هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#داستان_کوتاه
#پندانه
✍🏻همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم.
⇇✨همسرش گفت: بگو ان شاءالله
ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
ملا گفت: ان شاءالله كه منم!
✨همیشه ان شاءلله بگویید
حتی در مورد قطعی ترین کار ها✨
✨خداوند در قران می فرماید:
«و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا* الا ان یشاء الله؛»
هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد»
"آیات شریفه ²³ و ²⁴ سوره مبارکه کهف"
✍@downloadamiran_r
🦋@downloadamiran🦋
[ 🕰⌛️]
#پارت22
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
فنجان چاییاش را برداشت و دوباره جرعهایی از آن نوشید و بعد اشارهایی به فنجان چایی من کرد و گفت:
–بفرمایید.
همانطور که فنجانم را برمیداشتم با خودم فکر کردم اگر چند روزی اینجا کار کنم، تمام زیرو بم این راستین خان را میتوانم در بیاورم. مدام این سوال توی ذهنم وول میخورد که او که پدر من را میشناسد پس چرا جوابش منفی است؟
اصلا چرا امیر محسن نگذاشته پدر دوربین نصب کند."آخه مورچه چیه که کله پاچش چی باشه، اون کبابی چیه که بخوان دوربین بزارن. با این فکر لبخند به لبم آمد. لابد دوباره پدر جو گیر شده و بدون مشورت با امیرمحسن اقدام کرده.
–به چی میخندید؟
به خودم آمدم و پرسیدم:
–نفهمیدید چرا برادرم نخواسته بود که دوربین نصب بشه؟ اصلا اونجا که یکی دوتا کارگر بیشتر نداره دوربین برای چی میخواستن. فنجانش را روی میز گذاشت.
–اول فکر کردم شاید جای دیگه با قیمت بهتری گیر آوردن. ولی وقتی یک روز برای غذا خوردن به اونجا رفتم دیدم کلا دوربین نبستن. دلیلش رو پرسیدم. پدرتون گفت برادرتون اعتقاد داره اگر کارگری خطایی کرد فقط تذکر بدهیم که حقالناس کرده، همین بهترین کار است. انگار برادرتون گفته مچگیری کار مومن نیست. از این حرفهاجا خوردم و چایی به گلویم پرید و چندین بار سرفه کردم.
–چی شد خانم مزینی؟
دستم را به علامت حالم خوبه بالا بردم.
"چطور امیر محسن به من حرفی نزده؟"
البته امیرمحسن اینطور افکاری دارد ولی از این که من باید از یک غریبه این حرفها را بشنوم در دلم برای امیرمحسن خط و نشان کشیدم.
–از این که شما خبر ندارید تعجب میکنم.
خندهی مصنوعی کردم.
–آخه پدر و برادرم زیاد مسائل کاری رو تو خونه بروز نمیدن.
–اهوم. کار خوبیه.
–اگه دیگه کاری ندارید من برم؟
–خب پس از کی مشغول میشید؟
–نمیدونم. اجازه بدید فکر کنم بهتون خبر میدم.
–دیگه چه فکری؟ شما چیزی از دست نمیدید که بخواهید فکر کنید. یه شغل خوب گیرتون میاد و هر وقتم خوشتون نیومد میتونید برید.
"ای خدا، کی فکر میکرد یه خواستگاری آخرش به اینجا برسه."
با مِن ومِن گفتم:
–راستش این اعتمادتون برام یه کم عجیبه.
–شاید برای این زود بهتون اعتماد کردم چون پدر و برادرتون رو خوب شناختم.
"وا؟ خب اگه تو مطمئنی ما خانواده خوبی هستیم چرا خواستگاری رو ملغی میکنی؟"
روبرویم ایستاد.
–من یه عذر خواهی به شما بدهکارم. اگه این مشکل به وجود نمیومد اصلا اذیت نمیشدید.
دلم برایش سوخت. پرسیدم:
–مشکلتون کاریه؟ همین چیزهایی که گفتین؟
–نه، شخصیه.
جوری این جمله رو گفت که دیگر نتوانستم چیزی بپرسم.
–انشاالله هر چی هست زودتر برطرف بشه.
