eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
277 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
او خودِ عشق است:)))) . . . 🦋 @downloadamiran 🦋 🦋 @downloadamiran_r 🦋
میگفت ؛ - میدونی‌فرق‌بی‌نمازباشیطون‌چیه؟! شیطون‌به‌آدم‌سجده‌نکرد بی‌نمازبه‌خداسجده‌نمیکنه💔. 🦋 @downloadamiran 🦋 🦋 @downloadamiran_r 🦋
امیر المومنین علی«علیه‌سلام» اگر در آخرالزمان عده‌ای هستند که مستحبات را انجام می‌دهند شما واجبات را انجام دهید ؛ -مولانا‌ علی′ع 🍀 🦋 @downloadamiran 🦋 🦋 @downloadamiran_r 🦋
🕊شهید جهاد مغنیه: ما فرزندان کسانی هستیم که مرگ راه آن ها را نمی شناسد.. 🦋 @downloadamiran 🦋 🦋 @downloadamiran_r 🦋
✍️امام باقر (علیه‌السلام): بر پایه عرش خدا نوشته شده: حمزه شیر خدا و شیر رسول الله و سرور شهیدان است. 📚بصائر الدرجات، ج۱، ص۱۲۱ 🦋 @downloadamiran 🦋 🦋 @downloadamiran_r 🦋
🌸🍃🌸🍃 خودم را به خدا سپردم" حرف غلطی است! گاهی من ديدم عده‌ای اشتباه می‌کنند و خیال می‌کنند کافی است که بگویند: «خودم را به خدا سپردم.» صریح می‌گویم: این حرف، غلط است! معارف ما، مجموعۀ آيات، روايات و حتّی عقل ما می‌گويد: خودت باید کار کنی! خودت باید خودت را بسازی! این فشار و سختی دارد، ولی گریزی از آن نیست. اين حرف‌ها چيست که می‌زنی؟ راه بيفت! نشسته‌ای، بعد می‌خواهی خدا بيايد تو را بلند کند و تا مقصد ببرد؟! از این خبرها نیست؛ بلند شو و راه بيفت! خدا هم دستت را می‌گيرد. وقتی او می‌بيند که تو واقعاً می‌خواهی به حق برسی، کمکت می‌کند و تو را به مقصد می‌رساند. کمک و استعانت، نوعی «امداد» است. بايد خودت بخواهی و دستت را دراز کنی! آن وقت است که او دستت را می‌گيرد و کمکت می‌کند. 🦋 @downloadamiran 🦋 🦋 @downloadamiran_r 🦋
🍇 🍃در روایتی امام باقرعلیه السلام به فرزندش امام صادق علیه السلام فرمود: 🍇انگور را دانه دانه بخور. و فرمود: شفا در میوه ای است که رسیده باشد، چنان که خداوند فرموده: «کُلُوا من ثمره اذا اثمر»(1) 🔹️یعنی از میوه درخت بخورید وقتی که برسد. [ایشان انگور را به دلیل خوب رسیده بودنش شفای بسیاری دردها می دانند.(2)] 📚1. انعام / 141 📚2. محاسن، ج 2، ص 556؛ مکارم الاخلاق، ص 9. °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
روز خلقت در گِل ما شوق دیدار تو بود از همان آغاز ما را کم‌تحمل ساختند... °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎬 🔞 با صدای بلند فریاد زدم:نه نه ناریه اشتباه نکن ,توهیچ چیز ازمن نمیدونی... بزار همه چی راست راست برات بگم.. ناریه حرفم راقطع کرد وگفت:اونچه که باید بدونم رامیدونم , آدم وقتی بوی مرگ راحس میکنه تمام تلاشش رامیکنه تا دروغهای شاخدار را راست جلوه بدهد وخودش رانجات دهد,نترس شهید داعش میشی مگه همین رانمیخواستی؟ لطفا خفه بشو سلما وخنده ی بلندی کردوادامه داد...وقتی توهم شهید راه داعش باشی پس نهار رامیهمان پیامبرتان هستی... وباتمسخر گفت ببینم قاشق چنگالت را اوردی؟؟ نگذاشت حرف بزنم وگفت: اماده ای ,یک ,دو,سه چشمام رابستم واز ته دل گفتم:یاصاحب الزمان...صدای من با صدای,سفیرگلوله ای که میامد قلبم رابشکافد ,باهم قاطی شد.....