^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
دیدار یار غایب،
دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان،
بر تشنهای ببارد
#سعدی
#پروفایل
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
❣زندگی شما یک اتفاق تصادفی نیست
بلکه شما هر احساسی و افکاری
که به کائنات میدهید،
انعکاس آن را دریافت میکنید.
شما زندگیتان را با افکار و احساساتتان
خلق میکنید!
#راندابرن
📖
#داستان_کوتاه
💟 تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمیکند😳
✍حکایت چنین است که ...
🌴تاجری دمشقی همیشه به دوستانش میگفت که من در زندگیام هرگز تجارتی نکردهام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
🌴دوستانش به او میخندیدند و میگفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
🌴تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
🌴دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
🌴آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است .
🌴دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
🌴تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
🌴آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
🌴پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
🌴این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
🌴پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
🌴و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
🌴دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
🌴خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
🌴اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
🌟#سبحان_الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا نیکی کردن به والدین را به ما عطا کن ...
🔰با انتشار این داستان بذار همه از اثر بینظیر دعای مادر آگاه بشن👌
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت124 –عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر میدن؟ به کجا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت125
فوری به آشپزخانه رفتم و صبحانه را آماده کردم. پدر با چند نان وارد آشپزخانه شد و گفت:
–یه وقت صدف رو بیدار نکنیها، بزار بخوابه اون دیرتر میره سرکار.
نگاهی به صدف که پشت سر پدر ایستاده بود کردم.
–خدا شانس بده، منم امروز قراره دیر برم، اما الان دارم چیکار میکنم. وظیفهی عروس خانواده رو انجام میدم. اون باید بیاد برای شوهرش و پدر شوهرش صبحانه آماده کنه نه من. ای خدا، خواهرشوهر بازی هم یاد نگرفتیم.
صدف سلامی کرد و گفت:
–الان به نظرت دقیقا داری چیکار میکنی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–دقیقا دارم اطلاع رسانی میکنم.
همه دور سفره صبحانه نشستیم. صدف برای امیرمحسن لقمهایی گرفت و رو به من گفت:
–راستی دختر صفورا خانم برگشتهها.
لقمهایی در دهانم گذاشتم.
–از کجا برگشته؟
–مگه نگفتم تو اون موسسه بوده. حالا انگار موسسه رو منحل کردن یا چی شده، اونم اومده فروشگاه.
–اونجا چیکار میکنه؟
–فعلا به ظاهر کمک مادرشه، ولی در باطن وقت میگذرونه، مادرش میگفت به مشکل خورده داره مشاوره میبرش.
–چرا؟
–انگار اونجا زیادی بهش خوشمیگذشته، بعد یهو ریختن گرفتنش یه مدت بازداشت بوده شوکه شده. الانم به قول صفورا خانم سختشه برگرده به همون زندگی بخور و نمیر خودش.
مادر گفت:
–وا چه دخترایی پیدا میشن. خب خودش نمیتونه مثل آدم کار کنه، مادرش گناه نکرده که، لابد اون چندر غازم که مادرش در میاره باید بریز تو جیب این مشاورا، بعضیهاشون واسه نیم ساعت کلی میگیرن.
ابروهایم بالا رفت.
–مامان اطلاعاتت بالاستا. مادر همانطور که پیالهی عسل را جلوی صدف میگذاشت گفت:
–پیاده روی که میرم، خانما تعریف میکنن، ماشالا الانم همه مشاور لازم شدن.
سرم را تکان دادم و به صدف گفتم:
–حالا دختره مشاوره رفته نتیجهایی هم گرفته؟
صدف شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، بیچاره صفورا خانم که شاکی بود. میگه به جای این که مشاور با دخترش صحبت کنه که شرایط مادرش رو درک کنه، با صفورا خانم صحبت کرده که یه وقت کاری نکنه که آب تو دل دخترش تکون بخوره. صفورا خانم میگفت فردا روزی این شوهر کنه، آیا شوهرشم نمیزاره آب تو دل این تکون بخوره؟
پدر گفت:
–دخترم میدونی آخر حرف این مشاورها چیه؟ این که حقیقت رو فراموش کن.
یعنی اعتقادی به تحمل کردن و این چیزا ندارن. کاری نمیکنن جوون ساخته بشه.
صدف گفت:
–بله آقاجان. فقط میخوان با سرگرمی برای جوونها جذابیت ایجاد کنن.
میخوان کاری کنن آدم بدون زحمت همه چیز رو فراموش کنه.