بعد به طرف در راه افتادم.
–با اجازتون من میرم.
–من میرسونمتون.
–ممنون، خودم برم راحتترم.
–ممکنه به قرارتون نرسید.
قرارم را از یاد برده بودم.
–قرارم؟ آهان، میرسم راهی نیست.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت21
گرهایی به ابروهایش انداخت و بلند شد و کنار پنجره ایستاد.
–حتما،
فقط برای قانع کردن مادر من فکراتون رو کردید؟
از حرفش حرصم گرفت.
–من وظیفهایی ندارم کسی رو قانع کنم. شما خودتون از طرف من هر چی دلتون خواست به مادرتون بگید.
از حرفم خوشش نیامد ولی سعی کرد خوددار باشد.
–قرارمون که یادتون نرفته؟
جوابی ندادم و او شروع به توضیح دادن در مورد کار کرد.
–کار ما اینجا نصب دوربینهای مدار بسته هست.
برای خونهها، مغازهها، شرکتها، یا هر جایی که ازمون درخواست کنن.
دونفر نصاب داریم. که اینجا مدام در رفت و آمد هستن. یه مسئول خریدم داریم که درصدی از شرکت رو هم شریکه. اسمش کامرانه. چند ماهی هست که کار حسابداری رو هم به عهده گرفته.
–چرا؟
–چون حسابدارمون رو اخراج کردم.
–ببخشید میشه بپرسم چرا؟
لبهایش را روی هم فشار داد و نگاهم کرد.
–فقط برای این پرسیدم که اگر اشتباهی کرده من تکرارش نکنم.
دوباره برگشت و روبرویم نشست.
–خیالتون راحت، من مطمئنم که شما تکرارش نمیکنید.
با صدای تقهایی که به در خورد هر دو نگاهمان به طرف در کشیده شد.
–بفرمایید.
منشی سینی به دست وارد شد.
راستین تشکر کرد و گفت:
–ایشونم خانم بلعمی هستن.
که منشی اینجان.
خانم بلعمی که معلوم بود زبون تند و تیزی دارد گفت:
–البته من به اسم منشیام، در اصل همه کارهام، چایی میارم، تی میکشم و...
راستین خیلی جدی حرفش را برید.
–خیلی خب. تا چند روز آینده خانم ولدی از مرخصی میان. کار تو هم سبکتر میشه. شلوغش نکن.
خانم بلعمی که انگار حساب کار دستش آمد چایی ها را روی میز گذاشت و رفت.
–اینجا که مشغول کار شدید باید حواستون به همه چی باشه. کی میاد، کی میره چه حرفهایی رد و بدل میشه و خلاصه همه چی.
–ولی من اصلا تخصصی تو این کار ندارم.
–یه جوری میگید تخصص، که انگار میخواهید جراحی مغز انجام بدید. مگه چی ازتون خواستم.
–همین دخالت کردن تو کارای دیگران دیگه، خودش تخصص میخواد.
پوزخند زد.
–اتفاقا خانوما که خیلی...
حرفش را خورد و ادامه داد:
–به خاطر خودتون گفتم. کلا هر جا که کار میکنید حواستون به آدمای اطرافتون باشه بهتره.
–حرفهاتون کمکم داره ترسناک میشه.
جرعهایی از چاییاش خورد و گفت:
–نه دیگه اونجوری هم فکر نکنید. کلی گفتم. کاری که میخواهید انجام بدید حقوقش خوبه. فقط یه مسئلهایی هست که کمکم بهتون میگم.
–میشه الان بگید، من دیگه حوصلهی معما ندارم. فنجانش را روی میز گذاشت.
– فکر کنم شما کلا عجول تشریف دارید نه؟
–گاهی هستم.
–یه مدت که اینجا مشغول به کار شدید بهتون میگم. فقط یه مواردی رو از الان بهتون اطلاع بدم بهتره. این که ممکنه کامران از خودش عکسالعمل نشون بده و حرفی بزنه که خوشایند شما نباشه. چون بالاخره من بدون این که اون رو در جریان بزارم شما رو وارد این کار کردم.
–خب چرا بهش نمیگید؟
–چون میخوام چیزی دستکاری نشه، تو وارد کار سیستم شو و حسابها رو بررسی کن ببین اشکال کار کجاست.
