فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🍁🧡›
خَـزآنشُـدنَیـٰامد؎عَـزیزلَحظـہهـٰاۍمَـن
اگـرنَدیـدَمتتـورا،تـوگـریھڪُنبَـرا؎مَـن..!シ
🧡⃟🍁¦⇢ #منتظرآنہ••
🧡⃟🍁¦⇢ #امام_زمان
🧡⃟🍁¦⇢ #دانلودکده_امیران
🧡⃟🍁¦⇢ #توجیگرگوشھخدایـے
🧡⃟🍁¦⇢ @downloadamiran
🧡⃟🍁¦⇢ @downloadamiran_r
💠اعمال شب نیمه شعبان:
1⃣ غسل
2⃣ احیا امشب به دعا ، استغفار و صلوات
3⃣ زیارت امام حسین در شب نیمه شعبان که در مفاتیح الجنان است
4⃣صلوات شعبانیه
5⃣ دعای کمیل
6⃣ صد مرتبه تسبیحات اربعه سبحان الله و الحمدلله و........
7⃣ چهار رکعت نماز هر رکعت حمد و صد مرتبه توحید
8⃣ و نمازها و دعاهای مخصوص امشب که در مفاتیح الجنان آمده است...
🌸در کنار همه اینها دعا برای ظهور مهدی فاطمه سلام الله علیها را فراموش نکنیم!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💌ولادت #امام_زمان عج الله تعالی فرجه الشریف مبارک🌺
#نیمه_شعبان
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب #نیمه_شعبان، #حرم_امام_رضاع
📣نقاره زنی شب ولادت حضرت مهدی(عج)
#امام_زمان
#میلاد_امام_زمان
#نیمه_شعبان
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼
🌼🌿
🌼
#دانلودکده_امیران
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_چهارم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
مردای فامیل دوماد و اونایی به ریحانه محرم نبودن
با آرزوی خوشبختی براشون از خونه خارج شدن
ریحانه و شوهرشم مشغول امضا کردن بود
گفتم بیکار واینستم
نزدیک عروس و دوماد شدم و ازشون عکس گرفتم
بلاخره امضاهاشون به پایان رسید
ریحانه و روح الله و از جاشون بلند کردن
به روح الله گفتن شنل ریحانه و واسش باز کنه
شنلش و باز کرد و از سرش در آورد
دوباره همه دست زدن و رو سر ریحانه وشوهرش گل و نقل پاشیدن
بعد از اینکه حلقه زدن
بابای ریحانه رفت و بوسیدشون
بعدشم دستشونو تو دست هم گذاشت
بابا روح الله هم اومد بینشون ریحانه وبغل کرد و سرش و بوسید
روح الله هم بغل کرد
هر کدومشون ب ریحانه و شوهرش هدیه میدادن
داداش بزرگتر ریحانه ،علی به روح الله و ریحانه هدیه ای داد و بغلشون کرد
محمد رفت سمتشون
شیطنت خاصی تو چشماش بود
خواهرش و طولانیی تو بغلش گرفت ریحانه ام از چشماش مشخص بود به زور جلو اشکاش و گرفته بود
حسودیم شد بهشون و برای هزارمین بار دلم خواست برادر داشته باشم
محمد ریحانه و از خودش جدا کرد
از جیبش یه جعبه ای و در آورد
بازش کرد و از توش یه گردنبند بیرون آورد
دور گردن ریحانه بستش وپیشونیش و بوسید
یه انگشتر عقیقم به روح الله هدیه داد
ناراحت شدم وقتی یاد خلاء های زندگیم افتادم
من همیشه همه چی داشتم و بازم یه چیزی کم داشتم
سرم پایین بود و نگام ب دوربین تو دستم
که متوجه شدم ریحانه داره صدام میکنه
گیج سرم و اوردم بالا که دیدم همه نگاها رو منه
به خودم اومدم و خواستم دوربین وبیارم بالا که
یکی از دختر خاله های ریحانه که از همه بدتر نگاه میکرد بهم نزدیک شد
چادری بود ولی خیلی جلف
از اونایی ک داد میزدن ب زور چادر سرشون کردن
ارایش زیادی داشت و موهاشم مشخص بود
دوربین وبا یه لبخند مسخره از دستم کشید
با تعجب بهش نگاه کردم
رفت عقب
لنز دوربین و گرفت طرف ریحانه اینا و ازشون عکس گرفت
محمدد دوباره اخماش بهم گره خورد
ریحانه و روح الله ام سعی میکردن لبخند بزنن
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ادامه_دارد...........