مادر پرسید:
–خب آخرش چی؟ اینجوری همه چی درست میشه؟
مادر رو به صدف ادامه داد:
–خانمها تو پیاده روی میگفتن بعضیهاشون فقط پول میگیرن. بخصوص مشاورههای زن و شوهرها یه جوری وسط رو میگیرن که همه چی فعلا به خیر بگذره با بعدش کاری ندارن.
امیرمحسن گفت:
–ولی همشونم اینجوری نیستن. مشاورهها و روانشناسهای دلسوز و کار بلدم داریم.
مادر گفت:
–اصلا مشاور به چه دردی میخوره، مگه آدم خودش عقل نداره. خدا به همه عقل و شعور داده دیگه.
صدف لقمهاش را قورت داد و گفت:
–ولی مامان جان باور کنید خدا به بعضیها عقل نداده.
امیر محسن لقمهایی مقابل صورت صدف گرفت و گفت:
–خدا به همه قوهی عقل داده، فقط به همه یکسان نداده، که انسان با اختیار خودش میتونه ارتقاش بده.
مثلا خورشید رو تصور کن نورش به کل این محل ما میتابه
ولی ممکنه یکی از اهل محل اصلا از خونه بیرون نیاد ولی یکی مدام بیرون یا توی حیاط خونش باشه و از این نور استفاده کنه، خورشید رو تو خدا فرض کن، هر کس هر چقدر به طرف خدا بره به طرف پرتو رحمت خدا بره به همون میزان هم عقلش رشد میکنه. خدا عقل رو به همه داده ولی رشدش دیگه در اختیار خود انسان هستش و البته عوامل دیگه که یکیش ممکنه محیطی و اعمالش باشن.
پرسیدم؛
–یعنی عقل از نور آفریده شده؟
لقمهایی هم دست من داد که باعث خوشحالیام شد و گفت:
–اگر نخواهیم همه چیز رو مادی ببینیم، بله، خدا عقل رو از نور آفریده تا جلوی پامون رو ببینیم. هر دفعه که گناهی میکنیم نور عقلمون کمتر و کمتر میشه طوری که دیدن جلوی پامون خیلی سخت میشه و گاهی به چاه میوفتیم. البته همیشه هم دلیل به چاه افتادنمون این نیست.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند 🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت126
جلوی آینه ایستادم و به صدف گفتم:
–پاشو کمکم بریم دیگه.
صدف بلند شد.
–باشه، فقط اُسوه اگر دیدی این صارمی یه کم مِن مِن کرد یه وعدهایی بهش بدهها وگرنه کلا دست به سرت میکنه.
روسریام را روی سرم انداختم.
–چه وعدهایی؟
–چه میدونم، یه چیزی که وسوسش کنه، مثلا بگو اگر این کار درست بشه یه درصدی از سودش رو بهت میدیم. اینجوری انگیزش زیاد میشه و میوفته دنبال کارت.
–آخه مگه مال بابامه که بهش سود بدم.
شالش را روی سرش انداخت و شروع به گشتن کرد.
–وا! یارو عاشق چشم و ابروته بره به آشناش رو بزنه؟ توام یه چیزی میگیها...
ایبابا این سوزنه کو؟
سوزن را از روی شالش جدا کردم.
–اینو میگی؟ فوری گرفت.
–گیج میزنما، خودم زدمش رو شالم گم نشه.
عقبتر ایستادم و متحیر به بستن شالش نگاه کردم. یک قسمت شال را کوتاهتر کرد و طرف دیگرش را از پشت سرش جلو آورد و کنار گوشش با سوزن بست. طوری که فقط گردی صورتش بیرون بود.
–چیه، انگشت به دهن موندی؟
–تو از کی اینجوری شال میبندی؟
–چه فرقی داره؟ تاریخش رو یادداشت نکردم.
–باورم نمیشه صدف، پس اون زلفای پریشونت کو؟ امیرمحسن میدونه؟
شانهایی بالا انداخت.
–من که چیزی بهش نگفتم.
–اون ازت خواسته؟
–کی؟ امیرمحسن؟ نمیشناسیش؟
–چون میشناسمش انگشت به دهن موندم دیگه.
کفشهایش را پوشید.
–بدو دیگه، الان مامان میاد میبینه ما هنوز خونهایم.
در را بستم و دگمهی آسانسور را زدم.
–خب ببینه،
–آخه به من گفت بیا با هم بریم پیاده روی، من به خاطر این که تو تنها نباشی نرفتم گفتم مامان یه وقت سرکارم دیر میشه. الان بیاد ببینه هنوز خونهایمم بد میشه.
لبخند زدم و بوسهایی از گونهاش کردم.
–تو اینقدر مهربون بودی من نمیدونستم. نگاهی به شالش انداختم.
