچطوری باید ادامه تحصیل بدهیم. همینجور که به خاطر شنیده هام گیج ومنگ بودم,باعلی به طرف دانشگاه رفتیم. .. ‎‌‌‎‌‎‌‌‎📚 @downloadamiran 📚 📚 @downloadamiran_r 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ی جمع کردن بدن اِرباً اِربای شهدا توسط جوانان ایرانی 💔 این بدن های اِرباً اِربا ، پاره های جگر ماست که جوانان ایرانی روی دستان خود می آورند کاش آنجا که روضه خوان فریاد میزند: جوانان بنی هاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید راهی از وسط هیئت باز میشد به کربلا و این جوانان ایرانی میرفتند تا پاره های جگر آقا امام حسین(ع) را از روی زمین جمع کنند و به خیمه برسانند یا حسین یا حسین یا حسین 💔💔💔 💔 @downloadamiran 💔 @downloadamiran_r
آخرین دیدار مردم عاشق با ،وزیر امور خارجه شان در ۱۴۰۳٫۰۳٫۰۳ در یاد تاریخ ثبت گردید و عبدالعظیم حسنی علیه السلام شاهد بود که مردی دلیر و شهید را برخاکش میسپارند 🖤 @downloadamiran 🖤 🖤 @downloadamiran_r 🖤
🎬 🔞 یک هفته از مستقر شدنمان دراسراییل میگذرد,یک هفته ای که همه چیز وهمه کس باعث تعجبم میشد ,اما الان کم کم برایم عادی شده ,اخه متوجه شدم که اسراییل,فقط وفقط بنا شده تا بااسلام ناب محمدی که همان اسلام شیعی هست ,مبارزه کند,بنا شده که در اخرالزمان حزبی باشد تا جلوی حزب الله بایستد وروز معلوم که درقران امده(روز معلوم اشاره به روزی دارد که شیطان توسط حجت زنده ی خدا ازبین میرود واین اشاره درقران امده است)را به عقب بیاندازد یعنی برای ابلیس وقت بخرد. حالا میدانم چرا برای یک بچه ی اسراییلی واجب است اصول شیعه رابداند,واجب است که زبان عربی وفارسی رایاد بگیرد چون در روایات تلمود برای بنی اسراییل این است که:شما توسط حزب خدا درزمین که زبانشان رانمیفهمید ,نابود میشوید واینها میخواهند زبان مارا بفهمند تاازنابودی بگریزند اما نمیدانند که از قانون الهی که همان نابودی ظالم است,نمی توان گریخت. من قرارشد ازفردا به دانشگاه طب بروم وهمزمان زبان فارسی رایاد بگیرم,به علی هم گفته اند که باید کارشناش خبره شیعه شناسی شود وانگار قراراست از وجودش بعدازاموزش استفاده ها کنند,نمیدانم کارمن سحت ترخواهد بود یاازعلی ,علی میگوید خودت رااماده کن چون چیزهایی میبینی که هرکدامش برای ازبین بردن روحیه ات کفایت میکند. اما من توکل کردم به خدایم ومیدانم به گفته ی قران,سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است. قرار داد خانه هم با گرفتن,کارت دایم ,نوشتیم والان درراه رفتن به منزلمان هستیم. برای اینکه درخانه جدید راحت باشیم,تورات هانیه را که حاوی میکروفن وردیاب بود در پنجره ی هتل ,مصلحتی جا گذاشتم ,تا بتوانم به راحتی باعلی,صحبت کنم ,اما علی میگوید خانه جدید را باید پاکسازی کند. یادم رفتم بگم,دیروز علی چندساعتی غیبش زد ,دلم به شور افتاد ووقتی که بالاخره پیدایش شد,متوجه شدم یک کتاب مشکوک همراهش بود که فقط شکلش کتاب بودو..... .. ‎‌‌‎‌‎‌‌‎📚 @downloadamiran 📚 📚 @downloadamiran_r 📚