#دانلودکده_امیران 🌱••🌼
#رمان🔏..••📙
#ناحله❤️••°°📚
#مذهبیهاعاشقترند💞
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼
🌼🌿
🌼
#دانلودکده_امیران
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_چهارم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
دوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت
ک فهمیدم ریحانه گفت
+ من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت
ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت
+فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری ؟
فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش و نمیدونستم
بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود
دختر خالش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد
محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست
خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد
ازشون عکس گرفتم و دوربین و گذاشتم رو میز
رفتم و یه گوشه نشستم
محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد
همه باتعجب نگاه میکردن
همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط
داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم
علی دست محمد و گرفت و بهش گفت
+ولشون کن اینارو بیا بریم
محمد جواب داد
+ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن
همسایه ها اذیت میشن
با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم
بهش گفتم
_چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی؟
+میترسم دعوا شه فاطمه
_دعوا چرا
+ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن
_سرچی چرا؟
+سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمدعلاقه داره بعد محمدخیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشم ودر بیارن
نمیدونم چیکار کنم تو نمیشناسی محمدو یه چیزایی و نمیتونه طاقت بیاره
_هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش
+ خداکنهه
پدرریحانه اومد دم درو
+آقا محمد بیا پسرم کارت دارم
محمد ک تا الان تمام زورش و زده بود تا بره و باسلمااینا برخورد کنه
با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه بالبخند سیمش وکشید و گرفت تو بغلش
وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت
+ریحانه جون من اینومیبرم یخورده اختلاط کنم باش
صدای خنده جمع بلندشد
الان فقط خانوما بودن داخل
شالم و ازسرم در اوردم ورفتم کنار ریحانه
یه چندتاسلفی باهم گرفتیم
ایستادم کنارش
دوربین و دادب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره
عکسامونوکه گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم
ریحانه ام دیگه استرس نداشت وهمش در حال خندیدن بود
یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت وبا ریتم روش ضربه میزد
بزور ریحانه رو بلندکردن
دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن
البته همش واسه خنده بود
یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام و بیارن
چند نفر اومدن تو
و بقیه بیرون دم درکمک میکردن
محمدم پشت درسینی هارو میداد دستشون
چون جمعیت زیاد نبود زودکار پذیرایی تموم شد
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ادامه_دارد...........
#دانلودکده_امیران 🌱••🌼
#رمان🔏..••📙
#ناحله❤️••°°📚
#مذهبیهاعاشقترند💞
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼
🌼🌿
🌼
#دانلودکده_امیران
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_پنجم
°•○●﷽●○•°
بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم
چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو گذاشتم تو یه پاکت شیک و بهش دادم
زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه
نگام به روح الله و ریحانه بودکه داشتن میخندیدن
از ته دلم از خدا خوشبختیشونو آرزو کردم و واسش خوشحال بودم
الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تواین سن چندان بدم نیست!
بابام که زنگ زد پاییزیم وپوشیدم و ازشون خداحافظی کردم و رفتم بیرون کنار در پدر ریحانه ایستاده بود
از اونم تشکر کردم که خیلی گرم جوابمو داد
خیلی ازش خوشم اومده بود آدم مهربونی بود ومثله بچه هاش شخصیت جالبی داشت !
