دوست داشتنهاى اولِ صبح
آنجا كه هنوز درگيرِ روزمرگى نشدهاى...!
آنجا كه چشم باز میكنى
و هواىِ يار در سر میپيچد!
عجيب میچسبد
فكرش را بكن...
باران هم ببارد...!
#صبح_بخیر❤️
"یَدالله فَوقَ أَیْدِیهِم"
یعنی بندهی من نگران فردایت نباش💖
از اَفعال آدمها دلگیر نشو
کاری از آنها برنمیآید
دستت را به من بده❤
تا من نخواهم
برگی از درخت نمیافتد...🍃
•\در پناهش باشید/•
♡زندگی،
سبزترین آیه، در اندیشه برگ🍃
♡زندگی،
خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود💧
♡زندگی،
حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر🌱
♡زندگی،
باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ🐟
♡زندگی،
ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق❤
♡زندگی،
فهم نفهمیدن هاست💕
روۍهرپلهاۍکهباشۍ ؛ خدا یکپله
ازتوبالاتره . . . نهبهخاطراینکهخداست ؛
بهخاطراینهکهدستتوروبگیره .🌸'
#بیو ♡
🍂مِهر را که با نبودنت گذراندم!!
میشود آبان را اتفاقی بیایی؟!
باور کن!
پاییز که میشود آدم دلش آمدن میخواهد.. 🍁
#مائده_زمان
#به_وقت_دلتنگی
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
[...دیگر چه فرقی میکند
که کجای این جهان باشی ...]
#احمد_شاملو
#شعر
#استوری
#وضعیت_واتساپ
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
[اینکه رقیبم کیه، مهم نیست!
ترکیب من با خدا،
یعنی ترکیب برنده!]
#عکس_نوشته
#داستان_کوتاه
#داستان_کوتاه_آموزنده
✍دانشجو بود، دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی…. از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم… قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره) هم دیدار داشته باشن... از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه… وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت، بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن… من چندبار خواستم سلام بگم…
💠منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن… درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن… یه لحظه تو دلم گفتم: حمید، میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه… تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!! تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!! خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم… تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم وایسادم. از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن، اما به هرحال قبول کردن…
اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن حمید... حمید… حاج آقا باشماست نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…
من رسیدم خدمتشون که
آهسته در گوشم گفتن:
👈یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی.
الهی که در درون هممون یک تحول عظیم ایجاد بشه🤲
آمین
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r