eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
277 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
تاریخ تولدتون رو وارد کنید ببینین چی نشون میده 🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩👇👇👇👇👇👇👇👇 〰〰〰〰〰〰〰 birth.carbalad.com 〰〰〰〰〰〰〰 خیلی جذابه🤩😎 لذت ببرید👼👼👼 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 @downloadamiran در پیام رسان ایتا: 🌷https://eitaa.com/downloadamiran🌷 در پیام رسان سروش: 🌷sapp.ir/downloadamiran🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز سوم هم رسید و علی همچنان در کما بود،مادر کنار پاره تنش نشسته بود و با چشمانی بارانی نگاهش میکرد. ناگهان از جا پرید:" مبینا😳مبینا 😱." سریع چادرش را برداشت و به سر انداخت،درست مثل شب نیمه شعبان سه شب پیش،در حالیکه چادرش به زمین کشیده می شد و یکطرف آن از طرف دیگر بلندتر بود. مادر با عجله خود را به ایستگاه پرستاری رساند و مدام مبینا می گفت. پرستار با دیدن حال نگران و مضطرب مادر،تعجب کرد و گفت:" چیشده مادر،مبینا کیه؟!. مادر با چشمانی که نگرانی در آن غوغا می کرد گفت:" دخترمه، سه شبه ازش خبر ندارم😥." پرستار تعجب کرده بود😳مگر می شود مادر سه روز از دخترش بی خبر باشد!!!! اما خجالت کشید چیزی بگوید، با لبخند کمرنگی تلفن را به سمت مادر هول داد ☎️. مادر با دستانی لرزان تلفن را برداشت و تند تند شماره می گرفت اما اخم هایش در هم می رفت😠 و تلفن رو قطع می کرد و دوباره شماره می گرفت. چند بار این کار را کرد،انگار شماره ها را فراموش کرده بود. پرستار که حال مادر را دید گفت:" خانم خلیلی، میخوایین براتون شماره بگیرم؟!" مادر گفت:" لطفا 😔." پرستار شماره گرفت اما کسی تلفن منزل را جواب نمی داد،خبری از مبینا نبود انگار دخترک 7 ساله ی خانواده گم شده بود،و نگرانی و اضطراب مادر هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. پرستار گفت:" خانم ،جایی نیست که دخترتون اونجا رفته باشه؟!" مادر با چشمان پر اشک و دستانی لرزان که توان کاری را نداشت ،نفس عمیقی کشید و گفت:" چرا،شاید شاید خونه ی مادرم رفته باشه." شماره خانه مادرش را به پرستار داد. پرستار:" الو،منزل آقای مشتاقی فرد!؟ از بیمارستان تماس می گیرم. _بیمارستان 😱😢 پرستار تلفن را به مادر داد. مادر با گریه گفت :" الو،😭😭مادر،مبینا اونجاس؟! علی علی 😭😭علللللللللللللللللللللی😭😭😭😭😭چ چ چا چاقو😭😭😭😭😭😭" در میان صدای هق هق گریه مادر حرفهایش درست شنیده نمی شد،انقدر گریه کرد تا گوشی از دستش افتاد. پرستار تلفن را برداشت و آدرس بیمارستان را به خانواده داد. خانواده خود را سریع به بیمارستان رساندند. _چیشده خانم پرستار؟! نوه ام علی خلیلی چیشده 😭؟!!😭 مادر با شنیدن صدای مادر و خانواده اش خود را به سرعت به آنها رساند و با نگرانی پرسید:" مبینا مبینام کجاست؟؟" خانواده اش به او گفتند که طبقه ی پایین منتظر نشسته،مادر دوان دوان خود را به آسانسور رساند اما منتظر پایین آمدنش نشد پله ها را دو تا یکی پشت سر گذاشت. مبینا، روی صندلی نشسته بود و پاهای آویزانش را به جلو و عقب تکان می داد و در عالم کودکانه ی خود بود. مادر با دیدن دخترش نفس عمیقی کشید و با دستان لرزانش شانه هایش را نوازش کرد. مبینا ترسید 😱.اما سرش را که برگرداند صورت پر چین و چروک و چشمان پر از اشک مادرش را دید. معلوم بود مادر خیلی گریه کرده،چشمانش مثل کاسه ی خون شده بود. بغض کودکانه ای که سه روز تمام گلویش را می فشرد با دیدن مادر ترکید و اشک امانش نداد. مادر،مبینا را در آغوش گرفت‌ و هر دو با صدای بلند گریه کردند. 