رفتم طرف ماشین پدرم که اونم اومد بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد
تو همین حین چشمش به محمدم خورد .اونم اومد نزدیک تر و با بابام خداحافظی کرد
نشستیم تو ماشین و برگشتیم سمت خونه
از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن باهم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود
نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم چه شب خوبی بود
تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه!
سریع از ماشین پیاده شدمو با عجله رفتم بالا
مامان با دیدنم پشت سرم اومد
+علیک سلام چطور بود؟ خوش گذشت؟
سرمو تکون دادمو
_عالییییی مامان جون عالییی
باهم رفتیم تو اتاقم
مشغول عوض کردن لباسام شدم و براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود
گوشیمو برداشت و عکسا رو دونه دونه نگاه کرد
رفتم کنارش نشستمو مشغول باز کردن موهام شدم
هی ازشون تعریف میکردم و مامانم با دقت گوش میکرد
اخر سرم اروم زد پس کلمو
+یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبختو
دستموگذاشتم رو لبش و نزاشتم ادامه بده و درگوشش گفتم
_مامان جان ببین من ایشونو دوس_نَ_دا_رَم
مامان یه پشت چش نازککرد و از اتاق رفت بیرون که خودمو با یه حرکت پرت کردم رو تخت و دراز کشیدم
نمیتونستم نفس بکشم!
هیچیو نمیدیدم
انگار داشتم تو دریایِ تاریکی غرق میشدم!
یا شایدم یه جا زنجیر شده بودم
هی دست و پا میزدم ولی هیچی به هیچی!
حس میکردم یکی چشمامو گرفته نمیزاره جایی و ببینم
سیاهی،سیاهی و سیاهیِ مطلق!
خیلی حالم بد بود مدام گریه میکردم و کمک میخواستم!
همینطور دور خودم میچرخیدم که یا هاله ای از نورُ حس کردم که داره میاد سمتم!
با وجودِ اون نور متوجه شدم دارم تو سیاهی عمیق فرو میرم!
حالت خیلی عجیبی بود
داد میزدم و گریه میکردم
همه صورتم از گریه خیس شده بود
میدوییدم سمت نور ولی
به من نزدیکتر میشد و من سعی میکردم بهش برسم ولی بی فایده بود
دیگه فاصلمون خیلی کم شده بود و به راحتی میتونستم ببینمش
یه تابوت از نور بود
یه نیروی محکمی منو با خودش میکشید
دستمو گرفتم بهش تا غرق نشم
نمیدونم چیشد که یهو از اون سیاه چالِ وحشتناک دور شدم
انقد دور شدم که شبیهِ یه نقطه دیده میشد
میخواستم ببینم چی نجاتم داده، نگاه کردم دیدم دستم رو یه تابوتِ که روش نوشته ۱۸ و توشم یه جنازس
جیغ زدم ولش کردم
دوباره همه چی سیاه شد!
تار، مبهم و دوباره سیاهیِ مطلق!
دوباره پرت شدم تو همون سیاهی.
همش جیغ میزدم و گریه میکردم!
که با فشار محکمی رویِ بازوم بیدار شدم!
+فاطمه!!
فاطمهههه پاشو!پاشو ببینمتتتت
از ترس زیاد جمع شده بودم
همه ی صورتم و لباسام خیس بود
مامان نشست رو تخت و بغلم کرد
تو بغلش آروم گریه میکردم
تو گوشم گف
+هیس بسه دگ نبینم اشکاتو عزیز دلم !!!