🎬 🔞 همه جای خانه را وارسی کرد,حتی زیر مبلها بالای لامپ وپرده و...اما چیزی نبود ,انگار اونا خیلی به کارشون مطمین بودند وخیالشون بابت تورات راحت بود,اما ما زرنگتراز یهودیهای خبیث بودیم,اخه مایه بچه شیعه هستیم وذکاوتمون رنگ وبوی علی ع را دارد. علی:همه جا امن وامان است نازبانو,بفرمایید تاباهم دستی به سروروی آشیانه ی مهرمان درقلب خانه عنکبوت بکشیم. بعداز دوساعتی تلاش,بالاخره خونه تمیزومرتب ودلخواه شد,خانه ای که با مبلهای راحتی قهوهای رنگ وپرده های کرم رنگ تجهیزشده بود. داشتم کتابچه اهدایی ابوصالح را میخواندم که با تلنگری که به دماغم خورد متوجه علی شدم. علی:میبینم که غرررق شدی دردنیای کتاب... من:علی ,میترسم ,یعنی از پسش برمیام؟ علی:معلومه که برمیای ,چرا نیای؟نگاه مهربان خدا ودست با کفایت مهدی زهرا س پشتیبانت است واشاره به خودش کرد وادامه داد:این غلام حلقه به گوشت هم که همه جا میپایدت خخخخ من:اینجا نوشته یه اسحاق انور نامی هست که باید قاپش رابدزدم,یعنی توجهش راجلب کنم وسراز کارش درارم. علی :توکل کن ,تومیتونی,منم فردا باید به دانشگاه شیعه شناسی برم که چسپیده به دانشگاه شماست یعنی یه جاست دیگه وبعدش باید دنبال یه کاری که درامدی برامون داشته باشد,فکرش راکردم ,حمایت هم میشم...یه نقشه هایی دارم که اگر درست ازکار دربیاد ریشه ی این عنکبوتان را میکنیم...رسواشون میکنیم. میدونستم هرچه اصرارکنم علی میزنه به مسخره بازی وفرافکنی وتا کاری راکه میگه راه نندازه ,هیچی بهم نمیگه,اما افتخارمیکردم که دارمش,علی خیلی اعتمادبه نفس داره,زرنگ وزیرک هست وتوکل واعتمادش به خدا ستودنی ست,من مطمینم کاری را که میخواد شروع کنه موفق میشه,چون مطمینه از حمایت خدا.. ...... با گفتن بسم الله زیرلبم وارد دانشگاه شدم,مدارک من یعنی هانیه را که تطابق داده بودن به من ترم ششم خورد والانم کلاسم را پیدا کردم واز بخت خوب یابدم اولین جلسه با همون اسحاق انور, کلاس داریم. وارد کلاس شدم,اکثر صندلیها پربود,درست مثل بقیه جاها,یک طرف مرد ویک طرف خانومها نشسته بودند,اکثر خانمها پوشیده ولباسهای گشاد داشتند اما فک میکنم من ازهمه شان پوشیده تربودم.یک مانتو مشکی بلند عربی بایه روسری سفید که یه مدل داده بودم وپشت سرم بسته بودم. وارد کلاس شدم,همه نگاهشون برگشت طرف من, منم بی خیال نگاهی,انداختم.وصندلی موردنظرم را ردیف اول کناردیوار که خالی بود ,انتخاب کردم ونشستم. داشتم روسریم رامرتب میکردم که دختر کناریم گفت:هانا هستم ,تازه واردی؟خوش امدی ,شما؟ لبخندی زدم ودستش راگرفتم:منم هانیه هستم از یهودیهای عراق,تازه موفق به مهاجرت شدیم. درهمین لحظه استاد داخل شد....وای چرا این شکلیه؟ .. ‎‌‌‎‌‎‌‌‎📚 @downloadamiran 📚 📚 @downloadamiran_r 📚
آدم بعضی وقتها تو یه مسئله به یه جایی میرسه که دیگه کاری از دست هیچکسی برنمیاد.، یعنی همه کسانیکه توی ته ذهنت هم روشون حساب کرده بودی کاری از دستشون بر نمیاد و آدم میشه مثل یه پرکاه توی باد؛ بی هیچ پشتوانه ای، بی هیچ امیدی به کسی. اون لحظه تو یه موقعیتی گیر میکنی که فقط میتونی آروم سرتو بالا بگیری و رو به آسمان بگی: خدایا خودت درستش کن امیدوارم کارات ردیف شه به زودی و خنده ی قشنگت رو ببینیم❤️ 🖤 @downloadamiran 🖤 🖤 @downloadamiran_r 🖤
یا امام رضا مهمان ویژه داری آقا جان😭 🖤 @downloadamiran 🖤 🖤 @downloadamiran_r 🖤