–من حسابرس نیستم. واسه این کار باید حسابرس بیاد.فکر نکنم بتونم. اصلا شما از کجا به خود من اعتماد دارید؟
–اون روز که امدیم خونتون با حرفهایی که مادرتون در مورد پدرتون و شغلشون زد شناختمشون. من چند بار برای خوردن غذا به رستورانشون رفتم. دوربین رستورانشون رو هم از شرکت ما خریدن.
ایشونم من رو میشناسن. وقتی برای قرارداد دوربین اینجا امدن و آدرسشون رو نوشتن فهمیدیم که هم محلی هستیم. وقتی مادرتون در مورد ایشون حرف میزدن شناختمشون. برای مطمئن شدن اسم رستوران رو پرسیدم. اسمش رو که گفتن مطمئن شدم خودشون هستن. خجالت کشیدم. کدام رستوران؟ اصلا میشه به اونجای تنگ و کوچیک اسم رستوران گذاشت؟ بیشتر شبیه کبابی بود تا رستوران. نمیدانم پدرم چه اصراری داشت که روی تابلوئش نوشته بود "رستوران مزینی" این با این دک و پُز اونجا غذا میخوره؟"
پرسیدم:
–واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–پدرتون مرد شریفی هستن. مطمئنم دخترش هم مثل خودشه.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم.
" آشنا درامدیم که، حالا دیگه باید کوتا بیام و ملاحظش رو بکنم. یهو تعریف میکنه آدم رو شرمنده میکنه."
–من نمیدونستم پدرم دوربین نصب کردن.
–البته وقتی نصابها رفتن برای نصب منصرف شده بودن و دوربین رو پس فرستادن. بعد پدرتونم امد و توضیح داد که پسرشون موافق نبودن و میگفتن هزینهی اضافس.
–یعنی نصب نکردن؟
–نه،
نگاهش را به میز دوخت و ادامه داد:
–اینجا یه کم همه چی بهم ریخته، چند وقته یه چیزایی با هم نمیخونه. مدام کم میاریم. نمیدونم زیر سر کیه. فکر میکنم همه چی زیر سر این کامران باشه. تازگی با هم به اختلاف خوردیم. اگه سهمش رو بخرم. دیگه کسی نمیتونه تو کارها دخالت کنه.
–قبلا هم اینطور بود؟ قبل اخراج حسابدارتون؟
–قبلا اکثر مسائل به عهدهی کامران بود من زیاد تو مسائل ریز نمیشدم.
◀️ ادامه دارد...
[ 🕰⌛️]
#پارت23
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
لبخند زد.
–پس شب میبینمتون.
از حرفش غصه دار شدم. سرم را تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم.
"آخه چه دیدنی اینجور دیدنها نباشه خیلی بهتره. خواستگاری که برای فرو ریختن تمام آرزوهای یه دختره."
وارد باشگاه که شدم صدای بلند موسیقی سرسام آور بود. سراغ ستاره را گرفتم.
خانمی مرا راهنمایی کرد. از داخل راه رو باریکی گذشتیم تا وارد اتاق بزرگی شدیم. اینجا پر از سکوت بود و عطر خاصی فضا را پر کرده بود. خانم همراهم دری را باز کرد و سرش را داخل اتاق کرد و پرسید:
–ستاره خانم بیمار داری؟
صدای ستاره شنیده شد که گفت:
–الان تموم میشه. اُسوه جون امده؟
خانم سرش را به طرفم چرخاند.
–اسمتون اُسوه هست؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–بله، بیاد داخل؟
–آره بگو بیاد.
خانم رو به من کرد و با لبخند دندان نمایی گفت:
–میتونید برید داخل.
من مات چیزهایی بودم که از خودش آویزان کرده بود. حتی به دندانش هم رحم نکرده بود.
تقریبا از همه جایش چیزی آویزان کرده بود. دلم برای گوشهایش سوخت، یاد ویترینهای طلا فروشی افتادم. انواع و اقسام گوشوارهها از گوشش آویزان بود. حلقهایی، آبشاری، میخی و...