اشکامو با انگشتاش پاک کرد و رو موهامو بوسید
کل روز تو فکر خوابی که دیدم بودم. دقیقا یه هفته مونده بود به عید
هیچ حسی واسِ سالِ نو نداشتم
با بچه هام قرار گذاشتیم دیگه نریم مدرسه
چون بعدِ عید دیگه تعطیل بودیم
درسامونم تموم شده بودو فقط دوره میکردیم و تست میزدیم
واقعا روزای کسل کننده ای بود
اصلا این سال سالِ منفوری بود
پر از استرس پر از درس اه
ازین حالِ بدم خسته شده بودم
دست از صبحونه خوردن کشیدم و رفتم تو اتاقم
از تو کتابخونه تست جامعِ سوالایِ کنکورِ شیمیمو در اوردم و مشغول شدم هر کدوم از سوالا تقریبا دو دیقه وقتمو میگرفت کلافه موبایلمو گرفتمو به مشاورم زنگ زدم
_الو سلام
+سلام عزیزم خوبی؟
_چه خوبی چه خوشی
اقا من اصن کنکور نمیدممنصرف شدم
+فاطمه باز زدی جاده خاکی
این حرفا چیه
الان وقتِ جمع بندیه آخراشه به همین راحتی جا زدی؟
_بابا حالم بهم خورد از درس!!!
+خب دیگه بسه ادامه نده تا نیومدم بزنم توگوشت!
چی میخونی
_شیمی
+خب پس بگو
_اه!حالاچیکارکنم
+برو تلویزیون ببین یکم استراحت کن بعدشروع کن
کلافه یه باشه ای گفتمو تلفنو قطع کردم
انگارخودم بلدنیسم این کارارو
بدون اینکه توجه ای ب حرفش کنم دوباره نشستم سرکتابم وسعی کردم تمرکز کنم وتست بزنم
توفکر بودم که با صدای مامان به خودم اومدم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فا
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼
🌼🌿
🌼
#دانلودکده_امیران
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_ششم
°•○●﷽●○•°
+من دارم میرم ،کاری نداری؟
_نه مامان خدانگهدار
+مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ
به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود.
محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد!!!
با خوشالی جواب دادم
_بح بح سلام عروس خانوم
+سلام عزیزم خوبی؟
_هعی بدک نیسم تو خوبی؟ آقات خوبه؟
+مام خوبیم خدا رو شکر!!!
چه خبرا؟
_ سلامتی
+یه چیزی بگم؟
_دوچیز بگو!
+قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام!
هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن تووووپ!!
گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری !
_بازم شهید میارن؟
دم عیدی اخه؟
چرا؟
+وا!!! مگه چندتا شهید آوردن؟ تازه!دم عید که بهتره .
حالا اصراری نمیکنم .
داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته !
_اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا!
+اها باشه . هر طور مایلی عزیز.
ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون .
کاری نداری ؟
_نه مرسی بابت تلفنت !
+خواهش میکنم. خداحافظ
_خدانگهدار
تلفنو قطع کردم . نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد.
نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم.
چه حسِ غریبی!
من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم .نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست!
سرم گیج رف!
رو تخت دراز کشیدم
صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم.
چشمم به پست محمد خورد .
عکس چندتا تابوت بود
روشم نوشته بود ۱۸!!!
چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید ...
پست وبا دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود "
نمیدونم چم شده بود .
فوری تلفن ریحانه رو گرفتم .
بعد سه تا بوق جواب داد.
+جانم عزیز چیشده؟
_سلام گفتی مراسم کیه؟
+فردا چطور
_ساعت چند؟
+هفت غروب شروع میشه.
_اها باشه مرسی
+چیشد نظرت عوض شد؟
_نه همینجوری.
+اها باشه
_کاری نداری؟
+نه عزیز خداحافظ
فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین .
_مامان مامان
+جانم
_میخان شهید بیارن فردا
میشه بریم؟
+بله بله؟ شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟ شما؟ فاطمه خانم؟
_اذیت نکن دیگه اره . خواهش میکنم
+سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟
_هیچکدوم . یه خواب عجیبی دیدم.
+که اینطور .عجب.
حالا کِی ؟
_نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت
مراسمشون تو هیئت شروع میشه!
