دلتڪہگࢪفت؛
باࢪفیقـےدࢪدودلڪن،
ڪہآسمانـےباشداینزمینیها؛
توڪارخودماندهاند..!(:🌿🤍
#دانلودکده_امیران
#رفیق
#حاج_قاسم
#شهدا
✨ @downloadamiran ✨
💢️شهادت کادر نیروی انتظامی در درگیری با باند سارقان مسلح
🔹️استواریکم مصطفی رفیع زاده ساعاتی قبل در جريان درگيرى ماموران پليس با سارقان مسلح در بندرماهشهر، بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد.
🔹️در این عملیات ۲ نفر از اعضای این باند دستگیر و یک قبضه سلاح کلاشینکف و یک قبضه کلت کمری از متهمان کشف شد.
(امنیت اتفاقی نیست)
🔥#خبــر_داغ🔥
#دانلودکده_امیران
#امنیت
#شهید_مصطفی_رفیع_زاده
#نیروی_انتظامی
📲 @downloadamiran
#دانلودکده_امیران
#نماز_والدین
#شب_جمعه
#ماه_رمضان
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*یادآورینمازوالدین* 👇👇
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*🌺 هدیه ای ویژه به والدین در شب جمعه*
*نمازی که والدین فوت شده آرزو می کنند زنده شوند و پای فرزندشان را ببوسند*
💢 *کیفیت نماز هدیه به والدین:*
*♦️هر کس این نماز را بخواند چنان چه پدر, مادر و عزیزان او زنده باشند مورد رحمت خداوند رحمان و رحیم قرار میگیرند.*
*♦️چنان چه والدین فوت کرده باشند مورد آمرزش خداوند کریم قرار می گیرند.*
*♦️این نماز چنان موجب شادی پدر و مادر می شود که آرزو میکنند زنده شوند و زانوی فرزند خوبشان را ببوسند.*
*♦️خواندن آن موجب گشایش درهای رحمت الهی می شود.*
*-به خاطر سوره نوح آیه 28 هر مهمانی که وارد منزل می شود مورد لطف خدای منان قرار می گیرد.*
*♦️این نماز انسان را در افسرگی های بسیار شدیدی که بر اثر مصیبت های سنگین بوجود می آید آرامش می بخشد.*
*🌹بهتر است که این نماز در شب جمعه ترک نشود*
📣📣📣📣📣
*طریقهخواندننمازهدیهبهوالدین.*
این نماز دو رکعت است:
در رکعت اول :
بعد از حمد به جای خواندن سوره ,10 مرتبه آیه 41 سوره ابراهیم خوانده می شود، یعنی آیه زیر:
*" رَبَّنَا اغْفِرْ لِی وَلِوَالِدَیَّ وَلِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسَابُ "*
پروردگارا، مرا و بر پدر و مادرم و همه مومنان را ببخشاى در روزى كه حساب برپا مىشود.
در رکعت دوم:
بعد از خواندن سوره حمد 10 مرتبه آیه 28 سوره نوح خوانده می شود، یعنی آیه زیر:
*" رَبِّ اغْفِرْ لِی وَلِوَالِدَیَّ وَلِمَن دَخَلَ بَیْتِیَ مُؤْمِنًا وَلِلْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ "*
پروردگارا بر من و پدر و مادرم و هر مؤمنى كه در سرایم درآید و بر مردان و زنان با ایمان ببخشاى.
پس از سلام نماز بدون تغییر حالت نماز , ده مرتبه آیه 24 سوره اسرا خوانده می شود:
*" رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّیَانِی صَغِیراً "*
پروردگارا: همچنان که پدر و مادر مرا به مهربانی از کودکی پرورش دادند. تو نیز در حق آنها مهربانی نموده و رحمت خود را شامل حالش بفرما.
📚مفاتیح ص ٤٠٩
*📡حداقل برای یک☝نفر ارسال کنید*
*التماس دعا*
▪️ *أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ*
✨ @downloadamiran ✨
╰┅┅┅┅❀🍃🌼🍃❀
#نـاحلــه
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
ریحانه بود
محکم بغلم کرد و گونم و بوسید.منم بغلش کردم.چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردم و بوسیدمش
زیارتت قبول باشه خانوم خانوما!