حتی به دماغش را هم جا نینداخته بود. احساس درد در بینیام کردم و ناخداگاه دستی به بینیام کشیدم.
ستاره دستکش یکبار مصرفش را از دستش خارج کرد و به سطل زباله انداخت و با لبخند به طرفم آمد و خوشآمد گویی کرد.
تا به حال بیحجاب ندیده بودمش. خیلی زیباتر بود. بلوز و شلوار قشنگی تنش بود و روپوش سفیدی رویش پوشیده بود که دگمههایش باز بودند. موهایش را گیس بافت بافته بود. اشاره کرد روی صندلی بنشینم.
–دقیقا کجای گردنت درد میکنه؟
من که کلا یادم رفته بود که قبلا گفته بودم برای درد گردنم میخواهم ماساژ انجام دهم. پرسیدم:
–گردنم؟
مبهوت نگاهم کرد.
–خودت دیروز گفتی.
–با مِن ومِن گفتم:
–حتما باید جاییمون درد داشته باشه تا ماساژ انجام بدیم؟
خندید.
–نه، پرسیدم چون قبل از ماساژ باید خانم دکتر معاینه کنه، بعد ببینیم چیکار میشه کرد. اصلا شاید با ماساژ دردت بیشتر بشه. همینجوری که نمیشه.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–دکتر؟ اینجا مگه باشگاه نیست؟
–چرا، مگه باشگاهها دکتر ندارن؟ اینجا یه مجتمع هستش که همه چی داره.
–چه جالب.
خانمی که پشت پرده روی تخت بود لباس پوشیده بیرون آمد و خداحافظی کرد. روی دیوار تابلوی بزرگی توجهم را جلب کرد. یک حدیث از امام رضا (ع) در مورد ماساژ نوشته شده بود.
نگاهم را از تابلو به ستاره دوختم.
وقتی دیدم منتظر نگاهم میکند کمی دستپاچه شدم.
–راستش ستاره جون من میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم، اصلا نمیدونم چرا سر از اینجا درآوردم.
کنارم روی صندلی نشست.
–چه موضوعی؟
دستهایم را در هم قلاب کردم. کمی صدایم لرزش پیدا کرد.
–بابت اون روز که شما من رو با اون پسره دیدید. ترسیدم فکر بد کنید، اون پسره خواستگارمه فقط یه مشکلی...
حرفم را برید.
–اینقدر خودت رو اذیت نکن عزیزم. نیازی به توضیح نیست. اینقدر استرس برای چیه؟ خیالت از بابت من راحت باشه، بعد دستم را گرفت و به طرف تخت برد.
–کفشهات رو دربیار تا یه ماساژ کف پا برات انجام بدم، تمام استرست از بین بره.
ابروهایم را بالا دادم و فقط نگاهش کردم.
روی تخت نشاندم و گفت:
–چرا فکر کردی من هر چی میبینم میرم به این و اون میگم؟ این چند روز با این فکرها چقدر به خودت استرس وارد کردی. به فکر خودت نیستی به این پوست بدبختت فکر کن. زدی خرابش کردی که...بعد خندید و همانطور که اسپری روغن را برمیداشت به کفشم اشاره کرد.
–زود باش دیگه، میخوام حق همسایه گری رو در حقت تموم کنم.
با خجالت گفتم:
–ببخشید مزاحم شدم، نه دیگه زحمت نکشید من...
اخم تصنعی کرد.
–اتفاقا الان وقتم خالیه بیمار ندارم. آخر وقته، مزاحم نیستی.
–بیمار؟
–آره دیگه، ما به مراجعه کنندهها میگیم بیمار، البته درست نیستا...
بالاخره کفشها و جورابهایم را درآوردم و دراز کشیدم.
ستاره زیر لب دعایی خواند و شروع به ماساژ دادن کف پایم کرد. شنیده بودم ماساژ معجزه میکند ولی نه در این حد.
–تا حالا ماساژ انجام ندادی؟
–نه، واقعا عالیه.
–حالا یه بار برای کل بدنت بیا تا اثرش رو ببینی.
–واقعا درست میگید خیلی آرام بخشه.