– شالت رو اینجوری بستی قیافت کلا تغییر کردهها.
دستش را داخل جیب مانتواش گذاشت و پرسید:
–خوب شدم یا بد؟
لبهایم را بیرون دادم.
–هیچکدوم. متفاوت شدی. حالا چی شد که تصمیم گرفتی شالت رو اینجوری ببندیش؟
–چند روز پیش با امیر محسن در مورد بعضی آدمهای معروف و پولدار دنیا حرف میزدیم. حرف به اینجا کشید که امیر محسن گفت:
–اون گروه از اون آدم معروفها که بی قید و بند هستن دیدی چقدر جذابیت بیشتری دارن؟ به اصطلاح با کلاسن، صبحونشون رو تو رختخواب میخورن، لباس خاص میپوشن، ماشین و خونههای خیلی قشنگ دارن، هر روزم سعی میکنن به جذابیتشون اضافه کنن، میشینن میگردن اینور اون ور که ببینن واسه بیقیدتر شدن و جذابتر شدن دیگه چه کارهایی میشه انجام بدن. البته تو کشور خودمونم کم از اینجور آدمها نداریم. میگفت بعضی از مشتریها که میان رستوران خیلی چیزها از اونا تعریف میکنن و حسرتشون رو میخورن. بعضی جوونها چون تحت تاثیر اونا هستن کارهای اونا رو تقلید میکنن و سعی میکنن مثل اونا باشن.
دیدن زندگی اونا میشه رویای جوونهای ما. دیگه جوونها بیقیدی و کارهای غیر اخلاقی اونها رو که نمیبینن،
فقط زیبایی ظاهر رو میبینن، قشنگه، پس هر کاری اون میکنه خوبه، منم باید شبیهه اون باشم.
جوون میگه درسته اون خدا و وجدان و این چیزا سرش نمیشه ولی عوضش خیلی باکلاسه، مسلمان بودن که آخر بدبختی و بیکلاسیه، اصلا چه فایدهایی داره،
بعد برام از کارهای عجیبی که مسلمانها در دنیا انجام دادن گفت، از علمشون و از هوش و ذکاوتشون تعریف کرد. بعد انگار صدف دوباره چیزی یادش آمد ادامه داد:
–میدونستی همین باسوادای فرانسه و انگلیس چه چیزهایی در مورد مسلمانها گفتن؟
–نه، چی گفتن؟
–معماری اندلوس یه معماری فوقالعادهایی هست خودشون گفتن مسلمانها در آندلوس اسپانیا معماری میکردن و گنبد میساختن در حالی که اون موقع مردم لندن تا کمر توی باتلاق و گل بودن. خودشون گفتن اگر مسلمانها در اندلوس علم را نیاورده بودن الان اروپاییها همدیگر را میخوردن.
–واقعا؟
–آره، منم وقتی شنیدم برام عجیب بود.
امیرمحسن گفت مسلمانها باید سعی کنن دوباره به اون دوران برگردن که علم و دانش رو به دنیا صادر کنن.
وارد ایستگاه مترو شدیم.
پرسیدم:
–چطوری؟ اصلا اینا ربطش به هم چیه؟
سرش را پایین انداخت.
–ربطش رو دیگه خودم پیش خودم فکر کردم و به نتیجه رسیدم.
گنگ نگاهش کردم.
روی صندلی ایستگاه نشست و ادامه داد:
–من فکر میکنم، حداقل در مورد خودم قبلا به خودم ایمان نداشتم. اصلا اینجور کلی فکر نمیکردم. فقط میخواستم از بقیه جا نمونم. چون همه اونطور هستن و عادی شده پس منم باید مثل بقیه باشم. امیرمحسن میگه عامل پسترفت مسلمونها همین چیزا شد. از اون روز هر چی فکر میکنم میبینم درسته.
من مبهوت جذابیتهای اطرافم شده بودم. اصلا اصل زندگی یادم رفته بود.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت127
حرفی نداشتم بزنم فقط نگاهش میکردم.
لبخند زد و ادامه داد:
–اُسوه من واقعا خوشحالم که امیرمحسن رو پیدا کردم. به نظرم اون معجزهی زندگی منه،
خندیدم.
–مطمئنی؟ الان تازه اولشهها، سختیهاش موندهها.
بند کیفش را که روی پایش بود به بازی گرفت و آهی کشید.
–میدونم، همه رو خودش برام توضیح داده، به نظرم اگر سختینداشت عجیب بود. خدا مفت و مجانی به کسی چیزی نمیده، از یکی بچش رو میگیره، از یکی خانواده، به یکی مریضی میده به یکی فقر، حتی به بعضیها پول و امکانات تا ببینه مغرو میشن یا نه، همهی اینا رو میدونم. از این خوشحالم که خدا من رو هم بعد از این همه سال آدم حساب کرده.