ممنونم. ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون.
میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودم رو آروم جلوه بدم.با این حال نتونستم لبخندم رو پنهون کنم.ازش تشکر کردم.
برگشت سمت بچه
این کیه؟فامیلتونه؟
نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه.
اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟
یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد.میبرمش آگاهی.
اها باشه،حالا بیا بریم بشینیم.
دستش و گرفتم و رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفش و با گریه بچه رو بغل کرد ورفت.
مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد
منم براش دست تکون دادم.
مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد.بهش نگاه کردم.محمد بود.
ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم
دوباره دلم یجوری شد.
بی اراده یه لبخند رو لبم نشست
قرار نبود محمد بیاد، پس چرا...؟
کلی سوال تو ذهنم بود.
بعد یخورده مکث سلام کرد.نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردم و با لبخند جوابش و دادم.
کنار ریحانه رو نیمکت نشست.
منم نشستم. یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای،که روش خط های سبز داشت
فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره.
وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود.
ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید.
محمد به محاسن روی صورتش دست کشید
اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود!
ریحانه محکم رو بازوم زد.
اه حواست کجاست فاطمه
چی؟چیشد؟
محمد از گیج بودنم بلند خندید
ریحانه ادامه داد
میگم من میرم یه دوری بزنم
باشه منم میام
بیا،من میگم خل شدی،میگی نه!
محمد گفت
اگه امکان داره شما بمونید.
خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم
ریحانه خندیدو رفت.
نوک نیمکت نشسته بودم و هر آن ممکن بود بیافتم.خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت
خوبید ان شالله؟
دلم نمیخواست حرف بزنم،فقط میخواستم حرفاشو بشنوم.ولی به ناچار گفتم
ممنون.
یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد
فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم. فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن.
با این حرفش دلم ریخت.چشمام و بستم و باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد،اومده باهات خداحافظی کنه،شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه
از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره.بغض تو گلوم نشست.محمد حق داشت کم بیاره.
+این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم.برام یه سری شرط گذاشتن که
حرفش و قطع کردم و گفتم :بله،مادرم بهم گفت
سعی کردم بغض صدام رو پنهون کنم نفس عمیق کشیدم وگفتم:من به شما حق میدم اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست...
بهش نگاه کردم.یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت : نزاشتین ادامه بدم
_ببخشید بفرمایین
+قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم ،به هیچ وجه هم کنار نمیکشم، ولی ...
امیدوار شدم .بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم
+شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته ...
کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام،
اگه دورش و خط بکشم در حقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم.من نمیخوام بین شما و کارم یکی و انتخاب کنم.من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنیدچطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟
بهم برخورده بود .از اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور از خود بی خود کرده بود .شخصیت محمد خیلی جالب تر از چیزی بود که فکرش ومیکردم.
محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم .
ادامه داد:من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید .اصلا دلمنمیخواد توروی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید مناونی که فکر میکنن نیستم .ایشون خیلی شمارو دوست دارن.شایداگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم.من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه، ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین.اگه هم خدایی نکرده فایده نداشت،باید یه فکر دیگه ای کنیم.
از استرسم کم شده بود.نگاش کردم و پرسیدم:
چرا انقدر این شغل براتون مهمه ؟
سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت :
عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟
فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کرد.سعی کردم بیخیال شم .الان تو شرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خاستگاریم باهاش ازدواج میکردم.
اینکه کارش براش عزیز تر از من بود الان چندان مهم نبود .در حال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت
به معنای واقعی کلمه،مجنون شده بودم و هیچی جز اینکه واقعا عاشقشم نمیفهمیدم
#ادامه_دارد
@downloadamiran
#نـاحلــه
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد.
بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم
با ترس بهش زل زدم
داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد.
بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینم وفقط گریه کنم ،چون کاره دیگه ای هم ازم بر نمیومد.