+اها خوبه پس. اگه بابا بیاد میریم
قیافمو کج و کوله کردمو
_اههه بابا که صدساله دیگه نمیاددد
+خب اول اجازشو بگیر بعد!
کِنِف شدم با ی لحن خاص گفتم
_باوشه
راهمو کشیدم رفتم تو اتاق
حس خوبی داشتم .
یجورایی دلم شاد شد .
تایم زیادی نداشتم .میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم .
حتی واسه شامم پایین نرفتم .
دیگه پلکم از خواب میپرید
به نگاه به ساعت کردم .
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه . بعله !
چراغای اتاق و خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم .
یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امونِ ادامو نداد و سر سه سوت خوابم برد.
با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم .
منگِ خواب بودم .
به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم .
خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم.
رفتم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم .
به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای و ازم گرفت .
رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت .
مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود .
نشستم رو میز و مشغول شدم .
بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودم و نوش جان کردم .
با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم.
پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود .
کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین .به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدم و شروع کردم .
هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم .
دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه .
با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم
_سلام بر پدر عزیزم
خیلی جدی گفت
+سلام خوبی؟
_شما خوب باشین عالی .
همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و
+چیزی شده؟
_نه اصلا
نهار میخورین؟
+نه با دوستان خوردیم امروز!
_عجب!
مظلوم نگاش کردم و
_بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟
+ اره جایی کار دارم چطور؟
_اخه چیزه!
میخان شهید بیارن این جا
+خب به سلامتی من چیکار کنم؟
_گفتم اگه میشه باهم منو شما و
مامان بریم ببینیمشون.
لبشو کج کرد
+شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟
_عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم.
+ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای!!!
اونوخ میخوای بری مرده ها رو ببینی؟
_اینجوری نگین تو رو خدا
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼
🌼🌿
🌼
#دانلودکده_امیران
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_هفتم
°•○●﷽●○•°
_نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم
+خلاصه من که نیستم!
مامانتم همینطور
پس در نهایت نمیتونی بری!
_مامان هم نیستتت؟ کجاست؟
+گفت امشب شیفتِ!
_اهههه لعنت ب این شانس.
شما ساعت چند میاین خونه؟
+من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم!
_اووفف!!!!باشه.
اینو گفتمو دوییدم سمت اتاقم.
حوصله ی هیچکیو نداشتم.
کتابامو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم.
که بابا با چندتا ضربه به در اتاق وارد شد!
+حالا ساعت چند هس؟
_هفت!
+خب من سعی میکنم زودتر بیام تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم!
پریدم پایین و با جیغ گفتم
_مرسییی بابایِ خوبم
در اتاق و بست و رفت
مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته!
با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود وواضح نبود
چهره های آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن
همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه میرفتن
تو کپشنشم نوشته بود"شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِمن خسته نباشی پهلوون خوش اومدی به شهرمون!"
پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت.
۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم
حس خوبی بهم میداد!
یه حسّ پر از آرامش
تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکامونمیفهمیدم ولی بیشترازهمیشه آروم بودم
بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم
به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیمو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابااز دادگاه اورده بود نظرموجلب کرد
دستمو دراز کردمو برش داشتم
به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا"
بیخیالش شدم انداختمش رو تخت برگشتم پایین تایه چیزی بخورم
در یخچالو بازکردم ولی چیزی پیدا نکردم
کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود
از تو یخچال پاکت شیرُ یه موزدر اوردم و ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم
ریختم تولیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم روکاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه روکانال افق مکث کردم
یه خانمی رو نشون میدادکه گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِشهیدِ!