🎬 🔞 تصور من با تصویر اسحاق انور از زمین تا اسمان فرق میکرد. یک مردی نزدیک پنجاه وهفت هشت ساله با قدی کوتاه,شکمی چاق وجلوامده وسری که کلاه کوچک یهودی زینت بخش کله تاسش شده بود.کت وشلواری مشکی واتوکشیده وصورتی که مشخص بود تازه اصلاح شده ,اخه مثل سر تاسش میدرخشید. باقدمهایی تند وسری پایین که به سمت صندلی اش میرفت آدم را یاد همین سوسکهای سیاه بالدار میانداخت ,از تصورسوسک خندم گرفت که نگاهم درنگاه اسحاق انور قفل شد... اسحاق انور عینکش را کمی پایین کشید وروبه من گفت:تازه واردی؟؟ندیدمت من درحالی که استرس داشتم بلندشدم وگفتم:بله استاد ,هانیه الکمال هستم,از یهودیان عراقی ,تازه به تل اویو امدیم ,یعنی مهاجرت کردیم. استاد سرش راتکان داد وگفت:امیدوارم از دانشجوهای مستعد باشید,اول بگو هدفت ازاین مهاجرت چی بوده؟ من:راستش تومملکت خودم احساس غریبگی میکردم واحساس میکردم متعلق به اونجا نیستم,همیشه سردرگم بودم ,دوست داشتم جایی باشم که متعلق به خودم یعنی متعلق به جامعه ی یهود باشه,جایی که بتوانم پیشرفت کنم وباعث پیشرفتش بشم,جایی که از دل وجان خودم راوقفش کنم وجانم را فداش کنم . هی گفتم وگفتم,نمیدونستم که این حرفا از کدوم استینم میریزه بیرون به قول علی فکرکردم توکنیسه صهیون هستم ودارم وعظ میکنم خخخخ وبا صدای دست زدن استاد اسحاق ودنبال ان دست زدن بقیه ی دانشجوها به خود امدم از منبر نطق پایین اومدم خخخخ استاد:احسنت,افرین وروکرد به بقیه ی دانشجوها وگفت:دوست دارم اعتقادتان به این مملکت یک صدم اعتقاد هانیه الکمال باشه اونموقع میبینید که برگزیده ترین هاهستیم که هیچ نیرویی قابل مقابله با ما راندارد وروکردبه من وگفت:بفرما بشین,حالا بریم سردرس خودمان. خودم فکر میکردم که برای جلسه اول خوب,پیشرفتم که با حرف هانا فهمیدم نه.... .. ‎‌‌‎‌‎‌‌‎📚 @downloadamiran 📚 📚 @downloadamiran_r 📚
🎬 🔞 کلاس تموم شد واستاد درحین رفتن بازهم نگاهش به نگاهم بود که هانا برگشت وگفت:هانیه چقد خوش شانسی من:چررا؟؟؟ هانا:میدونی این استاد اسحاق ,یکی از بدعنق ترین ومتعصب ترین وباهوش ترین آدمهای یهودی هست که تابه حال دیده ام,داخل تل آویو که بماند ,اورشلیم وحیفا و..حتی امریکا هم میشناسنش وخیلی کارهای بزرگی کرده ومیکند والبته همه ازش یه جورایی میترسند ,حتی رییس دانشگاه هم ازش حساب میبرد,درضمن تا حالا ندیدم از کسی تعریف کند ویااصلا به حرف کسی گوش کند وامروز وقتی دیدم که غرق حرفها وحرکات توشده بود وبعدش هم تشویقت کرد خیلی جا خوردم,نه من جا بخورم هااا,همه ی دانشجوها جاخوردن..... از حرفهای هانا خیلی متعجب شده بودم ,اگه به علی میگفتم,حتما میگفت دست خدا درکاراست اما بااین تعاریفی که از اسحاق انور کردند واقعا موندم که برای چی اینجور بامن برخورد کرد؟!! جلوی دانشگاه علی منتظرم بود تا چشمش به من افتاد ,طبق معمول همیشه تاکمر خم شد وبلند گفت:سلااام خانم دکتر....غلامتم خخخخخ ازاین شوخیهای علی قند تودلم اب میشد اما انتظارنداشتم توانظار عمومی هم چنین کند. باعلی به طرف خانه راه افتادیم.دیدم کیف علی همچی باد کرده وگفتم:علی... علی:جان هارون....خانم دکترکه کم حافظه نبایدباشه من:ببخشید از دهنم در رفتم,میگم تو دانشگاه نهارتون هم میدن؟ علی:نه والاا مگه به شما میدن؟ من:نه اخه دیدم خودت شنگولی وکیفتم چاق شده,گفتم حتما مفت بوده به کیف وبند وبساطت هم دادی خخخخ علی:عه که توهم بله؟!حالا دیگه منو سرکارمیزاری... من:درس پس میدیم آقاااا علی:یه چی داخلش هست که میخواستم الان بهت بگم تا ذوقمرگ بشی اما چون سرکارم گذاشتی تا خونه بعداز استراحت و...نمگم بهله. منم اصلا اصرارنکردم که بگه چون میخواستم خودم رابی خیال نشان بدهم تاعلی,فکر کنه برام مهم نیست اما ته دلم از کنجکاوی داشتم میترکیدم وتصمیم گرفتم توخونه ,تاعلی میره وضو بگیره ,من سراز کارش دربیارم,برای همین لبخندی زدم وگفتم:اصلنم برام مهم نیست چی داری... علی:اره جون همسرت...دخترک فضول, من تورا میشناسم... وباهمین خوش وبش هابه خانه رسیدیم. ... ‎‌‌‎‌‎‌‌‎📚 @downloadamiran 📚 📚 @downloadamiran_r 📚
