eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
- درحیرتم‌ڪه‌عشق‌ازآثار‌دیدن‌است ماڪورها،ندیده‌چرا‌عاشقت‌شدیم؟!🌱( : در سروش https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog در ایتا https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
:)♥️🌿•!' حــاج‌حسین‌یکتا‌میگھ اگہ‌میخوایی‌یہ‌روزۍ‌دور‌تابوتت‌بگردن . . امروز‌باید‌دور‌امام‌زمان‌بگردۍ |🚶🏿‍♂🌱. در سروش https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog در ایتا https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| تو باقرالعلوم هستی و تموم عالم به فرمانت به زیر دین شما شیعه است، الهی جانم به قربانت... ▪️شهادت امام محمد باقر علیه‌السلام تسلیت باد. در سروش https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog در ایتا https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
علیه السلام: حریص به دنیا، همانند کرم ابریشم است که هر چه بیشتر دور خود مى‏‌تند، خارج شدن از پیله بر او سخت‏ تر مى‏‌شود، تا آن‏که از غصه مى‏‌میرد. در سروش https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog در ایتا https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
نقش نام امام محمد باقر(علیه السلام) بر ضریح امام رضا(علیه‌السلام) 📸 محمد زائرنیا در سروش https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog در ایتا https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
Hossein Taheri - Ah Az Doori.mp3
4.02M
تا حالا شده یک آهنگ همیشه تو گوش ات زمزمه کنددددددد.... روزها و شب‌ها ست که این در گوشم زمزمه میشه اینقدر تکرار میشه که اختیار چشمهایم رو از دست دادم و واسه خودش دریایی شده😭😭🤕💔•••❤️‍🔥
﷽ 🌷 امام محمد باقر(ع) 🌷 🌸 اي ابا حمزه! قائم ما (عجل الله فرجه) قيام نمي کند مگر پس از ترس شديد، اضطراب‌ها، نگراني‌ها، فتنه ها و بلاهايي که بر مردم وارد شود. و پيش از آن فتنه ها طاعون شايع شود و شمشير در ميان عرب‌ها حاکم گردد و اختلاف و پراکندگي در دين و دگرگوني در اوضاع پديد آيد. انسان به قدري شاهد گرفتاري مردم مي شود که هر صبح و شام از خدا مرگ خويش را درخواست و آرزو مي کند. پس از يک چنين يأس و نوميدي او ظاهر مي شود. خوشا به حال کسي که او را درک کند و به ياري او برخيزد. واي به حال کسي که با او مخالفت کند و اوامر او را نپذيرد و با او به دشمني برخيزد. 📗 بشارة الاسلام، ص۱۰۵ 🥀 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 🥀 ◾▪◾ در سروش https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog در ایتا https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| والا بود مقام تو یا باقرالعلوم جانم فدای نام تو یا باقرالعلوم... ▪️شهادت امام محمد باقر علیه‌السلام تسلیت باد. °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم ... چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار با نشسته . پشت به من بود چهرش رو ندیدم ولی به نظر امیرعلی نمیرسید . بعد از یکم مکث رفتم جلو بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم . سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم . یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش. انگار متوجه حضور من نشده بود بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد. خالی شده بود عجیب بود . تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا . تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم سرمو اوردم بالا حسام بود _سلام صورتش قرمز شده بود . منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست . رفتارش از اولین روز عوض شده بود .انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود . شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا . عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها . چرا گذرش به من افتاده بود . اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش .. خیلی عجیب بود . سرش به سمت گوشیش خم شده بود . انگار داشت یه چیزی میخوند . موهای بلند و لختی داشت .محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود. یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود . به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت . اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا . تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم . مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا ‌. (من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم ... تو همونی که میخوامی دلیل گریه هامی تا آخرش باهامی ...) سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا. مداحی معروف محمد حسین پویانفر تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود . با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام . محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت : _تولدت مبارککک پسررر محمد حسام از جاش بلند شد هنوز تو بهت بود . بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد. دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش. گریش گرفته بود ؟ تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم. چقد باحال بودن خوش به حالشون. به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب . تو دلم حساب کردم امروز چندمه ‌ . اومممم ۱۹ آبان پس آبانیه . عجب رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود ۲۳ سالش شده بود . چقدر همه چیز عجیب بود . چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز. چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک که محمد حسام داد زد _نههه نههه اقااا جان عزیزت .... نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن . محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود . بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه . دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من. سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست . ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم. بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم. خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن. پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم . نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم‌ قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم. چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته . چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت: ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده ... سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم _نه خواهش میکنم. +با اجازتون یاعلی ... اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت . دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن‌. منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم. یکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم ... و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی ... چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم‌ ادامــه.دارد @downloadamiran @downloadamiran_rr
بارون شدیدی میزد . با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم. چهلمین روزِ نبودش بود . نبودنش از نبودن هوا سخت تر بود انگار با هر نفسی که میکشیدم تا مغز استخونم تیر میکشید از محمد یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا ... ولی همه میدونستن من چقدر عاشق محمد بودم همه اینو میدونستن که بدون محمد حتی نفس نمیتونم بکشم بابا بیشتر اوقات سکوت میکرد مامان هم که اصلا اروم نمیشد . علی و محسن هم امروز مزارشو همونجوری که خودش میخواست درست کردن ... یه شبکه های تقریبا لوزی شکل سبز رنگ اطراف مزارش به ارتفاع ۴۰ سانت کشیدن و خاکِ رو مزارش رو سفت کردن و روی خاک پرچم مشکی یا فاطمه الزهرا زدن . وصیتنامش رو هم رویه ورقه ی فلزی طرح گل چاپ کرده بودن و به شبکه ی بلند سبزرنگ چند متری بالای سر محمد متصل کرده بودن . چقدر بهش میومد بی نام و نشون بودن ... ارزوش براورده شده بود رو مزارش هیچ اسمی ازش نزدیم ولی یه بنر با عکس و نشونیش و وصیت نامش کنار مزارش زده بودن ... دلم طاقت نیاورد تو این بارون تنهاش بزارم . چادرم رو گرفتم و رفتم بیرون بابا اینا خواب