#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت_۷۸ 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
طارق:خدای من ,سلماست...عباس...احمد...این خواهرم سلماست..سلما اینجا چکارمیکنی...
من:داستانش مفصله...زود لباسهاتون رابپوشید,با شالها روی صورتتان رابپوشانید ,دورسری هایی که علامت داعش داره بپوشید ،تفنگ ناریه رادادم دست طارق وگفتم:دنبال من بیاید....
ازهمون راهی که اومده بودم این بار چهارنفری برگشتیم,از ترسم جرأت نکردم جلوی چادررانگاه کنم ,نماز تمام شده بود وجمعیت تک وتوک بیرون امده بودند,به کانکس رسیدیم,ماشین جلو کانکس پارک بود,اشاره کردم به طارق وگفتم برین داخل ماشین ,من الان میام.
سریع داخل کانکس شدم,رفتم سراغ کوله,قران طارق را دراوردم وبغل گرفتم وبه بچه ها گفتم ,بریم جشن واتش بازی...
فصیل رفت کابین عقب کنارعباس واحمد,عمادرااوردم جلو روپاهای طارق نشاندم ,چون روی طارق بسته بود,عماد نشناختش,ولی میدیدم طارق ,عمادراغرق بوسه کرده بود,قران راگذاشتم توبغلش و روکردم عقب وگفتم:فیصل جان این مجاهدها هم باما میخوان بیان جشن...نفس راحتی کشیدم ,تااینجا که خوب پیش رفته بود،سوویچ را چرخاندم که ماشین را روشن کنم,یکدفعه دیدم,ابواسحاق با دومردداعشی به طرفم اشاره میکنند.....میخواستند تا من حرکت نکنم.....
تمام تنم داغ شد...نمیدونستم چکارکنم .....
توکل کردم و....
#ادامه_دارد ..
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت_۷۹ 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
زیرلب بسم الله گفتم وروبه طارق:خیلی عادی برخورد کنید مسیرش ازطرف چادر نمازهست,احتمالا کاردیگه ای دارد.
ابواسحاق:ببینم مجاهدین,خواهر مجاهد به طرف شهر میرید؟جشن؟؟
من بدون کلامی سرم راتکان دادم.
ابواسحاق:من واین دومجاهدهم میخواهیم برویم جشن ,مشکلی نیست ماهم سوارشویم؟
اشاره کردم به عقب ماشین تا کنارتیربارسوار بشن واونا هم سوارشدن.
نفسم را به شدت بیرون دادم واهسته به طارق گفتم:به دوستات بگو سر پسره راگرم کنن تا ازحرفهای ماچیزی نفهمه,طارق اشاره ای به احمد کرد واوناهم مشغول خوش وبش بافیصل شدند.
اروم به عمادگفتم:عماد, روی بغل طارق نشستی برادرکم...
عماد ناباورانه نگاهی به بالای سرش کرد وخودش رادربغل طارق جا کرد.
طارق اهسته سوال کرد:تواینجا چه میکنی سلما؟؟
عقده دلم واشد وهمراه گریه گفتم:پدرومادر راسربریدند جلوی چشم ماااا,عماد راببین لال شده بعداز چندین روز اسارت پیداش کردم,من ولیلا اسیرشدیم وعمادرا ربودندواوردند اینجا....ابوعمر من ولیلا رابرای کنیزی خرید وچشم طمع به ما داشت,لیلا طاقت نیاورد وخودش راکشت....من ابوعمر رامسموم کردم وکشتم وخودم فرارکردم,یه زن داعشی,مادرهمین فیصل کمکم کردعماد راپیدا کنم و....هق زدم وگفتم...اشک ریختم وگفتم و..
طارق اهسته دستش را روی دستم که روی دنده بود گذاشت ونوازش کرد وگفت:فدات بشم خواهر...توشیرزنی شیرزن...ازاین به بعد تنهات نمیگذارم....
گفتم:نه نه ...من از پس خودم برمیام ,جام پیش ام فیصل امن امنه,توودوستات زودتر فرارکنید....همین ابواسحاق پدرومادرمون راسربرید ومارااسیرکردو...
طارق عقب نگاهی کرد وگفت:اگر امشب نکشمش مرد نیستم... من وتو عماد باهم میمونیییم....