هرچه صبرکردم،دردی سوزشی هیچ جایم رافرانگرفته بود,ارام ارام چشمام راباز کردم,جسد ناریه جلوی من افتاده بود وباچشمای بازش ,خیره به نگاهم بود,سرم را اوردم بالا یک مرد داعشی رادیدم که روی صورتش راپوشانده بود خدای من نکنه مامورکشتن ناریه ازطرف ابوعدنان هست؟ مرد داعشی دید خیره نگاهش میکنم,اشاره کرد که بلند بشوم. باترس بلند شدم ،نمیدونستم که تصمیمش راجب زندگی من چیه؟میخواهد بکشتم یا اینکه زنده میمونم؟ توهمین فکرا بودم که روی صورتش را باز کرد وبالبخندی زیبا گفت:به موقع رسیدم نه؟ وای خدای من ،باورم نمیشد،کسی را که روبروم میدیدم شک داشتم توبیداری باشه... .. ‎‌‌‎‌‎‌‌‎📚 @downloadamiran 📚 📚 @downloadamiran_r 📚
🎬 🔞 درست میدیدم علی بود . ازنگاه خیره خودم خجالت کشیدم ,سرم را انداختم پایین وگفتم:علی اقا شما اینجا چه میکنید؟شما فرشته نجات من شدید. علی با همون لبخند مهربون همیشگیش گفت:داستانش مفصله,سرفرصت برات تعریف میکنم ,عماد کجاست؟ اشاره کردم به ماشین علی به سمت ماشین ناریه رفت وگفت:تواین جهنم بااین صداها هنوز مثل فرشته خوابیده.......داخل ماشین شد وگفت :سوار شو ,باید این ماشین راسرجاده اصلی بگذاریم تا بتونن جسد راپیدا کنند,وقتی دیدم ماشین شما ایستاد ،ماشین خودم را خیلی بالاتر پارک کردم تااینجا پیاده امدم تا این زنک متوجه حضورم نشه. اشاره کردم به ناریه وگفتم:شاید نمیخواست بکشتم.... علی:اگه یک لحظه دیرتر شلیک کرده بودم ,کشته بودت,اینا بس که جنایت کردند,کشتن شما براشون ارزش کشتن یه پشه هم نداره,خودت را ناراحت این جونورها نکن ,سوار شو تا کنار ماشین,وقت میگذره... کنار ماشین علی پیاده شدیم عماد رابغل کردم وسوار ماشین علی شدیم .عماد بیدارشد وبادیدن علی خیلی خوشحال شد,انگار خدا رابهش داده بودند,هی میخواست چیزی بگه اما نمیتونست ,علی گونه اش رابوسید وگفت:فلفل زبون,چرا شیرین زبونی نمیکنی هااا اهسته اشاره کردم به علی وبهش فهموندم که عماد لال شده,علی زد روی پیشونیش وبه فکر فرو رفت. وقتی حرکت کردیم ،چشمم افتادبه اشعه های,طلایی خورشید که به من چشمک میزد ,یاد وقتی افتادم که با ناریه داخل نخلستان شدیم,فکر میکردم من طلوع خورشید رانمیبینم ,اما برعکس شده بود وناریه طلوع خورشید را ندید. روکردم به علی وگفتم:چه طور منو پیداکردید؟چرا قیافه تان ,اینقدر تغییرکرده؟ علی:حالا بماند...بعدا مفصل میگم ,حالا توسوال من راجواب بده...اگه قیافه ام تغییرکرده ازکجا شناختیتم؟؟ روم نشدبگم اگه چشمهای مهربان تورا بین هزاران چشم ببینم بازهم تشخیصش میدم وگفتم:خوب از بچگی باهم بودیم ,دخترخاله ات هستم دیگه....اگه صدسال دیگه هم میدیدمت وموهاتم ریخته بودند و...بازم میشناختمت.... یکدفعه یاد فیصل افتادم ... من:علی اقا,تکلیف فیصل چی میشه؟میشه من برم بیارمش پیش خودمون؟ علی:نه نه...برگشتن توبه اردوگاه اصلا ,صلاح نیست همین الان دنبال ام فیصل میگردند اخه دوتا داعشی گفتند دیشب بعدازنماز,ناریه با ماشینش چندتا مرد روبسته را برده داخل شهر والان به ناریه مشکوک شدن ووقتی ناریه به چنگشون نیافته ,رفیقش رامیگیرن...اگه توبری مطمینا گیرمیافتی...من خودم یه فکری به حال فیصل میکنم. باخودم فکر کردم مگه علی شیعه نیست؟مگه برعلیه داعش نمیجنگه؟چرا اینقدر راحت حرف میزنه ,انگار یکی از مقامات داعش هست.... روم نمیشد هی,سوال بپرسم اما نمیدونستم که مقصدمان کجاست که خود علی گفت:.... .. ‎‌‌‎‌‎‌‌‎📚 @downloadamiran 📚 📚 @downloadamiran_r 📚