| 👈به کودکی که از چاقی رنج میبرد خود سیب وبه کودک لاغرآب سیب بدید 👈به کودکی که اسهال دارد سیب رنده شده تغییر رنگ داده وبرای رفع یبوست سیب پخته شده با پوست بدهید 🍏🍎🍏 °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
✍پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: از نشانه‌هاى شقاوت‌اند: خشكى چشم، قساوت قلب، آزمندى شديد در طلب دنيا، و ادامه دادن به گناه. 📚 ج۲ ص۲۹۰ °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
🍃🌸🍃🌸🍃 🔹معنای ۲ سال رو کی خوب ميفهمه؟ سربازها 🔸معنای ۱ سال رو کی خوب ميفهمه؟ پشت کنکوری ها 🔹معنای ۹ ماه رو کی خوب ميفهمه؟ مادری که چشم به راه تولد نوزادش است 🔸معنای ۱ ماه رو کی خوب ميفهمه؟ روزه داران ماه مبارک رمضان 🔹معنای ۱ روز رو کی خوب ميفهمه؟ کارگران روز مزد 🔸معنای ۱ دقيقه رو کی خوب ميفهمه؟ اونايی که از پرواز جا موندند 🔹معنای ۱ ثانيه رو کی خوب ميفهمه؟ اونايی که در تصادف جون سالم به در بردند 🔹معنای لحظه را چه کسی درک میکنه؟ کسی که دستش از دنیا کوتاهه امااااا... 🔺معنای ۱۱۸۱ سال تنهایی را فقط امام زمان عج میدانند که منتظر هستند تا شیعیانشان برای آمدنش خود را آماده کنند وبدانند که گناهان شان ظهور رابه تأخیر می اندازد. 🌸سه‌شنبه تون مهدوی °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفت عمل نیک و توکّل و اعتماد به خداوند در زمان حضرت عیسی بن مریم علیه السلام زنی بود پرهیزکار و صالحه..وقت نماز کارش را رها می کرد و مشغول نماز می‌شد. روزی مشغول پختن نان بود که موذن با بانگ اذان مردم را به نماز فرا خواند. این زن دست از نان پختن کشید و مشغول نماز شد، زمانی که به نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه کرد و گفت: ای زن تا تو از نماز فارغ شوی همه نان های تو می‌سوزد. زن در دل خود جواب داد: اگر همه نان ها بسوزد، بهتر است تا این که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد و به عذاب گرفتار شوم. شیطان بار دیگر وسوسه کرد: ای زن! پسرت در تنور افتاد و بدنش سوخت!! زن در دل جواب داد: اگر خداوند مقدر کرده است که من در حال اقامه نماز باشم و پسرم در آتش تنور بسوزد، من به قضای خدا راضی‌ام و نماز خود را رها نمی‌کنم اگر خدا مصلحت بداند او را از سوختن نجات می‌دهد. در این هنگام شوهر زن از راه رسید، زن را مشاهده کرد که مشغول نماز است و تنور هم روشن می‌باشد. درون تنور نان ها را دید که پخته شده ولی نسوخته و فرزندش در میان آتش مشغول بازی است و به قدرت خدا آتش در او اثر نکرده است. وقتی زن از نماز فارغ شد مرد دست او را گرفت نزدیک تنور آورد و گفت: "داخل تنور را نگاه کن، وقتی زن به درون تنور آتش نظر کرد، دید فرزندش سالم و نان ها کاملاً پخته شده بدون آنکه سوخته باشد، زن فوراً سجده شکر و سپاس خداوند بزرگ را به جای آورد!" شوهر، فرزند خود را برداشت و پیش حضرت عیسی علیه السلام برد و داستانش را برای حضرت تعریف کرد. حضرت عیسی علیه السلام فرمود: برو از همسرت بپرس چه کرده و با خدای خود چه رابطه ای داشته؟ شوهر آمد و از او سوال نمود؟؟ زن پرهیزکار پاسخ داد: من با خدای خود عهد کرده ام چند عمل نیک را انجام دهم؛ که آن اعمال نیک از این قرار است: 1⃣اول؛ اعمال آخرت را بر کار دنیا مقدم بدارم! 2⃣دوم؛ از آن روزی که خود را شناختم، بدون وضو نبوده ام! 3⃣سوم؛ همیشه نماز خود را در اول وقت می‌خوانم! 4⃣چهارم؛ اگر کسی بر من ستم کرد و مرا دشنام داد، کینه او را در دل نمی‌گیرم و او را به خدا واگذارم! 5⃣پنجم؛ در کارهای خود به قضای الهی راضی هستم! 6⃣ششم؛ سائل را از در خانه ام مایوس نکنم! 7⃣هفتم؛ نماز شب را ترک ننمایم! حضرت عیسی علیه السلام فرمودند: اگر این زن مرد بود، پیغمبر می‌شد، بدلیل اینکه اعمال پیغمبران را انجام می‌دهد و شیطان نمی‌تواند او را فریب دهد.! مسئله نسوختن طفل در تنور آتش مسئله ای است که دو بار قرآن مجید بر آن شهادت داده است، یکی ابراهیم علیه السلام در زمان نمرود و دیگر موسی علیه السلام در دوران کودکی در عصر فرعون و البته هرکس با تمام وجود تسلیم حق گردد، خداوند هر مشکلی را برایش سهل و هر چیزی را به فرمان او قرار خواهد داد!! مرحوم علامه طباطبایی و آیت الله بهجت از آیت الله سیدعلی قاضی(ره) نقل می کنند که می فرمودند: «اگر کسی نماز واجبش را اوّل وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد، مرا لعن کند!!» 📚منبع: منتخب رونق المجالس؛ بستان العارفين؛ تحفة المريدين: 243 و شیطان در کمین گاه، صفحه 233 °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
چند وقتی‌ست ای امیر نجف حسرت و آه کربلا دارم ... برسد پای من به کربُ‌بلا با حسین تو حرف‌ها دارم!(: 💔 🌺 🌙 °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
1_902103793.mp3
6.13M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃من تشنه رو جرعه آبم بده 🍃سلام دادم و آقا جوابم بده 🎙 🌷 🌙 °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
کمک به رفع خواب‌آلودگی راننده‌ها با چند روش ساده °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
عمده چیزی که برزخ را تاریک می‌کند حرف زدن پشت سر مردم است غیبت و تهمت و... و از آن طرف، یکی از چیزهایی که برزخ را روشن می‌کند گره گشایی از کار مردم است. -استاد‌فاطمی‌نیا(ره)- °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
🎬 🔞 تاعلی لباس دراورد ورفت سمت توالت,دست بکارشدم ,بااحتیاط کامل درکیف رابازکردم ,دوتا کتاب قطور بود... واه کتاب چرا باید برای من ذوقمرگی داشته باشه؟؟ جلدش رو برگردوندم طرف خودم ,اوووه خدای من کتاب قران...بوسیدمش وگذاشتمش روسینه ام....دلم لک زده بود برای خوندنش,کتاب بعدی را اوردم بالا روش نوشته بود(نهج البلاغه)چقد اسمش اشناست,مطمینم یه جایی دیدمش,کجا بود؟؟....یکدفعه همه چی جلوم رنگ باخت,اره لیلا....همون وقت که دفنش کردم...سرسجاده توخواب با بابا ومامان دوتا کتاب طرفم داد....درسته خودشه....یعنی این چه کتابی هست که این اندازه اهمیت داشت ولیلا بهم داد...زانوهام شل شد...دوزانو همونجا که وایستاده بودم ,نشستم....قران را روی زانوم گذاشتم ونهج البلاغه را بازکردم وشروع به خواندن کردم: 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜ (پس از فرونشاندن شورش نهروان در سال 37.