ازخدام بود که باطارق باشم,اما موقعیت جوری بود که اگرباهم میبودیم احتمال کشته شدنمان زیادبود واگر ازهم جدا میشدیم,احتمال نجات همه مان بیشتربود....
من:طارق،برادرم،عزیزم،از
تمام خانواده ام فقط تووعماد رادارم نمیخوام شماراازدست بدهم,من جام تواردوگاه امنه,شما هم بااین لباسا ودانستن راه دررو راحت میتونید خودتون رانجات بدید ,باوجود فیصل وعماد من گاو پیشونی سفیدهستم ,این داعشیا زنان راخیلی میپایند وهمراهی من وعمادباشما مساوی بامرگ هرسه مان است.....
طارق دستم رافشار داد...دیگه نزدیک مسجد بودیم...ایستادم...ماشین راپارک کردم ...
#ادامه_دارد ..
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚
#به_وقت_عاشقی
شب زِ نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماهِ من، بر آسمان بی من مرو...
#مولانا
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#داستان_کوتاه_آموزنده
از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چنين نقل شده:
روزی سه نفر عابد از خانه خود بيرون آمده و به سير و سياحت در كوه ودشت پرداختند، تا به غارى كه در بالاى كوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان يا...) سنگ بسيار بزرگى از بالاى غار، از كوه جدا شد غلتيد و به درگاه غار افتاد به طورى كه درِ غار را به طور كامل پوشانيد، آن سه نفر در درون غار تاريك ماندند، آن سنگ به قدرى درِ غار را پوشانيد كه حتى روزنهاى از غار به بيرون به جا نگذاشت، از اين رو آنها بر اثر تاريكى، همديگر را نمىديدند.
☘آنها وقتى كه خود را در چنان بن بست هولناكى ديدند، براى نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام يكى از آنها گفت: هيچ راه نجاتى نيست جز اين كه اگر عمل خالصى داريم آن را در پيشگاه خداوند شفيع قرار دهيم، ما بر اثر گناه در اينجا محبوس شدهايم، بايد با عمل خالص خود را نجات دهيم. اين پيشنهاد مورد قبول همه واقع شد.
☘اولى گفت: خدايا! مىدانى كه من روزى فريفته زن زيبايى شدم، او را دنبال كردم وقتى كه بر او مسلط شدم و خواستم با او عمل منافى عفت انجام دهم به ياد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسيدم و از آن كار دست برداشتم، خدايا به خاطر اين عمل سنگ را از اين جا بردار. وقتى كه دعاى او تمام شد ناگاه آن سنگ تكانى خورد، و اندكى عقب رفت به طورى كه روزنهاى به داخل غار پيدا شد.
☘دومى گفت: خدايا! تو مىدانى كه گروهى كارگر را براى امور كشاورزى اجير كردم، تا هر روز نيم درهم به هركدام از آنها بدهم، پس از پايان كار، مزد آنها را دادم، يكى از آنها گفت: من به اندازه دو نفر كار كردهام، سوگند به خدا كمتر از يك درهم نمىگيرم، نيم درهم را قبول نكرد و رفت. من با نيم درهم او كشاورزى نمودم، سود فراوانى نصيبم شد، تا روزى آن كارگر آمد و مطالبه نيم درهم خود را نمود، حساب كردم ديدم نيم درهم او براى من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضى كردم اين كار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر اين كار را از من مىدانى به خاطر آن، اين سنگ را از اين جا بردار. در اين هنگان ناگاه آن سنگ تكان شديدى خورد به قدرى عقب رفت كه درون غار روشن شد، به طورى كه آنها همديگر را مىديدند، ولى نمىتوانستند از غار خارج شوند.
☘سومى گفت: خدايا! تو مىدانى كه روزى پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفى پر از شير براى آنها بردم، ترسيدم كه اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم، بروم، حشرهاى داخل آن بيفتد، از طرفى دوست نداشتم آنها را از خواب شيرين بيدار كنم و موجب ناراحتى آنها شوم، از اين رو همان جا صبر كردم تا آنها بيدار شدند و از آن شير نوشيدند، خدايا اگر مىدانى كه اين كار من براى جلب خشنودى تو بوده است، اين سنگ را از اين جا بردار.
☘وقتى كه دعاى او به اين جا رسيد، آن سنگ تكان شديدى خورد و به قدرى عقب رفت كه آنها به راحتى از ميان غار بيرون آمدند و نجات يافتند.