قیافش جدی بود.همینم باعث شد ترسم بیشتر شه. شروع کردم به حرف زدن :آقای رسولی هم دانشگاهیمه .زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان بهم تبریک گفت.بخدا فقط همین بود.اون سوال احمقانه رو هم،چون هل شدم پرسیدم.
نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت هم و تند تند گفتم.سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم.انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم.میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم
دستمال و کشیدم روی پیراهنش و بستنی و از روش برداشتم همینطور که پیراهن و پاک میکردم گفتم :توروخدا ببخشید. بخدا حواسم نبود .اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم
بلاخره جرئت به خرج دادم و سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده.
با یه لبخند خوشگل،خیلی مهربون نگام میکرد
دلم با دیدن نگاهش غنج رفت
گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟
به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست . بریم یکی دیگه اش و بخریم.
از این همه مهربونی تو صداش،صدای قلبم بلند شد!
یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستم و شستم.محمد منتظرم ایستاده بود
رفتار مهربونش یه حس خوب و جایگزین ترسم کرده بود.
همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگامون میکرد.
دوساعته کاشتین اینجا من و، کجایین شما؟ چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد.
از حرفش خندمون گرفت.ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت :پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟
محمد خندید و گفت :بستنیه،یا شایدم...!
شرمنده نگاهم و ازش گرفتم که گفت بیاین با من.
ریحانه صداش در اومد :وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟
محمد سوئیچ ماشین و به ریحانه داد و گفت :منتظر باش زود میایم
ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین .
دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم .میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم.در سوپری و باز کرد .من رفتم تو ومحمد پشت سرم اومد.
رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد
چیزی نگفتم که گفت :از اینا؟یا از همون قبلیه؟
خجالت میکشیدم حرفی بزنم.من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم.
از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم
فاطمه خانوم اگه نگین کدومش و بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یدونه بردارم!
حرفش به دلم نشست.قند تو دلم آب شده بود.نتونستم لبخند نزنم .رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی گرفتم .
با همون لحن مهربونش گفت : همین فقط؟
بهش نگاه کردم،انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود. بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت.
به رفتارش دقت کردم.
بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن وبه همراه بستنی روی میزگذاشت.
منم بستنیم و کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول و گرفت و بقیه اش و روی میزگذاشت .
تشکر کردم و بیرون رفتیم.
از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم.توماشین نشستیم.
ریحانه :چه عجب اومدین بلاخره
تازه یادم افتاد پرو پرو اومدم وتو ماشینشون نشستم.
به ریحانه گفتم :من بازم مزاحمتون شدم
بشین سر جات عروس خانوم . الان که دیگه نباید تعارف کنی.
بستنی تو دستم و که دید گفت :فعلا بستنیت و بخور
از اینکه پیش محمد من و اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم.محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت.لبخند زده بود.
سعی کردم عادی باشم و انقدر سرخ و سفید نشم .بستنیم و باز کردم و بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش.
یخورده شهرگردی کردیم و بعد چند دقیقه، محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت :فاطمه خانوم ببخشید،میترسم پدرتون ببینن منو .سوء تفاهم شه براشون.
خواهش میکنم .ببخشید بهتون زحمت دادم .خیلی لطف کردین
پیاده شدم و گفتم :بابت بستنیا هم ممنونم. بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام.