هجرى در كوفه ايراد فرمود كه شبيه يك سخنرانى است) آن گاه كه همه از ترس سست شده، كنار كشيدند، من قيام كردم، و آن هنگام كه همه خود را پنهان كردند من آشكارا به ميدان آمدم، و آن زمان كه همه لب فرو بستند، من سخن گفتم، و آن وقت كه همه باز ايستادند من با راهنمايى نور خدا به راه افتادم. در مقام حرف و شعار صدايم از همه آهسته تر بود امّا در عمل برتر و پيشتاز بودم، زمام امور را به دست گرفتم، و جلوتر از همه پرواز كردم، و پاداش سبقت در فضيلت ها را بردم. همانند كوهى كه تند بادها آن را به حركت در نمى آورد، و طوفانها آن را از جاى بر نمى كند، كسى نمى توانست عيبى در من بيابد، و سخن چينى جاى عيب جويى در من نمى يافت. خوارترين افراد نزد من عزيز است تا حق او را باز گردانم، و نيرومند در نظر من پست و ناتوان است تا حق را از او باز ستانم در برابر خواسته هاى خدا راضى، و تسليم فرمان او هستم، آيا مى پنداريد من به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) دروغى روا دارم به خدا سوگند، من نخستين كسى هستم كه او را تصديق كردم، و هرگز اوّل كسى نخواهم بود كه او را تكذيب كنم. در كار خود انديشيدم، ديدم پيش از بيعت، پيمان اطاعت و پيروى از سفارش رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را بر عهده دارم، كه از من براى ديگرى پيمان گرفت. (پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود اگر در امر حكومت كار به جدال و خونريزى كشانده شود، سكوت كن)...... حالا متوجه شدم,نهج البلاغه کلام مولایم علی ست....خطبه ای را که برحسب اتفاق بازکردم ,دوباره خواندم واشک از,چهار گوشه ای,چشمام سرازیرشد که یکباره با احساس چیزی نوک تیز برروی شانه ام ,سرم رابالا گرفتم,علی باحالتی که انگار دزدگرفته ایستاده بود وکاردمیوه خوری رابه طرفم گرفته بودباحالتی گه انگارروی صحنه ی تیاتر است, گفت:آهای دخترک فضول...سربزنگاه گرفتمت,تجاوز به حقوق مردت؟؟سرکشی به کیف آقایت؟؟دست درازی به اموال.......غلامت خخخخخخ بازم گفتم:خدایا شکرت که دارمش.... بعدازنهار علی هرچی که داخل دانشگاه بهش گذشته بود رابرام تعریف کرد وگفت دوتا کتاب برای,شیعه شناسی باید پاس کنیم,همین قران ونهج البلاغه است. علی:نبودی سلما ببینی که این استاده چنان از مولاعلی ع وکلام نافذ وراه گشای مولا حرف میزد وتعریف میکرد که ما بچه شیعه ها اینقدر اطلاعات راجبش نداریم,استاده میگفت مسلمانان صدراسلام اگردامان علی ع را رهانکرده بودند ودست به دامان عوام وافراد بی اطلاع از دین به عنوان خلیفه نشده بودند,الان کل عالم, مسلمان وشیعه بود ,انهم دنیایی برپایه ی مساوات,عدالت وبرابری وبرادری....وتاکیدکرد که ,دستان یهود در کمرنگ کردن غدیر ونادیده گرفتن حق ولایت وامامت علی ع درکاربوده,اخه این یهودیای خبیث میخوان خودشون برگزیده باشند,اصل ولایت علی ع را ازبین میبرند تا روزگار بگذرد ودرهمچین زمانی فرزندان همان یهودیان صدراسلام برکل بنی بشر حکمرانی کنند ,تازه خودشان اذعان میکنند که بهترین قوانین حکومت داری را علی ع درهمین نهج البلاغه ارایه کرده....اما حیف وصدحیف که من ومایی که شیعه هستیم ,حتی لحظه ای وقتمان را برای خواندن این کتاب گرانبها نمیگذاریم. باخودم فکر کردم واقعا مولاعلی ع مظلوم بوده وهست حتی دربین شیعیانش... بعداز شنیدن حرفهای علی,ماجرای اسحاق انور را براش گفتم ,علی دستی به پشتم زد وگفت:نقشه ها برای اسحاق جوووون دارم...... ... ‎‌‌‎‌‎‌‌‎📚 @downloadamiran 📚 📚 @downloadamiran_r 📚