☘سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مَن صَدَقَ اللهَ نَجَاه؛
☘كسى كه به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار كند و
بر همين اساس، رفتار نمايد
رهايى و نجات می يابد.
باز هم من میگم شما هم تکرار کنید
با خدا باش و پادشاهی کن👌👌
📚 قصههاى قرآن به قلم روان - محمد محمدى اشتهاردى رحمه الله علیه
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#داستان_کوتاه_آموزنده از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چنين نقل شده: روزی سه نفر عابد از خ
#شعر
💫در اگر بر تو ببندد مرو و
💫صبر کـن آن جا
✨ز پس صبر تـو را او
✨به سـر صـدر نشاند
💫و اگر بر تو ببندد
💫همه رهها و گذرها
✨ره پنهان بنماید
✨که کس آن راه نداند...
#مولانا
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت_۸۰ 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
میدونستم الان وقت خداحافظی ست,الان طارق واحمدوعباس بین داعشیان گم میشن ودیگه نمیدونم ایا دوباره میتونم طارق راببینم یانه...عماد محکم بغل طارق راچسپیده بود وازش جدا نمیشد...
اهسته سرم رابردم کنارگوشش وگفتم:بزارطارق بره ,عمادم....من هستم....طارق میخواد ابواسحاق راتنبیه کند ....اگه ولش نکنی شاید به خطربیافته...تااین حرف رازدم...عماد بغل طارق را رها کرد...دلم میخواست زار بزنم...اخه خدااا چرااااا به چه گناهی...
همه شان پیاده شدند..ابواسحاق تشکر کرد ورفت تا به جشن برسد ومن دیدم طارق وعباس واحمد,سایه به سایه اش رفتندوتا زمانی که درتاریکی گم شدند ,نگاهم به رد رفتنشان خیره ماند,با صدای فیصل به خود امدم:خاله بریم دیگه دارن اتیش بازی میکنن.....
کلی جمعیت امده بود مردمی که به داعش پیوسته بودند برای تماشا امده بودند..
بچه ها جلویم جست وخیز میکردند ومن درافکار خودم غرق بودم
ایا طارق ودوستانش رفتند؟ایا داخل اردوگاه کسی ازفرارشان مطلع شده؟
ذهنم انچنان مشغول بود که نفهمیدم کی جشن تمام شد ظرفی غذادست فصیل وظرفی دست عمادبود
من:عماد ,فیصل کی بهتان غذا داد؟
که یک دفعه یکی از پشت به من زد...
سلما...
#ادامه_دارد ..
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت_۸۱ 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
برگشتم پشت سرم ناریه را دیدم که گفت:چیه؟؟توخودت غرقی،غذا برای بچه ها دادم متوجه نشدی ,این برای تو ...
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:توهم اینجا بودی؟گفتی اخرشب میای..
ناریه:کارم زود تموم شد وچون حدس میزدم شما اومده باشید اینجا,منم اومدم...الانم غذاتون رابخورید وبریم که کلی کارداریم.
من:کار داریم؟؟
اخه پیش خودم فکرکردم شایدازماجرای فرار اسیرها باخبر شده ویک برنامه چیده برای پیداکردنشان.
ناریه :اره,خیلی کار دارم,امشب به اندازه تمام عمرم خوشحالم...
من:یعنی به خاطر پیروزی داعش وگرفتن چندتاروستا اینقدرخوشحالی؟؟!
خنده ی بلندی کردواهسته گفت:گوربابای دولت اسلامی وداعش,بریم بالاخره میفهمی..
خیلی کنجکاوشده بودم ,اخه فحش به داعش میداد ,این خیلی جای تعجب داشت..داشتیم حرکت میکردیم که به طرف اردوگاه بریم که ناگهان از گوشه ای صدای همهمه ای بلند شد وبعضی از داعشیها باچوب وچماق به جان مردمی که برای تماشا امده بودند افتادند ومدام ناسزا میگفتند که:خائن را باید گرفت...جاسوسا...بی پدرومادرا و....