خندید و چیزی نگفت
میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد
نه میرم خودم راهی نیست. ریحانه جون تو زحمت نکش
ریحانه پیاده شد و گفت :ببین فاطمه جان بزار یچیزی و برات روشن کنم
این آقا داداش من یه حرفی بزنه.حرفش دوتا نمیشه.یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری
خندیدم و بهش نگاه کردم
با لبخند به روبه روش خیره بود
ازش خداحافظی کردم و با ریحانه رفتیم .با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم ،حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم
#فـــاء_دآل
#ادامه_دارد
#دانلودکده_امیران
#رمان
#ناحله
#مذهبیهاعاشقترند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
@downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
[✨🌦✨]
-دوباره#جمعهو#ندبه،
-دوبارهبایدگفت... :
-بخواندعایِ#فرجرا؛
-که#یـاربرگردد°•💚`"
#التماس_دعای_ویژه_برای_فرج🤲🏻
💚الّهُـمَّ عَجِـل لِولیِّـکَ الفرج💚
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
1_553307321.mp3
3.25M
#صبح_جمعه🌤` و #دعای_ندبه [💚°♡]
📻/⏯ #محسن_فرهمند 🎙
#سلام_مولا💚|•°🌿
#صبحتون_مهدوی ✨🌿
🌱 گفتند ڪه *جمعہ*
یارمان مــی آیــد
آن منجی روزگارمان می آید 🍃
🌱 *هــر جمعـــه*…
گلی در دل ما می شڪفـــد
یعنی که بمان بهارمان می آید 🍃
🍃"💚"🍃
🦋•°♡زیباترین بهانه دنیای من سلام♡°•🦋
#التماس_دعای_ویژه_برای_فرج✨
💚الّهُـمَّ عَجِـل لِولیِّـکَ الفَـرج💚
°•♡ @downloadamiran ♡•°
🤲
#دعاى_روز_سیزدهم_ماه_رمضان
أَللّهُمَّ طَهِّرْنِى فیهِ مِنَ الدَّنَسِ وَالاَْقْذارِ،
خدایا پاکم کن در این ماه از چرکى و کثافات
وَصَبِّرْنى فیهِ عَلى کائناتِ الاْقْدارِ، وَوَفِّقْنى فیهِ لِلتُّقى وَ صُحْبَهِ الاَْبْرارِ،
و شکیبایم کن بر مقدراتى که خواهد شد و موفقم دار در این ماه به پرهیزکارى و هم نشینى با نیکان
بِعَوْنِکَ یا قُرَّهَ عَیْنِ الْمَساکین.
به کمک خودت اى روشنایى دیده مسکینان
♻️با انتشار در ثوابش شریڪ شوید*
════🌼🕊🌼═
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#دانلودکده_امیران
#روزه
#روز_سیزدهم
#امام_زمان
•═══❀✨💛✨❀═══•
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
•═══❀✨💛✨❀═══•
202030_1211746435.mp3
3.89M
📖تحدیر جزء سیزدهم
🔷 استاد معتز آقایی
🔶 به روش تندخوانی
♻️با انتشار در ثوابش شریڪ شوید*
════🌼🕊🌼═
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#دانلودکده_امیران
#روزه
#روز_سیزدهم
#امام_زمان
#تحدیر
در پیام رسان ایتا:
•═══❀✨💛✨❀═══•
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
•═══❀✨💛✨❀═══•
#نـاحلـــه
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
محمد به مامان اینا سلام میکرد.
خجالت زده ریحانه رو از خودم جدا کردم و نگاهم و سمت محمد چرخوندم که با لبخند سرش و پایین گرفته بود.
با صدای آروم به ریحانه سلامکردم و با تشر اسمش و صدا زدم
ریحانه خندید و گونه ام و بوسید
یه قدم جلوتر رفتم که محمد هم سرش و بالا گرفت. بهش سلام کردمکه با همون لبخند روی صورتش جوابم و داد.
محمد و مادرم به طرف پذیرش رفتن و ماهم روی صندلی ها منتظر نشستیم.به محمد نگاه کردم، یه پیراهن چهار خونه با زمینه خاکستری پوشیده بودو یه شلوار مشکی هم پاش بود.
بهش خیره بودم که ریحانه گفت : دختره به کی نگاه میکنی؟
گیج برگشتم طرفش و گفتم :چی؟هیچکی.
ریحانه خندید و سارا آروم کنار گوشم گفت:فاطمه آبرومون و بردی.انقدر ندید بدید بازی در نیار.
سعی کردم به حرفش اهمیت ندم.
مامان اومد و گفت: فاطمه جان، با آقا محمد برو ازتون خون بگیرن.
از جام بلند شدم و به طرف محمد رفتم که منتظر ایستاده بود.
باهاش هم قدم شدم و سمت اتاق نمونه گیری رفتیم.
آزمایشگاه خلوت تر شده بود.