🎬 🔞 یک هفته است که من رسما دانشجوی پزشکی شدم,بحثهای کلاس رادوست دارم,اسحاق انور هم هفته ای دوبار باهاش کلاس داریم,واقعا معلوماتش زیاد هست ودرعلم پزشکی روی هرنقطه از بدن دست بگذاریم ,صاحب نظر است. جلسه ی دوم هم باز رفتار,اسحاق انور بامن متفاوت تر از بقیه بود وهمه کاملا حس کردند,نمیدونم برای چی؟؟اما حس کنجکاویم خیلی خیلی به جوش امده تابدونم,گاهی فکر میکنم,اینقدباهوشه که فهمیده من جاسوسم,وگاهی میگم نکنه نیروهای ماورا طبیعی مثل اجنه بهش میرسونن که من قصد ضررزدن بهش را دارم,اخه تواین مدت متوجه شدم,داخل اسراییل ارتباط با اجنه چیزی عادی هست اصلا یکی از اصول کارشان همین ارتباط,باشیاطین جنی هست وخبرهای,بسیاری هست که عده ی زیادی بسیج شدند ودنبال (جادوی سیاه)یعنی نیروی عظیم اجنه که درزمان حضرت سلیمان محبوس شدند ,هستند,ابزارجادوی سیاه گویا زیرتخت سلیمان نبی پنهان شدند واین شیاطین به دنبال تخت وابزار جای جای اورشلیم وبیت المقدس را حفرکرده اند ومنتها چیزی دستگیرشان نشده.... دیشب علی پیشنهاد کرد که طرحش رابرای نزدیک شدنم به اسحاق انور اجرا کنم,الان کلاس تمام شد,استاد کیفش رابرداشت ومثل سوسک سیاه بالدار راهی بیرون شد,بدوو دنبالش راه افتادم.. من:استاد....استاد ...ببخشید یک دقیقه میتونم وقتتون رابگیرم. استاد همینطور که سرش پایین بود توعالم خودش بود گفت:گفتنی ها راسرکلاس گفتم,سوالی هست,جلسه ی بعد وبرگشت طرفم...تامتوجه شد طرف صحبتش من هستم,انگار یه جوری دستپاچه شد گفت:عه خانم الکمال....بفرمایید بامن بیاید اتاقم. به سمت اتاق رفتیم,داخل شدیم. یک میز بزرگ باصندلی چرخان,یک دست مبل اداری ویک قفسه پراز کتابهای جورواجور. استاد کیفش را گذاشت رومیز ونشست روی صندلی,اشاره کرد تامنم بنشینم. نشستم,وقتی نگاه خیره ی استاد را روی خودم دیدم,احساس ناامنی بهم دست داد وباخودم فکر میکردم ,کاش امروز نمیگفتم. چند دقیقه گذشت ودیدم نه بابا نگاهش هنوز,روم قفله,انگار اصلا تواین عالم نیست. بایک تک سرفه وگفتم:استاد... یکدفعه اسحاق انوراز عالم خودش بیرون امد وشروع کردباخودکار روی میزش بازی کردن وگفت:خوب,دانشجوی متعصب عراقی...بگو ببینم چی میخوای... من:استاد...راستش من یه طرح دارم که نمیتونم جلوی بقیه دانشجوها مطرح کنم,اخه میترسم بهم برچسپ نسل کشی و...بزنند,اما میدونم طرح خوبیه وبه نفع قوم برگزیده هست ,البته تایه جاهایی روش کارکردم,منتها چون خورد به مهاجرتم نشد ادامه اش بدم واگه شما لطف کنید وکمکم کنید احتمالا به جاهای خوبی میرسم. استاد که انگارحرفهای من به مذاقش خوش امده بود گفت:چه جالب ,بگو ببینم چی تواون مغزت هست. من:راستش من روی بیماری ایدز کارکردم ,میدونید که درمانی ندارد,من روی یک واکسن کارکردم به عنوان پیشگیری از ایدز ,ولی درحقیقت نسل کسانی که این واکسن رامیزنن نابود میکند,اگه بتوانم با راهنمایی شما فرمول واکسن را کامل کنم وتولید انبوه داشته,باشیم,هم میتوانیم این محصول رابابوق کرنا واردجهان سومیها کنیم ونسل هرچه غیریهودی صهیون هست بربیاندازیم وهم یک پول هنگفت به خزانه ی یهودیان سرازیر کنیم. حرفم که تمام شد سرم رابالاگرفتم که ببینم چقداثربخش بوده دیدم:انور اصلا پلک نمیزنه,نمیدونستم عمق چشاش چیه اما... ... ‎‌‌‎‌‎‌‌‎📚 @downloadamiran 📚 📚 @downloadamiran_r 📚