دست نگه داشتمو تا اخرِبرنامه رو نگاه کردم بادقت چقدر دلم براش میسوخت زنِ بیچاره
چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داش
اخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بی جنازه و هیچی اخه یعنی چی
معلوم نی فازشون چیه
چشونه؟
خدایی پول انقدرارزش داره
تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرف
دقت کردم ببینم چی میگه
حرفاش که تموم شدفیلمُ روبچه ای که تو بغلش بود زوم کردن
نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد
به ساعت نگاه کردم
فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِپایانی شروع شده بودُ اسما بالامیرف
تلویزیونُ خاموش کردم ورفتم بالاسمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود
دلشوره گرفته بودم
کمدموُ واکردم یه مانتویِ بلند سرمه ای که خیلی ساده بودبا یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم
از کمدشال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلندبرداشتم
موهاموسفت بستمو روسریُ سرم کردم
یه کیفِ اسپورت هم برداشتمووسایلمو ریختم توش
یه ادکلن خوشبو از رومیزآرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم
این دفعه بدون هیچ آرایش
نمیدونم چراولی وجدانم اجازه نمیداد ارایش کنم
کیفمُ گرفتم ورفتم پایین نشستم رومبلُ منتظر بابا شدم
عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲میشدو من بیشتراسترس میگرفتم
میترسیدم که نرسم
تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم جواب نمیداد کلافه پوفی کشیدم و دوباره تلویزیونو روشن کردم
کانالارو جابه جا کردم و بی حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشداربرای کبرا ۱۱میداد
از گرسنگی دل ضعفه گرفتم تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رومیز رفتم برش داشتمُ همشُ بایه قورت فرستادم سمت معده ی عزیزم
به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم
تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم
به ساعت نگاه کردم هشت و نیم بود
_مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون
با عجله کفشمو پوشیدم و بندشو نبسته رفتم تو ماشین
ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه
باشناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده ی خدا رو قوانینش پا گذاشته بود
با عجله سلام کردم و ادرس و بهش دادم
اونم با ارامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد
که گفتم
_اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون
و یه لبخند مضخرف زدم
بدون اینکه به من نگاه کنه گف
+چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه
هم فالِ هم تماشا
تا قسمتمون چی باشه
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ادامه_دارد...........
#دانلودکده_امیران 🌱••🌼
@downloadamiran
سلام🤗
عید میلاد امام زمان عجل اللّه بازم مبارک 😍
یه هدیه ی خاص براتون داریم
ابتدا نیت کنید و از بین عدد ۱ تا ۱۰ یک عدد انتخاب کنید و روی پاکت اون شماره بزنید و هدیه تون رو دریافت کنید😉
پاکت 1️⃣ https://digipostal.ir/cd1in2x?fbclid=PAAabNIEhNfYt1vpHX_JjffXEi4RmI0QB-Xi2bgSQ1RwcohbL01P6LhZb7LP0
پاکت 2⃣ https://digipostal.ir/clrpq69?fbclid=PAAaZVzl-B4H0goPIbIzhV8MleJ8r9waR0CpSOtyxevQxfqxP9MM_DeLgNwX8
پاکت 3⃣ https://digipostal.ir/chpy9zo?fbclid=PAAaZlcljuJhE4fd2fs7B7HU5EuwNBnctFjsvtG2_LN1GLrqQZYPl9Q6CPWYY
پاکت 4⃣ https://digipostal.ir/crzdd89?fbclid=PAAabw0a0RPhBNsJMlMcfikrhaOIXLxRUmjWpKahuag2jRJ3VoA_x3U_ixcRE
پاکت 5⃣ https://digipostal.ir/ciu8bzg?fbclid=PAAaagr2xMj6X9V5fdo7VZUN2ga3Hv3uPVqVvkvSvOZvfklXCW2jDyhW72uJU
پاکت 6⃣ https://digipostal.ir/cnrd5wp?fbclid=PAAaakX5dt1eHoNxaOA4jilPglBgM8CXPQDvHe5JLGQqZrSidZe9MHHtr9egU
پاکت 7⃣ https://digipostal.ir/cpqrloh?fbclid=PAAaZCIyxGRBgk2VWsvZcO3s5niYdVsmHX2hdYfioJBMMLss6vUbiiXp21yeM
پاکت 8⃣ https://digipostal.ir/c61f0w0?fbclid=PAAab_tSZfJu1yCfhYC2qICpHIEt3V5Tefl9bRG6mSDMvykK2YvuoSrtB1nQ4
پاکت 9⃣ https://digipostal.ir/c5cjlsn?fbclid=PAAaZSy428rI2t4G0HJP6hLeMLFU5OoKm94vMGgdPeA8reAISX2VqOsSihQt4
پاکت 0⃣1⃣ https://digipostal.ir/clbvtpf?fbclid=PAAaY76BBfOAe4X-b6VPhu_tB2lqAcPiw3ya3Pbn73YQQfTrkuIcEerOT-NCA
دوستان این نامهها برگرفته از توقیعات امام زمان برای شیعیانشون هست.
