11.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه تحویل سال۱۴۰۰ در #حرم_عبدالعظیم_حسنی
دعاگوی همه اعضای کانال هستیم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دانلودکده_امیران
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
🙃با هر سلیقهای پست داریم🙂
🍃 💞
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊
در پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
در پیام رسان سروش:
https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
#دانلودکده_امیران
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_چهارم
#داستان_واقعی
علی و استاد نگاهشان به هم گره خورده بود و لبخند رضایت روی لبهای استاد نشست☺️،و علی با لبخند استادش به درستی کاری که کرده بود ایمان آورد و برق خوشحالی در چشمانش درخشید 😃.در این حس و حال خوش حاکم به خانه ناگهان تلفن همراه استاد زنگ خورد.
استاد در حالیکه چایی می نوشید جواب داد:" الو بفرمائید. "
علی و مادر استاد را نگاه می کردند،که ناگهان او گفت:" باشه باشه الان خودم و سریع می رسونم یاعلی.😨"
علی پرسید:"چیشده حاجی 🤨؟!"
استاد گفت:" علی جان،شرمنده توی موسسه بهشت یک اتفاقی افتاده باید خودم و سریع برسونم اونجا، ملائکه الهی ات و بهم غرض میدی؟!"
علی لبخندی زد و با شادی گفت:" بله 😃،ملائکه الهی ما هم قابل شما را نداره."
استاد چشمکی به علی زد😉و پیشانی اش را بوسید، مادر سویچ موتور جانش را به استاد داد.
استاد از علی و مادر و دانش آموز خداحافظی کرد و با عجله و دوان دوان از خانه بیرون رفت.
علی با چشمان درشت و بادامی اش دویدن استادش را نگاه می کرد و می خندید😂.
او درد داشت،انقدر درد که اگر شرم و خجالت از مادر و شاگردش نبود تخت و بالشش را چنگ می زد و فریاد آه و ناله اش را آزاد می کرد،اما خنده را دوای دردش کرده بود.
استاد که انقدر هول بود و عجله داشت،موتور علی روی پایش افتاد و بالاخره راهی بیمارستان شد
شدت برخورد موتور با پایش آنقدر شدید بود که پایش را شکست و چاره ای نداشت جز گچ گرفتنش.
خبر این اتفاق به گوش علی و خانواده اش رسد،مادر برای جبران زحماتی که در طول این مدت استاد برای فرزندش کشیده بود تصمیم گرفت به همراه علی به عیادتش بروند.
جّو بیمارستان برای مادر آزار دهنده بود ،انگار آن روزهای تلخ را برایش فضای بیمارستان یادآوری می کرد.
روی هر تخت را که نگاه می کرد تصویر حال وخیم علی جلوی چشمانش می آمد.
علی مادر را دلداری می داد،بالاخره پسر با کمک مادر به اتاق استادش رسید،آخر نمی توانست به تنهایی و بدون کمک کس دیگری راه برود.
استاد با پایی گچ گرفته روی تخت دراز کشیده بود با دیدن علی گفت:" آه این ملائکه الهی تو چرا اینجوریه؟؟! انگار با ما حال نکرد، نگاه کن چه بلایی سرم آورده😐."
علی خندید و جواب داد:"نوشته شده بود😂."
استاد که با شنیدن جواب علی حسابی حسابی عصبانی شد از کوره در رفت و گفت:" عللللللللی!😤😡خجالت بکش،پای من توی گچه اونوقت تو میخندی میگی نوشته شده بود!!😠؟!
علی لبخندش را پشت دستهایش پنهان کرد و باز هم گفت:" نوشته شده بود استاد 🤭."
آنقدر دید علی نسبت به دنیا فرق کرده بود که هر چیزی را جزو قضا و قدر می دانست تا آنجا که حرفش در میان جمع دوستانه یشان به یک رمز تبدیل شده بود 🙂😉.
جان مادر صبرش روز به روز بیشتر و روحیاتش متفاوت تر می شد.
مادر با دیدن علی با خودش می گفت:" علی،با همون یک ضربه چاقو انگار شهید شده،از رفتارهایش بوی شهادت می آید،انگار روحش
سرکار خانم:یحیی زاده
مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊
@downloadamiran
در پیام رسان ایتا:
🌷https://eitaa.com/downloadamiran🌷
در پیام رسان سروش:
🌷sapp.ir/downloadamiran🌷
🎁هدیههای اپراتورهای ایرانسل و همراه اول
🟡#ایرانسل
#هدیه_نوروز 1️⃣ گیگ اینترنت و 1️⃣ ساعت مکالمه رایگان ایرانسلی با کد دستوری:
*️⃣5️⃣#️⃣
و بسته هدیه 2️⃣ گیگابایت اینترنت داخلی یکروزه به مناسبت نیمه شعبان
فعال سازی روز نهم فروردین
🔵#همراه_اول
کد دستوری هدیه مکالمه رایگان نوروزی:
*️⃣1️⃣4️⃣0️⃣0️⃣*️⃣1️⃣#️⃣
فعال سازی ۱۸۰ پیامک به مبلغ هزار تومان با کد دستوری:
*️⃣1️⃣0️⃣0️⃣0️⃣*️⃣4️⃣#️⃣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دانلودکده_امیران
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
🙃با هر سلیقهای پست داریم🙂
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊
در پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
در پیام رسان سروش:
https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
#دانلودکده_امیران
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_پنجم
#داستان_واقعی
مادر و علی بعد از عیادت از استاد به خانه آمدند،باز هم مادر و پسر تنها شده بودند،و فرصت خوبی بود برای درد ودل .