ناریه رفت جلو تاببینه چه خبره,بعداز چنددقیقه اومدوگفت:مثل اینکه یک نفر سریک مجاهدراگوش تاگوش بریده,اینا هم داغ کردن ناجور بریم بریم که اینا سزلی کاراشون رامیبینن...وقتی خودشون سرمیبرند حرفی نیست ولی,وقتی سریکی ازاینا بریده میشه,طرف مقابل راوحشی ترین ادم معرفی میکنند..
تودلم خنده ای کردم وگفتم:دستت طلا طارق جان که انتقام پدرومادرمون راگرفتی،شک نداشتم که ابواسحاق به درک واصل شده پس طارق ازمهلکه به سلامت فرارکرده,اخه اگر یکی ازاینا بهشون شک کرده بود یا گرفته بودنشان الان توبوق وکرنا به همه اعلام میکردند.
حرکت کردیم طرف اردوگاه اما ذهنم پراز سوالات کوچک وبزرگ بود...
#ادامه_دارد ..
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚
#رفیقانه 👌
هرروز براي خودت،
براي دلت
كاري بكن!
اين حوالي
بايد به دنبال حال خوش دويد؛
حال بد هركجا كه باشي،
كمين ميكند...
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
زشتی و زیبایی
روزی، آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت، به « افلاطون» كه مردی دانشمند بود، گفت: ” ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی”.
افلاطون گفت: « عیبی كه بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود كه گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم تا دو زشتی در یك جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی كن با رفتار و كارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نكنی”
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت_۸۲ 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
نزدیک اردوگاه رسیدیم..
ناریه:یا الله...اینجا چه خبره؟!چرا نگهبانها اینقدزیاد شدن؟
با دیدن ورودی اردوگاه وتعداد داعشیها,قلبم به شدت میتپید واگر کسی میتونست روبنده ام را بالا بزنه وچهره ام راببینه میفهمید که کار کارخودمن است,اهسته نگاهی به عقب وبه فیصل وعمادکردم,میترسیدم که فیصل حرفی بزنه وکارها خراب بشه اما وقتی دیدم,فیصل درحال چرت زدنه خیالم راحت شد.
میخواستیم داخل اردوگاه بشیم که یکی ازداعشیا امدجلو,ناریه روبنده اش را داد بالا وگفت:سلام برادر چه خبره؟
داعشی:سلام ام فیصل...شما کی از اردوگاه خارج شدید؟
ام فیصل:من ظهر بعدازنهار رفتم,الانم ازجشن میام,طوری شده؟؟
داعشی:آهان پس شما درجریان نیستید,عصر سه تا اسیررافضی را اوردند وقراربود فردا قربانیشون کنیم که امشب فرارکردند.
ناریه:عجبببب ,خیالتون راحت حتما داخل اردوگاه هستند ,بااینهمه نگهبانی که اطراف اردوگاه هست,محاله توانسته باشند,خارج بشن...
داعشی:خودمان هم همین را حدس میزنیم,مجاهدان دارن همه جا رامیگردندوراه راباز کرد تا ما داخل برویم.
خداراشکر کردم که ناریه نگفت که ما غروب باماشینش رفتیم وگرنه شاید به من مشکوک میشدند...
نفس راحتی کشیدم که از دست اینا جستم اما نمیدانستم ،من در چنگ عقربی کشنده وماری خوش خط وخال هستم وخودم خبرندارم...
#ادامه_دارد ..
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت_۸۳ 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
وارد کانکس شدیم سریع رفتم طرف تشکها تا خودم پهنشون کنم وناریه از نبودن اسلحه ,باخبرنشه...
ناریه مشکوکانه نگاهم کرد وگفت:میخواستیم یه قهوه درست کنیم وبخوریم,کلی حرف دارم برات بزنم.
من:بچه ها خوابشونه,بخوابند ,من وتوتاصبح بیدارمیمونیم😊
بچه ها خیلی زود خوابیدند ومنم قهوه به دست امدم کنار ناریه که دوباره توفکربود,قهوه را گرفتم طرفش که گفت:سلما,یه سوال ازت میپرسم دوست دارم راستش رابگی,برام خیلی مهمه خیلی...اصلا هم نترس ,من نه جاسوسم که میزان ارادتت به داعش راگزارش کنم ونه اینکه اگه بفهمم از داعش نفرت داری,بخوام کلکت رابکنم ,من فقط میخوام واقعیت رابگی...
بانگرانی گفتم:بپرس جواب میدم..