این پیام رو برای دوستانتون هم ارسال کنید و این هدیه ی زیبا رو بهشون بدین☺️
💠💠💠💠💠💠💠
#دانلودکده_امیران
#استوری
#شعبان
#ماه_شعبان
#امام_زمان
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹.•°🎙
دوربین مخفی / اعتقادات مردم کم شده؟!
🔹کار احساسی بعضی شهروندان برای....
💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
#یا_صاحب_الزمان
#هویت_دینی
#هویت_ملی
#امام_زمان
#دانلودکده_امیران
#توجیگرگوشھخدایـے
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
10_ سلام بزرگوار
پس هر روز بیایید فکر کنیم آخرین روز هست تا دیگه کسی رو ناراحت نکنیم و باهم مهربانتر باشیم و بخشیدن و بخشش خواستن هم برامون راحت تر شود☺️
ان شاالله سلامت باشید و عمرتون طولانی🌼
۱۱_خودکشی!!:/
شاید این راحت ترین راه باشه اما بهترین راه نیست چون خیلی وقت ها در آخرین لحظه معجزه زنده ماندن اتفاق می افته و اینکه یک هفته فرصت خوبی هست برای دوست داشتنی هایی که دوست داشتید به خیلی ها بگید اما غرور نگذاشت مثل گفتن عاشقتم به مامان...بابا...
الهی سلامت باشید و عمرتون طولانی و باعزت💐
۱۲_اللهم الرزقنا حرم...
الهی زنده باشید و کربلایی شوید و مارو هم دعا فرمایید💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔•°حواسمون باشه رفیق !
ولایت قضا نشه:/ ؟!؟!
#دانلودکده_امیران
#لبیک_یا_خامنه_ای
#توجیگرگوشھخدایـی
#ایران_قوی
#امام_زمان
💔🍂💔🍂💔🍂💔🍂
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
1335/12/20
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را...
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید...
❤️❤️تولدت مبارک سردار دلها❤️❤️
#دانلودکده_امیران
#امام_زمان
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#حاج_قاسم_سلیمانی
#تولدت_مبارک_سردار
#سلام_فرمانده
#لبیک_یا_خامنه_ای
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ #خبر_داغ
🎥 برنامه ناجوانمردانه پدر و دانش آموز برای رهاسازی #گاز در #مدارس و تهیه فیلم
⭕️این فرد که از کارکنان بیمارستان لارستان است با رهاسازی گاز در مدارس لارستان برای شبکه های معاند فارسی زبان فیلم تهیه می کرد☠
🌍 .•°♨️
#انتشار_حداکثری_با_شما
#دانلودکده_امیران
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
⊰•🔗💔•⊱
کسایـےکہمیجنگن،زخمےهممیشن...
دیروزباگلولہ،امروزباحرف💔!
شھداوقتےتیرمیخوردنمیگفتن
فداسـرمھدےفاطمھۜ :)'
اینتصورمنھ ...🚶🏻♀
تویـےکہدارےبراےامامزمانتکارمیکنے
شبوروز..!