بودن حالا این وقت شب تا گلزار شهدا چجوری میرفتم . رفتم سر خیابون و منتظر موندم. یه دربست گرفتم و رفتم تا گلزار . چقدر دلم برای خلوت باهاش تنگ شده بود... کل مسیرو تا بهش برسم دوییدم . روبه روی عکسی که بنر شده بود ایستادم چقد قشنگ شده بود. سه تا عکسشو تو قابای مختلف رو بنر زده بودن بالای بنر هم نوشته شده بود "وصیت شهید پاسدار مهندس محمد(مرتضی) دهقان فرد به همسرش" پایین تر از اون نوشته بود (دوست دارم اگر شهید شدم پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم اما اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی فاطمه ی زهرا بی نشان باشند .. تاریخ شهادت :۹۶/۸/۲۳ محل شهادت: دیرالزور ،البوکمال) چشم از بنری که از صبح صدبار از اول خونده بودمش برداشتم. رفتم کنار مزارش نشستم _داره بارون میزنه محمد دلم بیشتر واست تنگ شده . راستی امشب شب جمعست خودت میگفتی اگه شب جمعه شهدارو یاد کنی پیش ارباب یادت میکنن ... وقتی بم گفتن چجوری شهید شدی به شجاعت و شهامتت ایمان اوردم . برا شناسایی عملیات رفتی تو رو با قناسه ی دور زن ۲۳ میل زدنت ... تو رو با تیری که علیه هواپیما به کار میبرن زدنت ... میتونم بهت نگم مرتضی؟ حس میکنم دیگه نمیشناسمت . وقتی به خودم میام خجالت میکشم ازت... از اینکه کنار یه مرد با این شهامت زندگی کردم و نفهمیدم چقدر بزرگه ...! انقدر حرف زدم و از دلتنگیام گفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ نیمه شب شده بود ..... نمیشد یاد روزایی نیافتاد که با اون گذشت . نمیشد از یه خیابون رد شد و یادش نیافتاد ... نمیشد یه اسم بشنوم و یادش نیوفتم ... نمیشد یه غذا ببینم و یادش نکنم ... آدمی که هیچ وقت جز با جان جوابمو نداد.. ادمی که تو دریای محبتش غرق بودم ... ادمی که تو دریای دلم غرق شده بود .... انقدر نبود که همه ی ذره ذره ی وجودم خواستنشو فریاد میزد ... این فراغ هر چقدر تلخ و دلگیر بود اما دلم خوش بود به وصال بعدش ... به وصالی که حضرت زینب واسطش بود ... گوشیمو باز کردمو اهنگی که تو این چند روز با هر کلمش هزاربار اشک ریختم رو پخش کردم اهنگی که باهاش کلیپ روز وداع با پیکرش رو میکس کرده بودن (صدات میکردم جوابمو دادی با نگات صدات میکردم .... میگفتی جونم بشه فدات ...دورت بگردم) با خواننده زمزمه کردم (با بی کسی هام نگفتی باید چیکار کنم ... خوابیدی آروم ... تو رو نباید بیدار کنم دورت بگردم خدا به همرات تنهایی رفتی رسیدی آخر به رویات خدا به همرات یه بار دیگه خدا رو دیدم تو چشمات) حالت چشماش از یادم نمیرفت ..‌ مژه های بلند پلکاشو یه جوری رو هم فشرده بود که انگار از درد خلاص شده ... (خدا به همرات ... نمیشه باشه دوباره دستام تو دستات میریزه اشکام بگو بیارم واسه یه لحظه کیو جات؟ خدا به همرات ....!!!) ____ اهنگ رو قطع کردم کتابو بستم و رفتم تو هال پیش مامان. رو مبل کنارش نشستم مشغول ور رفتن با گوشیش بود _چیکار میکنی مامان؟ دارم با یه دختری حرف میزنم +با یه دختر؟کیه؟ _نمیدونم خودمم ولی حرفاش جالبه بیا بخون ... گوشیو سمتم دراز کرد . ازش گرفتم و پیامارو از اول با دقت خوندم ... مشغول تایپ کردن بود که خوندنم تموم شد . ادامــه.دارد @downloadamiran @downloadamiran_rr
-سڪوت‌دری‌از‌درهای‌حڪمت‌است، سڪوت‌محبت‌می‌آوردو‌راهنمای‌هر‌خیری‌ست!🌱- •امام‌رضا‌ع• "💣" °•♡ @downloadamiran ♡•° 💣 °•♡ @downloadamiran_rr ♡•°
23.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 معنای روز غدیر 🌷استاد محسن قرائتی 🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹 در سروش https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog در ایتا https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
_وای اره راست میگیا خیلی عجیبه . به نظرت راست میگه؟ +نمیدونم ولی حس میکنم دلیلی هم نداره واسه دروغ گفتن . _اخه اینکه دوتا بچه ی دبیرستانی کتاب بنویسن عجیبه سنشون کمه خب و اینکه شخصیت اصلی داستان که از قضا اسمش محمد هم هست خیلی اتفاقی شکل بابا در میاد یخورده بیشتر از خیلی عجیبه ...! +فقط شکل نیست میگه تاریخ شهادت و ماه تولد و اسم و شخصیت و حب رهبر هم از شباهتای شخصیت داستانش با محمده . _اره خوندم . +دیدی چی گفت؟ گفت اتفاقی عکسشو تو اینستاگرام دیدن ایام امتحانات ترم دوم . رفتن دنبالش چیزی پیدا نکردن... فقط شجاعت و شهامتی که بابا تو مصاحبه برنامه ی همیشه خونه گفت و پیدا کردن ... _اره خوندم . اینم عجیبه خب تو رو چجوری پیدا کردن؟ +نمیدونم اینجور که این میگه خودش خواهرزاده ی شهیده انگار اعصابش خورد بوده شروع کرده به گله کردن که چرا کارمون پیش نمیره و این حرفا که یهو کانال امیرعلیو پیدا میکنه از رو ایدیش بهش پیام میده _خب؟ +اره بعد برای امیرعلی جریانو تعریف میکنه ...و خلاصش اینکه امیرعلی ایدی منو بهش میده . _عه چه عجب اجازه دادین شما. + نظر تو چیه؟ _نمیدونم یکم عجیب و غیر واقعی به نظر میرسه ‌ البته یه چیزی هم بگما .‌‌ با چیزایی که من از بابا دیدم این اصلا در مقابلشون عجیب نیست. _نمیدونم حالا باید چیکار کرد یه سری اطلاعات از شهادتش میخوان که بگم براشون تو داستانشون اضافه کنن ‌ +خب بگو بهشون دیگه _حالا باید یکم فکر کنم. +تو کشتی ما رو بخدا خندید و چیزی نگف. _راستی اسمشون چی بود؟ +حلما و پرنیان _اها . چه جالب طبق گفته ی استاد امروز امتحان مهمی داشتیم تمام شب رو بیدار موندم تا نمره ی خوبی بگیرم. از خواب شدید سرگیجه گرفته بودم منتظر بودیم استاد بیاد . به اطرافم نگاه کردم. محمد حسام هنوز نیومده بود استاد این درس با محمد حسام لج کرده بود و تهدیدش کرده بود که اگه یه بار دیگه نکته ای که میگه رو رعایت نکنه این ترم مشروطش میکنه دیوونه کار دست خودش داده بود. دقیقا با چه جرئتی امروز حاضر نشده بود خدا میدونست دوتا از بچه هایی که پیش محمدحسام میشستن وارد کلاس شدن. یکی از بچه هایی که نشسته بود گفت +ابتکار نیومد؟این استادی که من دیدم این ترم میندازتشا حالا چه برسه که این امتحانو هم نده. یکی از بغل دستیای محمد حسام گفت: +اره خودشم میگفت دوباره باید این واحدو برداره... یکم ناخوش احوال بود نتونست بیاد به ساعتم نگاه کردم ده دقیقه از وقت شروع کلاس گذشته بود استادی که همیشه سر ساعت حاضر میشد ۱۰ دقیقه تاخیر داشت خیلی عجیب بود پنج دقیقه بعد یه خانمی با چندتا ورقه تو دستش اومد تو کلاس و توضیح داد که استاد امروز خودش نمیتونه سر جلسه حاضر شه ولی ورقه ی امتحان رو فرستاده و گفته که حتما امروز باید از ما این امتحان رو بگیرن... خانمی که یکی از مسئولای دانشگاه بود بدون اعتنا به بچه ها که صداشون در اومده بود ورقه ها رو روی میزامون پخش کرد و گفت که ازهمون لحظه تا بیست دقیقه دیگه وقت داریم که جواب بدیم‌ ورقه رو که رو میزم گذاشت با عجله شروع کردم به نوشتن جوابای سوالا ... هرچی که یادم میومد رو تو ورقه پیاده کردم‌.. با اینکه همش حواسم به محمد حسامی بود که قرار بود یه بار دیگه این واحد رو برداره از همه زودتر کارم تموم شده بود انقدر که حالم بد بود میخواستم ورقه رو بدم و یه سره برم خونه یه دور که سوالا رو چک کردم دیدم جای اسمم خالیه خواستم اسم خودم رو بنویسم که انگار یه نیرویی مانع میشد عقلم میگفت اسم خودتو بنویس ولی دل و وجدانم راضی نمیشد محمدحسام گناه داشت اون درسش خیلی خوب بود نامردی بود استاد به خاطر لجی که باهاش داشت این ترم بندازتش دلم براش خیلی میسوخت . استاد جلوی بچه های کلاس چندین بار عقایدش رو مسخره کرده بود و متحجر خطابش کرده بود غرورشو پیش خیلیا خورد کرده بود. دلم رضا نمیداد بی تفاوت باشم.. با خودکار آبی بیکی که تو دستام بود جلوی نام و نام خانوادگی نستعلیق نوشتم: "محمد حسام ابتکار" قطعا چیزی نمیشد چون استاد نبود. ولی فقط باید یخورده صبر میکردم تا بقیه هم ورقه هاشونو بدن که ورقه ی من لابه لای ورقه های اونا گم بشه و مراقب رو اسمی که رو ورقه نوشته دقت نکنه چون مراقب اشنا نبود قطعا مارو نمیشناخت یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم ذکر گفتم ایشالله که شر نشه وقت که تموم شد اومد سمتمون و ورقه ها رو جمع کرد یه نفس عمیق کشیدم. حس خلافکاری رو داشتم که از دست پلیس فرار کرده تو دلم یه لبخند شیطونی زدم و از کلاس رفتم بیرون از اول کلاس دل تو دلم نبود که گند این امتحان در اد. پایان کلاس همه راجع به امتحان و سختیش حرف میزدن ولی من همه ی حواسم پیش خلافی بود که کرده بودم # @downloadamiran @downloadamiran_rr
از استرس جونم داشت به لبم میرسید تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با پسره هماهنگ میکردی ضایع نکنه مشروطت کنن استاد رو صورتش ماسک زده بود و به ورقه ی تو دستش خیره بود اولین نفری که اسمش خونده میشد هم ابتکار بود ای لعنت به من ای لعنت به شانسم یه جایی هم نشسته بود که هر چی ایما و اشاره هم میکردم نمیفهمید پاک کن تو دستم له شده بود از بس که از اول کلاس فشارش داده بودم از استرس یهو یه فکری به ذهنم رسید وقتی مطمئن شدم استاد سرش تو ورقه ی تو دستشه پاک کن تو دستمو یجوری که استاد نفهمه پرت کردم سمت ابتکار ابتکار خم شد پاک کن رو گرفت تو دستش زدم تو سرم و تو دلم گفتم خاک تو سرت ابتکار سرتو بلند کن پاکن بخوره تو ریز کیسه های ناقل عصبی مغزت ‌ جملم تموم نشده بود که سرشو برگردوند به استاد نگاه کردم و بعد یه دستمو گذاشتم رو رو بینیم و چوری که فقط لبام باز و بسته شه با زار گفتم _هیسسسس هیچی نگووو تو رو خدا هیچی نگووو! محمد حسام که تو بهت بود به اطرافش نگاه کرد همه ی بچه ها نگاشون به ما بود ای خاک بر سرم همه ی ابرو وحیثیتم ب خاطر این رفت. دوتا دستمو زدم تو سرم نزدیک بود اشکم در بیاد که استاد گفت : +خیلی خب ..‌ محمد حسام ابتکار ۱۹.۲۵ سارا احدی ۱۶ بیتا بهبهبانی ۱۳.۷۵ بچه ها همه به هم نگاه میکردن اونا که میدونستن محمدحسام اون روز غیبت کرده براشون عجیب شده بود که چرا نمره داره ... استاد به اسم من که رسید سکوت کرد سرشو اورد بالا و دنبال من گشت ... دستمو بردم بالا که پیدام کنه تو چشام زل زد و گفت +خب؟تو چرا امتحان ندادی؟ قلبم داشت از جاش کنده میشد نه میتونستم دروغ بگم نه میتونستم راستشو بگم بعد از چندثانیه سکوت بالاخره گفتم _شرمنده استاد نمیتونستم +چرا نمیتونستی؟ _به دلایلی ... +اها ... منم به دلایلی برات صفر رد میکنم. محمد حسام با بهت برگشت سمت من ... پسره ی عقل کل تازه فهمیده بود جریان چیه استاد از اسم من رد شدو رفت سراغ بقیه ‌..‌ یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم روی میز. خوندن نمره ها که تموم شده بود استاد کیف چرمیشو باز کرد و ورقه هاشو ریخت توش و از کلاس خارج شد . انقدر که تپش قلب داشتم نمیتونستم نفس بکشم‌ یکی نبود بهم بگه اخه خنگ خدا تو که جرئت این بازیارو نداری چرا میکنی . وای اگه پشتم چرت و پرت بگن .. اگه بگن اینا باهم.... اگه بگن مذهبیا اینجورین ... اینا که چیزی نمیدونن وای خدایا چه غلطی کردم . چرا قبل از از انجام هیچ کاری فکر نمیکنم. چرا کاری میکنم ک پشیمونش نابودم کنه .‌‌. حالا با صفری که رفت جلو اسمم چیکار کنم ... رفتن استاد از کلاس همانا و شروع شدن زمزمه های بچه های کلاس همانا ... بلند بلند میخندیدن و یه چیزایی میگفتن. صدای ضربان قلبم تو سرم اکو میشد سرمو اوردم بالا که با قیافه ی بهت زده ی حسام و دوستاش رو به رو شدم . اینارو که دیدم حالم بدتر شد محمد حسام گفت +خانم دهقان فرد .. کیفمو گرفتمو با عجله دوییدم سمت حیاط.تحمل اون جو خفقان اور واسم خیلی سخت بود نمیدونستم با چاهی که توش گیر افتادم چیکار کنم.... طبق معمول راه حلی جز بابا پیدا نکردم بلافاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت گلزار ادامــه.دارد @downloadamiran @downloadamiran_rr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عرفه رسید و نرسیدم به کربلات آقا...🥺💔 👤 زیبای «عرفه نرسیدم به کربلا» با نوای کربلایی‌حسن تقدیم نگاهتان 📥 دانلود با کیفیت بالا ▪️ ویژه در ایتا👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در سروش👇👇👇👇 https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog
لحظه لحظه از ظهر تا غروب بسیار حائز اهمیت است.... ▪️ ویژه در ایتا👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در سروش👇👇👇👇 https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog
21.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 در روز عرفه هیچ کس از زیارت حسین (ع) محروم نیست... «چطور در روز عرفه زائر امام حسین (ع) باشیم؟» ثواب عجیب زیارت امام حسین (ع) در روز عرفه 👌 ▪️ ویژه در ایتا👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در سروش👇👇👇👇 https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog
+دعای : یا ذا المعروف الذی لا ینقطع....😭😭 ای خدااااااااااااا دیدی ناشکری و غُر غُر زدن هام رو دیدی مشغولیت های هوس هایم رو دیدی توبه شکنی هایم رو دیدی غفلت هایم رو دیدی ......اما احسانت رو قطع نکردی😭😭😭😭😭😭 ویژه در ایتا👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در سروش👇👇👇👇 https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog
الهی همانطور که حضرت یونس ع رو از شکم نهنگ نجاااااااااااات دادی مارو هم از ظلمت و گمراهی و غیبت اماممون نجات بده😭😭😭😭...... ویژه در ایتا👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در سروش👇👇👇👇 https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog
یا ارحم الراحمین.......
ع در حالیکه سر و دیدهٔ خود را بسوی آسمان بلند کرده بود، دیده های مبارکش مانند دو مشک آب می‌ریخت و با صدای بلند می فرمود: واسئلک اللهم حاجتی التی ......اسئلک فکاک رقبتی مِن النار
کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه . انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم... مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم محمد حسام بود پسره ی استغفرالله دلم میخواست خرخرشو بجوم _و علیکم ... درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست . همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم _چرا شما همیشه اینجایید؟ با بهت بهم نگاه میکرد حق داشت .منم بودم هنگ میکردم +راستش من یکشنبه ها میام اینجا ... ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم .‌.. خانم دهقان فرد؟ _بله؟ +بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان.. چرا ...؟ نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم _ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید. حرفم که تموم شد گفت +بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم. ولی یه موردی آزارم میده اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟ نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه غرور خوبه ولی به جاش دلم نمیخواست اینارو بگم من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید اون از اولین برخوردتون اینم از الان بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد +شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم حلال کنید یاعلی بلند شد که بره بهت وجودمو با خودش برده بود نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم. تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره . بنده ی خدا گناه داشت همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم اما فقط تونستم بگم _میشه نرید؟ با حرفم ایستاد انگار منتظر بود همینو بگم آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم _پس بشینید پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست . _من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام چیزی نگفت که گفتم _اقای ابتکار فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه بعد از چند لحظه سکوت گفت +غرورم جلوی بقیه؟ شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین خیلی خجالت کشیده بودم اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود یه جورایی حق با اون بود .من رفتارم خیلی بد بود _امیدوارم من رو ببخشین +خدا ببخشه . جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود. سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم _چجوری با پدرم آشنا شدین ؟ +داستان داره حال شنیدنش رو دارین؟ _اگه نداشتم نمیپرسیدم +خیلی خوب من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم مهندسی پزشکی میخوندم اما به گرافیک علاقه داشتم از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود . دوتا بچه مذهبی یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم . رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش اون روزبرگشتیم خونه . شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده .‌ اون زمان نوزده سالم بود کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب . اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم.ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم ادامه دارد @downloadamiran @downloadamiran_rr