به این جملهاش که رسید بغض کرد و دیگر سکوت کرد و حرفی نزد.
روبروی آقای صارمی نشسته بودم و به فنجان چایی روی میز زل زده بودم.
چاییاش را سر کشید و گفت:
–من از اولم فکر میکردم شما بالاخره خودت رو میکشی بالا و سری تو سرا درمیاری. حالا برنامه شرکتتون برای مناقصه چیه؟
به صدف که کنارم نشسته بود نگاهی انداختم و گفتم:
–والله من یه حسابدار ساده و معمولی هستم. مدیر شرکت یه نفر دیگس.
صدف با لبخند گفت:
–چه جالب، آقای براتی برادر خانمتون هستن؟ من فکر کردم از دوستانتون هستن.
آقای صارمی دستی به سر بدون مویش کشید و گفت:
–آره اول رفیق بودیم، بعد دیگه فامیل شدیم. این آقای براتی اون موقع درس میخوند و کار و باری نداشت، یهو یه آشنا پیدا شد و کمکم همهکارهی اون شرکت شد. یعنی یه جورایی شانس آورد.
بعد جوری که انگار میخواست مرا از سرش باز کند گفت:
–حالا من یه زنگی بهش میزنم.
صدف گفت:
–نمیتونن یه روز بعد از ساعت کاری بیان اینجا یا هر جایی که راحتتر هستن با خانم مزینی و مدیر شرکتشون صحبت کنن؟
آقای صارمی نگاهی به من انداخت و لبهایش را بیرون داد و گفت:
–فکر نمیکنم وقتش رو داشته باشه.
صدف فوری گفت:
–اگر این کار انجام بشه شما هم درصدی توی سودش شریک میشیدا.
چشمهای صارمی برق زد. از حرف صدف شوکه شدم. بیهماهنگی چیزی پراند و من ماندم چه بگویم.
صارمی کمی روی صندلیاش جابجا شد و با انرژی گفت:
–من امروز باهاش تماس میگیرم ببینم کی وقت داره. بهتون خبر میدم.
بعد از خداحافظی از صارمی رو به صدف گفتم:
–چرا بهش وعده دادی؟ من اول باید با راستین مشورت کنم.
صدف چشمکی زد و گفت:
–این راستین خان حتما میدونه هیچ کس الکی واسه کسی کاری انجام نمیده.
به طرف در فروشگاه راه افتادیم. گفتم:
–دعا کن به خیر بگذره، حالا برو سرکارت
منم دیگه برم.
–باشه، تا دم در باهات میام.
تا خواستم پایم را از در فروشگاه بیرون بگذارم با یک صورت سیاه روبرو شدم. صورت زشتی که برایم ناآشنا نبود. انگار قبلا دیده بودم.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت128
لحظهی آخر یادم آمد کجا این صورت را دیدم و از این همه نزدیکی جیغ زدم و جهشی به عقب کردم و محکم به صدف خوردم. این اتفاق شاید در چند لحظه افتاد ولی درکش و به یاد آوردنش برای من انگار بیشتر از چند لحظه بود شاید چند دقیقه.
صدف از پشت مرا گرفت و گفت:
–نترس، سگ که ترس نداره.
تازه صورت سگ کوچک و پشمالو را دیدم که چشمهایش از زیر موهای بلند جلوی سرش به زور مشخص بود.
سگ در آغوش صاحبش که دختر جوانی بود با آن صدای نازکش به طرفم پارس میکرد. سگ سفید و به ظاهر تمیزی که خیلی بامزه به نظر میرسید.
ولی من در لحظهی اول دیدم که شبیهه آن موجودات زشت و کثیف بود.
صاحب سگ به طرفم آمد و گفت:
–خانم این فقط یه سگ کوچولوئه، آزارش به مورچه هم نمیرسه، اصلا ترس نداره.
صدف زیر لب گفت:
–آبروم رو بردی، چرا رنگت پریده، بیا بریم یه کم بشین بعد برو.
من رو به طرف پشت فروشگاه برد که اتاقک کوچکی بود و روشویی کوچکی داشت.
صدف شیرآب را باز کرد.
–بیا یه آبی به صورتت بزن.
صورتم را که شستم خانمی دستپاچه به سراغم آمد و به صدف گفت:
–تو رو ببخشید، این دختره دوباره برداشته این سگ رو با خودش آورده، انگار شما رو ترسونده؟
صدف لبخند زد.