–اصلا ماساژ معجزس، اون تابلو رو ببین چی نوشته، همین امام رضا(ع) فرمودند:
"اگر مرده ای در اثر ماساژ دادن زنده شده ، من انکار نمی کنم."
اصلا میدونستی خوندن این حدیث باعث شد من برم ماساژ یاد بگیرم؟
–واقعا؟
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت24
–اهوم. یه کسایی میان اینجا که گاهی از درد گریه میکنن، ولی با چند جلسه ماساژ که دکتر براشون تجویز میکنه، حالشون خیلی بهتر میشه. سیستم گردش خونشون تنظیم میشه و همین باعث میشه خیلی از مشکلاتشون حل بشه. حال خوش اونها خیلی بهم روحیه میده.
–کار تو هم سختهها. بالاخره قدرت بدنی میخواد.
–آره خب، ولی چون کارم رو دوست دارم اذیت نمیشم.
اگر خواستی چند جلسه بیا اینجا تا ماساژ صورت رو بهت یاد بدم، تا روی صورت خودت انجام بدی و تاثیرش رو ببینی.
–من که از خدامه، اگه مزاحمتون نباشم خیلی دوست دارم.
–نه بابا چه مزاحمتی. آن روز کلی با هم حرف زدیم و دوستیمان عمیقتر شد.
جلوی در خانه که رسیدم مادر را دیدم که چند نایلون میوه در دستش بود و در کیفش دنبال کلید میگشت.
نایلونها را از دستش گرفتم و پرسیدم:
–چقدر خرید کردید؟
اخمی کرد.
–الان مهمونا میان هنوز هیچی آماده نیست.
–هنوز کلی وقت هست تا غروب آفتاب مامان، نگران نباشید.
مادر در را باز کرد.
–اگه من میخواستم مثل تو بیخیال باشم که زندگیم رو هوا بود.
–من کجام بیخیاله مامان. اونا گفتن نزدیک غروب میان. اصلا میگفتید من سر راهم میوه میگرفتم.
–تو خوبش رو نمیگیری. تو تنها کاری که میکنی اینه که خرج رو دست ما بزاری بعدشم بگی از طرف خوشم نیومد.
جدیدا هم شب میخوابی صبح نظرت عوض میشه.
"فکر کنم مامان خیلی هزینه کرده که اینقدر فشار بهش امده و این حرفها رو میزنه. "
مادر وقتی سکوت مرا دید. چادرش را از سرش کشید و روی مبل انداخت.
–اُسوه اگه باهاش صحبت کردی و جوابت منفی بود من میدونم و تو. پسره به این خوبی تو چرا میگی ...
–مامان جان اینقدر حرص نخورید. بالاخره منم ازدواج میکنم از دستم راحت میشید. حالا این نشد یکی دیگه...
مادر با حرص روی مبل نشست.
–یعنی چی این نه؟ ما رو مسخره کردی؟ اگه نمیخوای کلا ازدواج کنی چرا مردم رو سرکار گذاشتی؟ کاش میشنیدی مادرش چه تعریفهایی از پسرش میکرد.
روی مبل نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم.
–خب شما هم از من تعریف میکردید، کم نمیاوردید. مادر دستش را در هوا چرخاند.
–از چی تو تعریف کنم؟ از این لج بازیت؟ از حرف گوش نکردنات. از این که صلاح بزرگترت اصلا برات مهم نیست. اگه تو حرف گوش کن بودی ده سال پیش ازدواج کرده بودی و الان بچهام داشتی.
مادر دوباره عصبانی بود، اگر حرفی میزدم عصبیتر میشد و ممکن بود دلخوری پیش بیاید. از دستش ناراحت شدم و بغض کردم.
امیر محسن از اتاق من بیرون آمد و همانطور که دستانش را جلو گرفته بود تا به جایی برخورد نکند گفت:
–چه خبر شده؟
وقتی امینه ازدواج کرد مادر به امیر محسن گفت به زودی اُسوه هم ازدواج میکند و این اتاق مال تو میشود. ولی این به زودی پانزده سال طول کشیده و من هنوز هم هستم و یک جورهایی اتاق او را تصاحب کردهام. امیر محسن گاهی مطالعاتش را در اتاق من انجام میدهد ولی موقع خواب مادر برایش در سالن جا میاندازد.