😭😭😭 مبینا پرسید:" مامان، داداش علی چی شده؟! دلم برای داداشی تنگ شده 😔😭" مادر در حالیکه صورت دخترش را نوازش می کرد و اشک را از روی گونه های خیسش پاک می کرد با لبخند کمرنگی گفت:" داداشی حالش خوبه، طبقه بالا خوابیده ،بیدار شد زود زود میاییم با هم خونه، تو هم جایی نری دختر خوشگلم باشه؟!" مادر دلش گرفت 😔 ای کاش واقعا علی خواب بود و زود بیدار می شد و با شیطنت همیشگی اش می گفت:" دیدین اتفاقی نیوفتاده☺️😁." ادامه دارد... سرکار خانم:یحیی زاده مارا می ت وانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 @downloadamiran در پیام رسان ایتا: 🌷https://eitaa.com/downloadamiran🌷 در پیام رسان سروش: 🌷sapp.ir/downloadamiran🌷
یه روز غضنفر . . در کعبه متولد میشه😌 یه روز غضنفر دختر پیامبر رحمت و مهربانی رو به همسری انتخاب میکنه😌 یه روز غضنفر در رختخواب پیامبر اکرم (ص) می خوابه و نقشه دشمنان اسلام برای قتل پیامبر(ص) را نابود میکنه😌 یه روز غضنفر درقلعه خیبر را از جا میکنه😌 یه روز غضنفر در رکوع نمازش، به فقیر، بخشش میکنه☺️ غضنفر افطار سه شبانه روزش رو به فقیر و اسیر و یتیم میده و با آب افطار می کنه😮 یه روز غضنفر در محراب مسجد شهید 💔 میشه😔 بله غضنفر یعنی " شیر، مرد با صلابت و قوی" لقب مظلوم ترین و بزرگ مرد تاریخ بشریت و اسلام😓 آنقدر مظلوم که حتی وقتی خبر شهادتش در مسجد پخش شد، بعضی گفتند مگر علی (ع) هم نماز می‌خواند. آنقدر مظلوم که ما شیعه های علوی هم با این لقب جوک میسازیم 😓 وای برما، وای... 📢📢 هنوز دیر نشده بیایید بیدار شویم 📢📢 🌺 هر كس دوست داره لقب مبارک امیرالمؤمنین از فرهنگ طنزپردازی حذف بشه این پیام را منتشر کنه.. ✅✅✅یا علی مدد✅✅✅✅ مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 @downloadamiran در پیام رسان ایتا: 🌷https://eitaa.com/downloadamiran🌷 در پیام رسان سروش: 🌷sapp.ir/downloadamiran🌷
🌸🌸 ✍« ذكر بسيار مجرب جهت برآورده شدن حوائج مهم » ‌ 🌸1.از اين ذكر بى خانه اى خانه دار شد. 🌸2. طلبكارى به طلبش رسيد. 🌸3. حاجتمندى به كربلا رفت. 🌸4. بى ماشينى ماشين دار شد. 🌸5. مجردى داماد شد. شما هم اگرحاجتى داريد ، بسم الله ... ✍آقا امام صادق عليه السلام فرمودند: هر كه صد مرتبه بگويد: 🌹يا رب صل على محمد و آل محمد🌹 خداوند صد حاجت او را برآورده مى كند ، حاجت در دنيا و حاجت در آخرت. 💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 @downloadamiran در پیام رسان ایتا: 🌷https://eitaa.com/downloadamiran🌷 در پیام رسان سروش: 🌷sapp.ir/downloadamiran🌷 📚« اصول كافى ، جلد 4/ 250 »
🔰3 گیگ اینترنت رایگان همراه اول به مناسبت مبعث رسول اکرم (ص)🔰 ✅ اعتبار تا 21 اسفند ❌نوع بسته داخلی بوده Code: *100*67#💯💯 با لینک زیر در سروش و ایتا ما را دنبال کنید 😉👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @downloadamiran
✳️بازی اکشن فرمانده * یک بازی هیجانی در سبک FPS * گرافیک بالا ( به صورت پیش فرض در حالت پایین قرار دارد، از تنظیمات بازی می توانید گرافیک بازی را افزایش دهید.) * رقابت آنلاین (لیگ های متعدد با جوایز متنوع) * 10 مرحله متفاوت * دو حالت داستانی و بی پایان * چندین نوع اسلحه * تجهیزات ویژه مانند نارنجک، جلیقه ضد گلوله و خشاب بی نهایت * تیراندازی با استفاده از ادوات نظامی مختلف مانند هلیکوپتر، تانک، جیپ، موتور چهارچرخ و قایق موتوری بازی فرمانده برای اجرا نیاز به 1 گیگابایت حافظه RAM دارد. ( قبل از اجرای بازی سایر برنامه های باز گوشی خود را ببندید) داستان بازی: شرکت کنندگان در برنامه تلویزیونی