–من که نه، خواهر شوهرم ترسیده. ولی کلا صفورا خانم اگر آقای صارمی هم ببینه ناراحت میشهها، بهش بگو زود از اینجا ببرش.
صفورا خانم به طرفم آمد و گفت:
–حلال کن دخترم. همین که خواست برود دستش را گرفتم و گفتم:
–خانم.
به طرفم چرخید.
پرسیدم:
–چند وقته این سگ رو خریدید؟
با ناراحتی گفت:
–خدا شاهده من نخریدم. خودش رفته خریده. بعد فکری کرد و گفت:
یه چند وقتی میشه که خریده، چطور مگه.
گفتم:
–بفروشیدش، اون سگ یه شیطانه، زندگیتون رو برباد میده. زودتر ردش کنید بره. تا وقتی اون تو خونتون هست همه چی خرابتر میشه.
بیچاره صفورا خانم هاج و واج فقط نگاهم میکرد. دستش را رها کردم و به صدف گفتم:
–بیا نگاه کن اگر سر راه نیست من رد بشم برم.
صدف هم کمتر از صفورا خانم نبود. از جایش تکان نمیخورد. دستش را گرفتم و به طرف در خروجی تقریبا کشیدمش.
–این حرفها چی بود بهش گفتی؟ الان فکر میکنه دیونهایی.
نگاهی به صورت صدف انداختم.
–من حقیقت رو گفتم صدف.
سکوت کرد بعد از این که از فروشگاه خارج شدیم پرسید:
–منظورت چیه میگی حقیقت رو گفتی؟ اصلا اون حرفها رو از کجا درآوردی گفتی؟ این همه آدم سگ نگه میدارن...
حرفش را بریدم.
–سگ نگه داشتن بستگی به نیت هر کس داره، دلیل دختر صفورا خانم رو برای نگه داشتن سگ...کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم:
–دلیلش رو من تو صورت سگش دیدم. خیلی وحشتناک بود. توام از اون دوری کن. نزار یه وقت سگش تو دست و پات وول بخوره.
از صدف خداحافظی کردم و به طرف مترو راه افتادم. اما صدف همانجا ایستاده بود و نگاهم میکرد.
سوار مترو که شدم یادم آمد که راستین گفته بود باید جایی برویم.
گوشیام را نگاه کردم. آدرسی را برایم فرستاده بود که نزدیک شرکت بود. تقریبا یک چهار راه فاصله داشت.
چند دقیقه مانده بود که به آدرس برسم با او تماس گرفتم. گفت فوری میآید.
به چند دقیقه نرسید که ماشینش را دیدم که کنار خیابان پارک کرد.
همانجا ایستادم و با لبخند نگاهش کردم.
نزدیکم شد و گفت:
–چه خبر؟ صحبت کردی؟
با بازو بسته کردن چشمهایم جواب مثبت دادم.
به موبایل فروشی بزرگی که همانجا بود اشاره کرد و گفت:
–میخواستم برات یه شماره بگیرم، گفتم بیای خودت انتخاب کنی که...
–چی؟ شماره برای چی؟
سویچ را در دستش جابجا کرد.
–خب، برای این که پریناز دیگه نتونه بهت پیام بده. نمیخوام به خاطر...
دوباره حرفش را بریدم.
–اگر شما برای من شماره جدید هم بخرید بازم فایده نداره، اون شده از زیرزمین شمارم رو پیدا میکنه، نیازی نیست، من باهاش کنار میام.
هر چه اصرار کرد من قبول نکردم و بعد به طرف شرکت راه افتادیم. در راه حرفهای آقای صارمی و پیشنهاد صدف را هم گفتم.
خندید و گفت:
–ببینم تا آخر کار چندتا شریک دیگه میتونی اضافه کنی.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
انشاءالله سالِ دیگه تو کربلا همین موقع، پشت تلفن به دوستتون بگید:
«حالا الان پشت تلفن نمیتونم قشنگی هاشو کامل تعریف کنم، بذار اومدم ایران حضوری بقیشو میگم بهت».
#عکس_نوشته #کربلا
#امام_حسین علیه السلام
#اربعین
#کلبه_رمانــ
چشماتو ببند؛
خیال کن که با زائرایی
چشماتو ببند؛
خیال کن که الان کربلایی
وقتی عاشقی؛
تو هم اونجایی
چشماتو ببند؛
اگه گذاشت گریه بی امونت
چشماتو ببند؛
چای عراقی بخور نوش جونت
حالا که شده گریه مهمونت
از ما که گذشت؛
الهی هیچ کس از سفر جا نمونه
⬇️⬇️⬇️
#اربعین
#امام_حسین علیه السلام