علی گفت:"مامان😍."
مادر عاشق مامان گفتن های علی اش بود،با لبخند گفت:" جان مامان؟!☺️"
علی آرام پلک زد😌و گفت:" مامان می خوام یک کار فرهنگی بزرگ بکنم یک کار فرهنگی بزرگ😍،انقدر بزرگ که فکرشم نمی کنی."
علی این حرف را زد و با امید به افق های دور دست خیره شد،برق خوشحالی در چشمانش موج می زد.
مادر لبخندکمرنگی زد و گفت:" چقدر خوب علی ام،مثلا چیکار؟!"
علی دقیق نمی دانست می خواهد چه کار بکند و کار فرهنگی اش را از کجا و چطور شروع کند،فقط می دانست که می خواهد فعالیت هایش را افزایش دهد،می خواست نوجوان های زیادی را به حوزه علمیه و اموختن دروس دینی تشویق کند،نوجوان های زیادی را به امام رضا علیه السلام پیوند دهد.
علی گفت:" مامان، راستش نمیدونم دقیق می خوام چکار کنم،فقط میدونم باید کار فرهنگی کرد چون،دشمن روی فکر و فرهنگ نوجوانهای ما داره کار می کنه ."
مادر از اینکه می دید جانش انقدر دغدغه ی فرهنگ و دین نوجوانها را دارد خوشحال می شد.
علی ادامه داد:" می خوام زودتر خوب بشم و روی پای خودم مستقل بایستم و دوباره برم سر درس و مشقم، دلم برای حوزه مون خیلی تنگ شده 😥."
مادر با چشمانی قرمز و و بغض گریبان گیر گلویش گفت:" ان شاءالله پسرم،😢ان شالله عزیزدلم،ان شاءالله زودِ زود خوب میشی و برمیگردی سر درس و مشقت." این را گفت و با عجله به آشپز خانه رفت تا باران اشک هایش را پسرش نبیند.
علی با ناراحتی رفتن مادر را نگاه کرد و به فکر فرو رفت.
علی فکر می کرد هنوز همان علی چند ماه پیش است و حافظه اش مثل قبل قوی است وخوب کار می کند،خبر نداشت چه اتفاقی برایش افتاده، نمی دانست حافظه اش لطمه خورده و در یادگرفتن درسهایش به مشکل بر میخورد.😭،فقط دلش هوای محیط معنوی حوزه و حجره ی طلبگی اش را کرده بود،یاد روزهای خوش با دوستان بودن و غذاهای دستپخت خودشان،یاد دعای توسل و ندبه ها و کمیل ها ،یاد زیارت عاشوراهای باحال و هوای کربلا ،
علی دلش را خوش کرده بود به روزهای خوبی که در آینده خواهد داشت،به امید همین رویاهای خوش، زنده بود و درد را تحمل می کرد.
دوستانش هم که به عیادتش می آمدند از خاطراتشان با علی در حجره ی طلبگیشان می گفتند،مثل روزی که یکی از دوستانش به مادر گفت:" حاج خانوم، این حاج علی آقای ما را نگاه نکنین الان اینجا نشسته و غذای مامان پز میخوره ها،این علی یک سرآشپز نمونه است جان خودم.
یک سرآشپز نمونه که هر وقت نوبت غذا درست کردنش می شد فقط و فقط عدسی درست می کرد😂،انقدر این غذا را درست کرده بود که دیگه هممون حفظ شده بودیم چند شنبه ها عدسی داریم😂."
مادر هم خندید و پرسید:" حالا چرا فقط عدسی ؟"
و دوستش جواب داد:" برای اینکه عدس اشک چشم و زیاد می کنه ،علی عدسی درست می کرد و می گفت:" اشک چشمتون زیاد بشه برای امام حسین علیه السلام بیشتر اشک بریزید تا منم اینجوری یک ثوابی بکنم☺️."
و مادر که روز به روز عشق و علاقه اش به پسرش بیشتر و بیشتر می شد،و خوبی های و مهربانی های علی اشکش را در می آورد.
ادامه دارد....
سرکار خانم:یحیی زاده
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊
در پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
در پیام رسان سروش:
https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo