✍💎
جهنم یعنی ؛
وابستگی به قضاوت دیگران
افراد بسیار زیادی
در جهان هستند که
در جهنم به سر می برند
زیرا سخت وابسته به
داوری دیگرانند...
#ژان_پل_سارتر
•=========*=========•
||✍@downloadamiran_r ||
•=========*=========•
فرق زیادی ندارد...
زمستان باشد یا بهار ،
هوا ابری باشد یا آفتابی...
مهم " دل " آدم است!
که گرم باشد یا اینکه یخ بسته باشد...
دلِ یخی آدم را فرسوده میکند...
#المیرا_دهنوی
╭─┅══💔══┅─╮
@downloadamiran_r
╰─┅══💔══┅─╯
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است!
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است!
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است!
#سهرابسپهری
#به_وقت_شعر
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست...!
#سهرابسپهری
#حبل_الورید
#قسمت_نود_و_هشتم
#داستان_واقعی
طلبه ای با حال زار و گریان جلو ی تابوت علی ایستاد و دستش را به نشانه توقف روی به روی کسانی که زیر تابوت علی را گرفته بودند،گرفت.
استاد با چشمانی بارانی و صدایی گرفته از شدت گریه گفت:" چیکار می کنی جوان؟ بزار رد شیم،۱ ساعت مراسم تشییع پیکر علی شروع میشه، باید زود پیکر را به محل شروع مراسم منتقل کنیم.برو کنار از جلوی تابوت ."
طلبه جوان بی اختیاری به سینه اش می زد و بلند علی را صدا میزد 😭:" علی؛ قرار نبود زود بری رفیق، خودت گفتی میخوای زنده بمونی و انتقام سیلی حضرت زهرا سلام الله علیها را بگیری 😭پس چرا الان خوابیدی؟؟؟ پاشو علی 😭بگو اینها الکی میگن که تو رفتی و دیگه نمی بینمت،پاشو رفیق ،تو که رفیق نیمه راه نبودی عللللللللللللللللللللی😭😭عللللللللللللللللللللللی." با شنیدن حرف های طلبه جوان که از آشنایی اش با علی دو سه سال می گذشت اما دلبسته و شیفته ی دریای مرام و محبت علی شده بود ،اشک و ناله ی تمام دوستان را بلند کرد.
تعداد زیادی از طلاب حوزه ی امام خمینی ره الله علیه به استاد و چند نفر مسئول برگزاری مراسم تشییع پیکر علی التماس می کردند تا اجازه دهند پیکر علی، به حوزه هم آورده شود؛ آخر هر چه باشد علی ۴ سال از عمر گرانبهایش را در آن حوزه و در میان محصلان آنجا سپری کرده بود و طلاب حقی بر گردنش داشتند و دوست داشتند دو ساعت با هم حجره ی خودشان خلوت کنند.
حسن بی قرار و بی تاب گفت:" حاجی، فقط دو ساعت فقط دو ساعت علی را به ما بدین باهاش وداع کنیم 😭بعد از حوزه پیکر را به بهشت زهرا منتقل کنین،خواهش میکنم برادرا همه شون میخوان علی را در حوزه باز ببینن😭😭 فقط دو ساعت !"
انگار اصرار دوستان و هم حجره ای های علی،بر کرسی نشست و سرانجام پس از تماس ها و هماهنگی های فراوان استاد اجازه داده شد و آمبولانس حامل پیکر علی راهی حوزه ی امام خمینی ره الله علیه شد.
اما مادر....
مادر در همین چند دقیقه که جانش را به حوزه برده بودند عجیب دلتنگ دیدن صورت مثل ماه علی شده بود.
مادر ناخواسته و بیقرار هر جا که جانش را می بردند به همراه او می رفت.
تابوت علی با استقبال گسترده دوستان و طلاب وارد حوزه شد.
همه دوستان تک به تک آمدند و دستی بر تابوت علی زدند و با او با اشک چشم و سوز دلشان وداع کردند.
در این میان مادر که دلش می خواست دوباره با علی تنها باشد،وقتی جمعیت کمتر شد، وارد حجره طلبگی علی شد و در کنار تابوت نشست و تنها اشک و اشک،شرح شرح دلتنگی هایش شد.
دلش میخواست صورت علی را برای بار دوم ببینید، دستش را بالای سر علی برد تا بند کفن پاره تنش را باز کند اما توصیه های فراوان غسال پیر، به یادش آمد که به استاد علی می گفت:" تا حد امکان بند کفن را باز نکنین،ممکنه خونابه به وجود بیاد و کار را مشکل کنه.😔"
مادر غمگین تر از همیشه آرام آرام دستش را کنار کشید.و با چشمانی اشک بار به پیکر علی نگاه کرد.
همزمان، دوست علی پشت در حجره پنهان شده بود و از دور مراقب احوال ناراحت مادر شده بود و آهسته گریه می کرد.
ادامه دارد...
نویسنده:ف. یحیی زاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#حبل_الورید
#قسمت_نود_و_نهم
#داستان_واقعی
مادر تابوت را نگاه می کرد،هنوز باورش نمیشد که علی رفته است و دیگر او را نخواهد دید.
دلش برای دیدن صورتش پر می کشید،اما چه باید می کرد جز همان کاری که در تمام این دو سال انجام داده، کاری جز صبوری.
مادر در عالم خویش بود که صدایی در گوشش پیچید:" دیر میشه هااااا،باید بریم بهشت زهرا 😔!"
استاد بود که با این حرف پایان زمان ملاقات وداع را برای مادر اعلام کرد.
مادر نگاهی به تابوت کرد ،انگار در دلش آتشی بر پا کرده اند و 👀با چشمانی بارانی که مردمکشان می لرزید تابوت علی را نگاه کرد و در دلش گفت:" یعنی میخوان علی ام را ببرن😭😭!! یعنی دیگه پسرم را نمی بینم ،یعنی پاره تنم را در قبر می گذارن و یک خروار خاک رویش می ریزن😭😭!!!،ای کاش ! ای کاش حالا که این چند ساعت فقط پیکر علی همینجاست در کنارش باشم تا آخرین لحظه تا آخرین لحظه 😭!"،
مادر دلش میخواست به آنها بگوئید که اجازه دهید چند ساعت باقی مانده را در کنار جگر گوشه ام باشم 😭اما نمی دانست چطور حرفش را بزند.
استاد از نگاه های مضطرب مادر، متوجه دل اشوب بر پا شده در دلش شد و گفت:" مادر، میخوایین همراه علی تا بهشت زهرا بیایین!؟"
مادر از شنیدن این حرف تعجب کرد اما لبخند کمرنگی به نشانه رضایت بر روی لبهایش نشست.
استاد علی ، آرام زیر گوش حسن لطفی زمزمه ای کرد و بعد بلند گفت:" برو بردار، برو بهشت زهرا می بینمت. 😉
و پیکر علی را برداشتند و در آمبولانس گذاشتند،مادر هم با اکرام در کنار تابوت او نشست.
دوست دیگری کنار راننده آمبولانس نشست و با نگرانی هر از چندگاهی، پشت آمبولانس را نگاه می کرد و حال و هوای مادر را زیر نظر داشت.
آمبولانس حرکت کرد.
مادر ساکت و مبهوت به عکس روی تابوت علی خیره شده بود،
نه حرفی 😔
و نه حتی اشکی😔
سکوت بی انتهای مادر، جوان را نگران کرد.
جوان خودش را از صندلی بالا کشید و مادر را نگاه کرد.
مادر دستش را روی تابوت گذاشته بود ،شاید به یاد دورانی افتاده بود که علی را باردار بود و با او حرف میزد .
جوان گفت:" مادر میخوای براتون روضه بخونم؟!"
مادر به آرامی گفت:: بخوان مادر ،بخوان "
انگار تنها چیزی که دل مادر را در ان لحظه آرام می کرد شنیدن یک روضه بود که دلش را هوایی کرده بود.
مادر آن قدر،در عالم خودش بود که حتی به جوان اعتراض نکرد که چرا خلوت دو نفره یشان را بهم زده😔.
جوان شروع به خواندن روضه کرد و مادر آهسته آهسته و بی صدا اشک می ریخت .
آمبولانس ایستاد
مسیر چقدر برای مادر کوتاهتر از قبل شده بود. با توقف آمبولانس قلب مادر هم انگار از کار ایستاد و ضربان قلبش سریع تر شد.
انگار قلبش داشت از سینه اش بیرون می آمد.
استاد خودش را به آمبولانس رساند اما نمی دانست چه کار کند!😔
مادر قادر به دل کندن از علی نبود.
جوانی که مادر و علی را تا بهشت زهرا همراهی کرده بود، اوضاع را به استاد گفت و در نهایت با تاسف و ناراحتی گفت:" حاج اقا؛ من نمی تونم در را باز کنم ،خودتون این کار را کنین😔!
استاد نفس عمیقی کشید و به در آمبولانس زد و در را باز کرد.
مادر به یکباره قلبش فرو ریخت 😭به تابوت علی نگاه کرد ،در آن لحظه فقط و فقط صدای نفس نفس،هایش را می شنید .
مادر با ناراحتی از داخل آمبولانس به جمعیتی که برای تشییع پیکر علی آمده بودند انداخت اما ...
اما انگار جمعیت ۱۴ هزار نفری را اصلا نمی دید،
به تابوت علی نگاه کرد و با غصه گفت:: چیشد علی!!؟ چرا هیچ کس نیومده برای تشییع پیکرت؟؟ مگه نمی گفتی یک عالمه دوست داری؟؟ پس کو؟ چرا هیچکس نیست!؟
استاد اجازه گرفت و تابوت علی را به همراه چند نفر دیگر از آمبولانس بیرون آوردند و به خیل عظیم دستان مردمی که در ۵ روز سال نو به تشییع او آمده بودند داد.
و علی بر روی دستان مردم به پرواز درآمد..
ادامه دارد...
نویسنده:ف.یحیی زاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
زن ها، گاهی اوقات حرفی نمی زنند
چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود! تنها با نگاهشان حرف می زنند… به اندازه یک دنیا با نگاهشان حرف می زنند. اگر زنی برایتان اهمیت دارد، از چشمانش به سادگی نگذرید!
به هیچ وجه…
#تیکهکتاب
کتاب :سوءتفاهم
نویسنده:سیمون دوبوار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