مستند مسابقه فرمانده در حال بازگشت به ایران می باشند که هواپیمای آنها توسط دشمنی ناشناس مورد هدف قرار می گیرد و هر یک از شرکت کنندگان در قسمتی از جزیره ای ناشناخته فرود می آیند. شما به عنوان شخصیت اصلی داستان با توجه به موارد فراگرفته شده در مسابقه فرمانده وظیقه شناسایی جزیره و نجات سایر افراد را دارید. شما در این مسیر از اسلحه های مختلف و آیتم های ویژه ای مانند نارنجک، جلیقه ضد گلوله و ... استفاده می کنید. همچنین در این بازی می توانید پرش با چتر، شلیک بر روی موتور چهار چرخ در حرکت؛ شلیک با تیربار تانک؛ جیپ، قایق موتوری و هلیکوپتر و تمامی موارد موجود در مسابقه فرمانده را تجربه کنید. https://cafebazaar.ir/app/ir.nobin.farmandeh مارا می توانید با لینک زیر در ایتا و سروش دنبال کنید😊 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅ آموزش تایپ صوتی با کامپیوتر 🧐🤩 ✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅ یه چی آوردم برای اونایی که نگران تایپ مقاله ها و پایان نامه ها و داستانهاشون بودند😉😎😄 حالا ببینم چندتا رمان و مقاله می نویسی هرچی می گفتم بنویس حیفه🤨می گفتی کی حال تایپ رو داره😨😒🤕🤒🤯 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 @downloadamiran در پیام رسان ایتا: 🌷https://eitaa.com/downloadamiran🌷 در پیام رسان سروش: 🌷sapp.ir/downloadamiran🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر آه عمیقی کشید و به مبینا گفت:" مامان، داداشی چند روز باید اینجا بمونه تا حالش خوب خوب شه،منم باید پیشش بمونم،تو خونه ی مامان بزرگ باش،وقتی داداشی خوب شد باهم میاییم خونه،باشه؟!" مبینا که با دستان کوچکش در حال پاک کردن اشک های مادر از روی گونه هایش بود،سرش را به نشانه تایید کج کرد و با پشت دست چشمان بارانی اش را پاک کرد😢. هنوز مادر و دختر،در کنار هم بودند که ناگهان پرستاری،هیجان زده و خندان گفت:" مژده بدین، مژده بدین😍😍😍" پرستاران دیگر با تعجب گفتند:" چیشده؟! پرستار گفت:" مادر این اقا،خانم خلیلی." پرستاری گفت:" رفتن نماز خونه فکر کنم،چیشده؟!" پرستار که برق خوشحالی در چشمانش می درخشید گفت:"آقا زاده شون به هوش اومده😍، علی آقا به هوش اومده 😍😍😍😍." صدای به زمین افتادن لیوان فلزی در کف سالن فضای بخش را پر کرد،تمام سرها به طرف صدا برگشت. انگار برای یک لحظه تمام افراد ان جا به یک قاب عکس تبدیل شدند،بی حرکت و ساکت. مادر صدای پرستار را شنید،قلبش تندتر از همیشه شروع به تپیدن کرد ولی این بار تپش شدیدقلبش برای خبر خوش بهوش آمدن جانش بود.پاهایش در حالیکه می لرزید آرام آرام تا شد و محکم به زمین کوبیده شدند. اشک شوق گونه هایش را بوسیدند و لبخند مهمان لبهای خشکیده اش شدند. دو پرستار دوان دوان خود را به مادر رسانند،و زیر بغل هایش را گرفتند و از زمین بلندش کردند. مادر چشمانش سیاهی می رفت و در و دیوار بیمارستان دور سرش می چرخید. مادر آرام و آهسته و با کمک دو پرستار خود را به اتاق علی رساند. صدای جیر جیر لولای در اتاق،نگاه خسته علی را به سوی خود کشاند. سیاهی چادر مادر نگاه علی را به خودش خیره کرد اما برایش آشنا نبود.. چند جفت چشم شاهد این لحظه بودند، برخی ها نگران، برخی اشک ریزان و برخی هیجان زده. مادر با پاهای لرزان خود را به علی رساند و نگاه پسر و مادر به هم گره خورد. ادامه دارد..... سرکار خانم:یحیی زاده مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 @downloadamiran در پیام رسان ایتا: 🌷https://eitaa.com/downloadamiran🌷 در پیام رسان سروش: 🌷sapp.ir/downloadamiran🌷