بلند شدم و گفتم:
–هیچی، مامان میخواد به زور من رو شوهر بده.
با حرفم مادر پوزخندی زد و به اتاق رفت.
امیر محسن به کانتر آشپزخانه تکیه داد و دستی به میوههایی که من روی کانتر گذاشته بودم کشید و گفت:
–اوه، اوه، چه ریخت و پاشی، بعد سرش را به طرفم چرخاند و لب زد.
–بهش حق بده دیگه،
کنارش ایستادم و آرام گفتم:
–امیر محسن، تو دیگه چرا، من که قبلا برات جریان رو توضیح دادم. طرف من رو نمیخواد نمیتونم که به زور خودم رو...
–خب بقیه که نمیدونن قضیه چیه. فکر کردی به همین راحتیاست، بگی نه، همه چی تموم؟ باید دلیل قانع کننده تحویل خانوادت بدی.
–خب میگی چیکار کنم؟
شانهایی بالا انداخت.
–من که میگم همه چی رو بگو، خلاص.
زمزمهوار گفتم:
آخه پس کارم چی، شرکت، میپره که...
برای شستن میوهها سبدی از کابینت بیرون آوردم.
–امیر محسن، من امشب بعد از رفتن مهمونها میرم خونهی امینه، فردام از همونجا میرم سرکار تا مامان یه کم آروم بشه. چون میدونم بعد از رفتن مهمونا که بفهمه همهچی تموم شده حسابی شاکی میشه. دوباره میاد یه چیزی میگه یه وقت نمیتونم خودم رو کنترل کنم جوابش رو میدم دعوامون میشه. نباشم بهتره.
–دوباره فرار رو بر قرار ترجیح دادی؟
–چارهایی ندارم. اصلا اگر خودمم بخوام نمیشه راستش رو بگم. بزار همه فکر کنن من اون رو نخواستم. به غرورم بر میخوره همه بفهمن اون من رو نخواسته، حالا دلیلش هر چی میخواد باشه.
امیرمحسن دستش را روینایلونها کشید و گفت:
–سیب نخریده؟
–چرا خریده، نایلون سیب دست مامان بود گذاشته اونور.
بعد یک سیب برایش شستم و به دستش دادم.
–اگه گفتی سیبش قرمزه یا زرد؟
سیب را لمس کرد و بویید و گفت:
–زرده.
–از کجا فهمیدی؟
–از بویی که داره. سیبها بوهاشون متفاوته.
میوهها را شستم و در ظرف میوه گذاشتم. همهی کارهای مربوط به پذیرایی را انجام دادم و لباس مناسبی پوشیدم و منتظر آمدن مهمانها شدم
◀️ ادامه دارد...
#تلنگر 👌
ﻭﻗﺘﯽ " ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ " ﺟﺰﺋﯽ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ ....
‼️" ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ " ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧـــﯽ ﺗﺮﮐﺶ ﮐنى....
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ "ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ " ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺵﺩﺳﺖ ﺑﯽ نمكت ﺭﻭ " ﺩﺍﻍ " ﮐﻨﯽ
🦋@downloadamiran🦋
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#تغییر
▪︎تنها راهی که میشه یه زندگی بهتر داشت،
اینه که
رشد کنیم...
▪︎تنها راهی که میشه رشد کرد،
اینه که
تغییر کنیم...
▪︎و تنها راهی که میشه تغییر کرد،
اینه که
چیزهای جدید یاد بگیریم!
✍@downloadamiran_r
🦋@downloadamiran🦋
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#وضعیت_واتساپ
من از کودکی عاشقت بوده ام
قبولم نما گرچه آلوده ام...
#حمید_علیمی
#عشق
#نوکری
#گناه
🦋@downloadamiran🦋
12.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_اكولایزر
🔰اپلیکیشن مورد نیاز: اینشات
به راحتی آب خوردن با اینشات اکولایزر درست کن!
البته یکم سلیقه و حوصله هم چاشنیش کن😉
⚠️راستی نسخه جدید اینشات این قابلیت رو داره!
یادتون نره حتما این آموزش رو برای دوستانتون هم بفرستید.👌
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