یه آقای جوونی که روپوش سفید تنش بود با دیدنمون کنار در گفت : واسه نمونه گیری اومدین ؟
_بله
رو به من ادامه داد: خانوم بشینید اینجا لطفا
وبه صندلی کنارش اشاره کرد.رفتم و روی صندلی نشستم.
محمد کنارم ایستاد و روبه همون آقا گفت: ببخشید،شما میخواین ازش خون بگیرین ؟
اونم در حالی که وسایلش و از کشوی کنار دستش بیرون میاورد گفت : بله، خانومی که خون میگرفت هنوز نیومده
سرمو بالا گرفتم و به محمد نگاه کردم میخواستم واکنشش و ببینم که گفت :نه دیگه تا من هستم،چرا شما زحمت بکشید
بعد با لبخند رو به من ادامه داد: فاطمه خانوم لطفا پاشین.
از شدت تعجب زبونمبند اومده بود. از جام بلند شدم و کنارش ایستادم
اونآقا هم گفت:یعنی چی؟مگه من مسخره شمام؟خودتون میتونستین خون بگیرین چرا اینجا اومدین ؟ مگه بیکاریم که وقتمون و میگیرین؟
داشت با عصبانیت ادامه میداد که محمد با لبخند گفت : ببخشید که وقتتون و گرفتیم
اون آقا هم زیر لب یه چیزایی گفت و با اخم یکی دیگه رو صدا زد.
یه پیرمردی روی صندلی نشست.
با رگبند محکم دستش و بست. دلم برای پیر مرده سوخت،اون آقا هرچی لج از محمد داشت و سر پیر مرد بیچاره خالی کرد.یک لحظه هم اخم از چهرش کنار نمیرفت.
هنوز از کار محمد گیج بودم.
هم خندمگرفته بود،هم متعجب شدمو هم از سیاستش ترسیدم.محمد به سمت دیگه ی اتاق رفت ومنم پشت سرش میرفتم.
یه آقای دیگه ای که تقریبا بزرگ تر از قبلیه نشون میداد به محمد اشاره زد که پیشش بره.
رفتیم طرفش که گفت: اگه میخوای خون بگیری روی این صندلی بشین.
محمد نشست و آستین پیراهنش و بالا برد.
فکر کردن به چیزی که گفته بود باعث شد،با تمام وجودم لبخند بزنم. مهم بودن برای محمد،حس خیلی لذت بخشی بود.
داشت ازش خون میگرفت که محمد
به صندلیش تکیه داد و سرش و بالا گرفت.
کارشون تموم شده بود. ازش خون گرفت و یه چسب هم روی جای زخمش گذاشت.
از صندلی بلند شد و آستینش ودرست کرد.
رفتیم طرف پذیرش و محمد پرسید که اون خانوم کی میاد؟مسئول پذیرشم گفت،مشخص نیست، شاید یک ساعت دیگه.
باهم به سمت مامان اینا رفتیم.
مامان با دیدنمون گفت: تموم شد بچه ها؟
محمد:از من نمونه خون گرفتن،ولی از فاطمه خانوم نه...!
مامان:چرا؟
به محمد نگاه کردم و منتظر موندم که اون جواب بده.بعد یخورده مکث گفت:خانومی که نمونه میگیرن،یک ساعت دیگه میان
مامان:من باید برم،دیرم شد.دیگه کسی نیست ازش خون بگیره؟
محمد جدی جواب داد:هستن،ولی خانوم نیستن!
مامان لبخندی زد و چیزی نگفت که محمد ادامه داد:اگه اجازه بدین،ما فاطمه خانوم و میرسونیم.
مامان:باشه من که مشکلی ندارم. ببخشید من باید برم بیمارستان وگرنه میموندم.
رو به سارا ادامه داد: خاله تو نمیای با من؟ممکنه زمان ببره !