وقتےمردمباحرفاشونبھتزخمزدن،
تودلتباخودتبگو؛
[- فداسـرمھدےفاطمھۜ -]
آقاخودشبلدهزخمتودرمانکنھ🌿'.
#نشر_حداکثری_برای_خدا
#دانلودکده_امیران
#امام_زمان
#توجیگرگوشھخدایـے
#مردم_هوشیار_باشید
•♨️•••🍃
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r ♡•°
🔺 تقویت امنیت لپتاپ
💻 با رعایت این نکات، امنیت رایانه شخصی خودت رو افزایش بده
#امنیت #حفاظت_اطلاعات
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
سلام امام زمانم✋🌸
پشت دیوار بلند زندگی
مانده ایم چشم انتظاریک خبر
یک انا المَهدی بگو
یاابن الحسن(عج)
تا فرو ریزد حصار غصه ها
💓اللهم عجل لولیک الفرج💓
#امام_زمان
#حجاب
#دانلود_کده_امیران
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r ♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ
🌷 منتظران آخرالزمانی امام مهدی (عج)
🌷 ویژگی های منتظران
🌺 استاد رائفی پور
🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹
🌺🌷🌹
🌺🌷 #دانلودکده_امیران 🌷🌺
#امام_زمان
#مردم_هوشیار_باشید
#نشر_حداکثری_برای_خدا
#حجاب
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_rr ♡•°
❈نهجالبلاغه در آینه تصویر❈
مبادا برادرت
در بدی کردن، بهانهای
قویتر از نیکی کردنِ تو بیاورد.
📚نهجالبلاغه نامه۳۱ (بند۱۵)
#حجاب
#امام_زمان
#دانلود_کده_امیران
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
✅ #احکام_یک_دقیقه_ای_60
✅ احکام به زبان ساده
✅ #پخش_شبکه_سه_سیما
✅ معامله های حرام
#مردم_هوشیار_باشید
#امام_زمان
#دانلودکده_امیران
#حجاب
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
#سلام_امام_زمانم 🥀
📖 السَّلاَمُ عَلَى مَهْدِيِّ الْأُمَمِ وَ جَامِعِ الْكَلِمِ...
🌱سلام بر آن خورشیدی که همه مردمان تاریخ در انتظارش بوده اند و با طلوعش همگان زیر سایه محبّتش یکدل و یک نوا می شوند.
🔅سلام بر او و بر لحظه های طلوعش.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
۰┄┅┅┄❅🥀❅┄┅┅┄
#مولای_من💔
ای کاش
دستهای خالیمان
به آستان اجابت، گره بخورد
ای کاش
زمزمههای مداوم دعای فرج،
گره گشا بشود
ای کاش
این بغض گلوگیر و مداوم، راه باز کند
ای کاش شما بیایید...
#امام_زمان
#مردم_هوشیار_باشید
#دانلودکده_امیران
#نشر_حداکثری_برای_خدا
#حجاب
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
امام على عليه السلام :
كسى كه كمتر اعتماد كند، به سلامت ماند؛ كسى كه زياد اعتماد كند پشيمان شود
مَن أقَلَّ الاستِرسالَ سَلِمَ، مَن أكثَرَ الاستِرسالَ نَدِمَ
ميزان الحكمه ج12 ص200
#مردم_هوشیار_باشید
#امام_زمان
#دانلودکده_امیران
#نشر_حداکثری_برای_خدا
#حجاب
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطوری به اقا صاحب الزمان(عج)سلام کنیم؟
🎙سخنرانی استاد عالی و دکتر رفیعی و..😊
الهی که همیشه روزمون رو با سلام براقامون شروع کنیم وجزویاران ایشون باشیم❤️
#دانلودکده_امیران
#امام_زمان
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
#توجیگرگوشھخدایـے
#مردم_هوشیار_باشید
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°