♥️ ✨سلام ای بهترین مخلوق! سلام ای شکافنده‌ی شب! سلام ای منجی بشریّت! سلام ای قیام کننده‌ی به حق! ای محبوب! ای نور مبین! جهان انتظار شما را می‌کِشد! چشممان را به دیده‌ی وصال روشن کنید! ای روشن‌تر از هر روشنایی …✨ °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
✍ " موبایل📱... در دنیا ممکن است کوچک باشد و کم وزن... 👈 اما شاید در آخرت، تحمل گناهش ، خیلی سنگین باشد ... ♨️ مواظب باشیم♨️ °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
🎬 🔞 استاد خیره نگاهم میکرد,یکدفعه باصدای بلند زد زیرخنده,حالا نخند کی بخند ,انگار شیرین ترین جوک دنیا رابراش تعریف کرده باشند,همینطور که خنده اش کمتر میشد اشاره کردبه یخچال گوشه ی,اتاق وگفت:پاشو به انتخاب خودت دوتا نوشیدنی بیار... رفتارش خیلی گرم تر شده بود واز حالت بهت زدگی درامده بود,دوتا لیوان از,روی یخچال برداشتم ودوتا اب پرتقال هم گذاشتم روی میز. همینطور که اب پرتقال میریختم گفت:همون روز اول که دیدمت ,احساس کردم توساخته شدی برای اسراییل والان میبینم که احساسم درست میگفته,حالا فرمولت رابده ببینم .... یک دسته کاغذ که همه را از کتابچه اهدایی ابوصالح کپی کرده بودم گذاشتم جلوش..... چشمش که به برگه ها افتاد,غرق مطالعه شد ,انگار من کنارش نبودم. بعداز یک ربع با خودکارش روی میز ضرب گرفت وگفت:احسنت,نه افرین...تااینجا که خوندم همه چی علمی ومنطقی هست...هانیه الکمال...تونخبه ای اما باید خیلی چیزها یاد بگیری. تاحالا توعمرت واکسیناسیون شدی؟؟مثلا واکسن کزاز؟؟ من:نه فکر نمیکنم اسحاق انور:خوب این خوبه,اخه همون فکری که الان به مغز تو خطور کرده,سالها پیش به مغز یهودیان متفکرونخبه رسیده ودست به کار شدندوانواع واکسیناسیون را درقالب حرف بهداشت جهانی به خورد کشورهای دیگه از جهان سوم گرفته تا حتی همین امریکای خودمون دادند,این واکسینه شدن درحالی هست که برفرض اگر یکی ازاین بیماریها را کسی بگیرد احتمال از بین رفتنش یک درصداست اما در واکسیناسیون احتمال مرگ افرادی که حساسیت دارند ده برابر میشه,یعنی مرگ ده درصد...قسمت اعظم کسانی هم که نمیمیرند دراینده وبزرگسالیشان مشکلات عمده ای مثل عقیم شدن دایمشان است وکمترین ضررش اینه که بهره ی هوشی هر فردی که واکسینه میشود از فردی که نمیشه درشرایط مساوی,بسیار پایین تر است ,یعنی هر واکسن مقداری ازسلولهای مغز طرف را میکشد....دقیقا طرح ارسالی تو منتهاخیلی لطیفانه تر وآرام تر ودرطی سالها خودش را نشان میدهد... غرق صحبتهای اسحاق انور شده بودم وباخودم فکر میکردم عجب ادمهای پستی هستند که باحرف انور به خودم امدم. اسحاق انور نگاهی به ساعتش کرد وبالبخندی که باصورت اخموش بیگانه بود بلندشدوگفت:خوب خانم الکمال ,یک ربع از کلاس بعدی من هم صرف شما شد که باید بعدها جبران کنی,حالا شماره ات رابذار روی میز,,سرفرصت که طرحت رابررسی کردم,بهت اطلاع میدم,البته دوست ندارم داخل دانشگاه به کس دیگه ای بگی....این طرحت فعلا بین من وشما میمونه. همینطور که سرم رابه علامت بله تکان میدادم ,شمارم رانوشتم وگذاشتم روی میز.....بازم گیج ومنگ بودم. منظور اسحاق انور از جبران کردن چی چی بود؟؟ باید به علی بگم....سرشار از احساسات بد بودم که از اتاق انور اومدم بیرون... ... ‎‌‌‎‌‎‌‌‎📚 @downloadamiran 📚 📚 @downloadamiran_r 📚