سارا:چرا،شما برید من میام
مامان با ریحانه خداحافظی کرد و رو به محمد گفت:ممنونم پسرم،مراقب خودتون باشین.فعلاخداحافظ
بدوناینکه منتظر جواب بمونه به سرعت از آزمایشگاه بیرون رفت.سارا بهم نزدیک شد و با صدای آرومی گفت :فاطمه جون این پسره خیلی سختگیره،از الان اینجوریه پس فردا که باهاش ازدواج کنی بدبختت میکنه.یخورده بیشتر فکر کن.هنوزم وقت داری ها.بیا و همچی و بهم بزن، تو نمیتونی با همچین آدم سختی کنار بیای
پریدموسط حرفش:
ساراجان،ممنونم از نصیحتت!مامان منتظرته،برو.
یه پوزخند زد و دور شد.
کنار ریحانه نشستم.نگاهم به محمد افتاد که به دیوار تکیه داده بود و پلک هاش و بسته بود.
کنار من یه صندلی خالی بودکه اون طرفش یه خانومنشسته بود.محمد به صندلی نگاهی انداخت و دور شد. با چشم هام دنبالش کردم.
به فاصله چند ردیف از ما یه صندلی خالی کنار دیوار بود که رو اون نشست و به دیوار تکیه داد.
ریحانه با گوشیش سرگرم بود.
#نویسنده
#غیــن_میــــم
#فـــاء_دآل
#ادامه_دارد
#دانلودکده_امیران
#رمان
#ناحله
#مذهبیهاعاشقترند
@downloadamiran
#نـاحلـــه
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محمد و صدای مهربونش و برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم.
کلی تو دلم قربون صدقه اش رفتم
قربون صدقه چشم هاش ،صداش، لبخندش،نگاه جدیش، مهربونیش،حجب و حیاش، حرفای قشنگش...!
هر ثانیه بیشتراز قبل عاشقش میشدم
هرثانیه بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم.
همش تودلم میگفتم :خدایا غلط کردم ببخش من و، ولی مگه میشه قربون صدقه یه همچین آدمی نرفت؟
با احساس درد بازوم،رشته افکارم
گسسته شد.
ریحانه:فاطمه میزنم میکشمتا حواست کجاست؟بی ادب دوساعته دارم فَک میزنم.
ببخشید عزیزم
تو دلم ادامه دادم :تقصیره این داداشته که برام هوش و حواس نزاشته. رسیدیم خونه و ازش خداحافظی کردم.
محمد بهش زنگ زده بودو وقتی از نبود بابا مطمئن شد گفت سر کوچه میاد دنبالش.
در و باز کردم و مستقیم به اتاقم رفتم.
مامان سرش تو گوشیش بود
باباهم کتاب میخوند
از فرصت استفاده کردم و به بابا گفتم : میشه باهم حرف بزنیم ؟
کتابش و بست و گفت : بله بفرما
از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم راضیش کنم.
_بابا،از وقتی فرق بین خوب و بد و تشخیص دادم تا الان که ۲۰ سالم شده فهمیدم که هیچ وقت نشد بدم و بخواین .تا الان هرکاری کردین واسه خوشبختی من بود.بابا من شمارو خوب میشناسم همونطور که شما منو میشناسین،منم میشناسمتون .میدونم میتونین آدم ها رو از رنگ نگاهشون بخونید...
پس چرا با ازدواج ما مخالفت میکنین؟چی از نگاهش خوندین؟
من که میدونم با محمد مشکلی ندارین .من که میدونم راضی نیستین به هیچ وجه کسی و تو مشکل و سختی بندازین. آدمی که دست همه رو تو شرایط سخت گرفته امکان نداره دلش راضی شه کسی و اذیت کنه .فاطمه
نگاهم و ازش گرفتم بعله
اون واقعا دوستت داره؟
یعنی میخواین بگین متوجه
نشدین؟
فاطمه اون حتی حاضر نشد بخاطرتو از کارش بگذره بازم میگی دوستت داره؟مگه همیشه نمیگفتین بهترین آدما اونایین که ارزش هاشون وعقایدشون و باچیزی عوض نکنن؟واسه محمد کار جز ارزش هاش به حساب میادبخاطر محمد مصطفی رو...؟
_نه بابا بخدا نه.این دوتا هیچ ربطی بهم ندارن .بابا درست نیست بخاطر دلخوریتون از من اون بیچاره انقدر اذیت شه...
میدونم فهمیدید چقدر آدم با اراده ای توروخدا اجازه بدید...
فاطمه حرفات داره نا امیدم میکنه .
میگی میدونی خوشبختیت و میخوام ،میگی میدونی میتونم آدم هارو بشناسم،با این وجود با من بحث میکنی؟مگه من بچه ام که باهات لج کنم. تو عقلت کامل شده منم به نظرت و انتخابت احترام میزارم.
ولی دلم میخواست بیشتر ازاین بهم احترام بزاری و به حرفام اعتماد کنی دیگهمهم نیست حالا که بحث و به اینجا کشوندی بزار برات بگم
فاطمه من قصدم از تمام مخالفت هام واسه این بود که بیشتر بشناسمش، میخواستم امتحانش کنم. میخواستم از احساس تو بیشتر بدونم.دلم نمیخواست احساسی و بدون منطق رفتار کنی.
من از دار دنیا یه بچه بیشتر ندارم اونم به سختی و بعد کلی نذر و نیاز خدا بهم هدیه کرد .از من انتظار داشتی به راحتی قبول کنم با کسی ازدواج کنی که تازه شناختیمش؟
سرنوشت تو برام خیلی مهمه. آینده ات واسم خیلی مهمه. خودت برام خیلی مهمی. مگه من جز تو و مادرت چی دارم؟
الان هم اونی میشه که تو میخوای،
اگه انقدر مطمئنی خوشبخت میشی
من نه شرطی دارم نه مخالفتی، یعنی ازه اول همنداشتم،فقط تو اونقدر برام ارزش داشتی که به راحتی قبول نکنم.
رفتم کنارش نشستم و بوسیدمش : فاطمه باید قول بدی خوشبخت شی و هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشی.
واینکه،کسی از حرف های امشبمون چیزی نفهمه.فقط تو و مادرت میدونین نیت من چی بوده.
چشم بابا چشم
حس میکردم امشب بهترین شبه زندگیمه.دل پرازآشوبم آروم گرفته بود
انقدر حالم خوب بود که دلم میخواست زنگ بزنم به محمد و همه چیز و براش بگم .بگم بابام راضی شده و دیگه مشکلی نیست.
ولی صبر کردم تا فردا به ریحانه خبر بدم.
چهار روز از آخرین دیدارم با محمد گذشته بود.با مامانم و دختر خالم تو راه آزمایشگاه بودیم.از اینکه قرار بود محمد و ببینمبه شدت خوشحال و هیجان زده بودم.از وقتی که بابام به ازدواجمون رضایت داد احساس میکنم دارم رو ابرها راه میرم.
داشتم به محمد فکر میکردم که،سارا زد رو بازومو گفت : عروس خانومپیاده شو رسیدیم.
اینطور خطاب شدن من رو سر ذوق می آورد.از ماشین پیاده شدم و روسریم رو مرتب کردم.
با مامان هم قدم شدم و رفتیم داخل.با اینکه ساعت ۸ و نیم صبح بود،آزمایشگاه تقریبا شلوغ بود.با چشم هام دنبال چهره آشنا میگشتم که یهو نگاهم به محمد افتاد و با شوق گفتم: مامان،اونجان
رفتیم سمتشون. ریحانه که تازه متوجه ورودمون شد،ایستاد و با قدم های بلندخودش رو به ما رسوند.بعد سلام و احوال پرسی با مامان و دخترخاله ام،طبق معمول خودش و تو بغلم پرت کرد و گفت: سلام زن داداش خوشگل من.
#نویسنده
#غیــن_میــــم
#فـــاء_دآل
#ادامه_دارد
#دانلودکده_امیران
#رمان
#ناحله
#مذهبیهاعاشقترند
@downloadamiran
1_975606237.mp3
22.59M
♦️#دعای_مجیر
(۱۵،۱۴،۱۳ماه) #ماه_مبارک_رمضان خوانده میشود
🔸 حاج میثم مطیعی
#دانلودکده_امیران
#ماه_رمضان
#امام_زمان
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
•═══❀✨💛✨❀═══•
@downloadamiran
•═══❀✨💛✨❀═══•