ناریه:توبه دولت اسلامی اعتقاد داری؟؟بهشون وفاداری یا از سرناچاری یاترس و.. بهشون معتقدی؟؟
با خودم فکر کردم احتمالا ناریه برام فیلم بازی کرده که ازفرار اسیرا خبرنداره,الانم بهش گفتن که به من مشکوکن واین میخوادبااین سوال از زیرزبونم یه چیزایی بکشه بیرون بنابراین مصلحت دیدم و خیلی مطمین گفتم:ببین ناریه جان ،شوهر من از شهدای دولت هست گرچه من مثل شما در دولت اسلامی فعال نبودم اما ادامه دهنده راه ابوعماد هستم ودوست دارم مثل شما ترقی کنم وخدمت بنمایم...
ناریه متفکرانه سرش راتکان دادوگفت:که اینطور....منم تورا مثل خودم میکنم،اصلا یه ام فیصل دیگه....به زودی......
ازاین حرفش احساس بدی بهم دست داد ویک حس ناشناخته بهم میگفت همین الان ازناریه دور بشم.
ناریه:بزار بقیه ی سرگذشتم رابرات بگم ,حاضری؟
من:بله.. بله...البته.
ناریه:تااونجا گفتم که عدنان باحمله ی انتحاری خودش راکشت ,فرداصبحش پدرم به من زنگ زد وگفت که ابوعدنان کلی خط ونشان کشیده وگفته تاخون ناریه رانریزد ارام نمینشیند,چون پیوستنش به داعش رااز چشم تومیدانند وازاین بدتر فکرمیکنند که توترغیبش کردی تا کمربند انفجاری به خودش ببندد.....پدرم خیلی سفارش کرد که مراقب خودم باشم وهشدار داد که احتمال قوی ابوعدنان افرادی را میفرستد تا من رابکشند.
درست ازوقت مردن عدنان انگار ارامش من هم مرد مدام میترسیدم که کسی تعقیبم کند واینقدرهول هراس داشتم که حتی ازسایه ی خودم هم میترسیدم تااینکه...
#ادامه_دارد ..
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚
#شعر
در حرم وارد شد و با گریه بر «در» بوسه زد
تکیه بر دیوار زد، بر سنگ مرمر بوسه زد
این طرف مریم کنیزش بود و هاجر آن طرف
درد پهلو داشت و با حال مضطر بوسه زد
گفت ویلي «یا بنیَّ» گریه کرد و باز هم
بر ضریحت مادرانه، مهربانتر بوسه زد
روضه خواند و زیرِ قبّه ضجه میزد یادِ آن-
-ساعتی که مضطرب زینب(س)به حنجربوسه زد
هر شب جمعه پریشانحال کنج قتلگاه
در خیالش بر تنِ عریانِ بی سر بوسه زد
تیرها و نیزه ها و سنگ ها را زد کنار
بر تمام زخم های رویِ پیکر بوسه زد
زائرانت در حرم بر سینه و سر میزدند
تا که بر هر گوشهٔ شش-گوشه مادر بوسه زد!
#مرضیه_عاطفی
#شب_جمعه
#به_وقت_دلتنگی
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#به_وقت_عاشقی ❣️
با آنکه دورِ دوری
هر لحظه وصلِ جانی :)
#بیو
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت_۸۴ 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
تااینکه یک روز ازماموریت امربه معروف برمیگشتم ،به من حمله شد منتها,حمله شان نافرجام بود وتیرازبغل گوشم رد شد ومجاهدینی که همراهم بودند ,سریع ازمهلکه دورم کردند واین اتفاق همزمان با ورود داعش به عراق برام افتاد،من ازترس اینکه دوباره مورد حمله قراربگیرم,مجبورشدم تقاضای انتقال ازسوریه به عراق بدهم,فکرمیکردم که دراینجا درامنیت هستم ولی متوجه شدم ابوعدنان تا جسم بی جان من رانبینه وخون من رانریزه آرام نمینشینه.من همه ی اینها را ازچشم داعش میدونم,لعنت به دولت اسلامی عراق وشام,لعنت به مولویهای داعشی,لعنت به من که چشم بسته خودم راانداختم داخل اتش....اهی کشید وگفت:بهترین راه رفتن ازاین مهلکه است,ترک این دولت خبیث است,دیگه طاقت ندارم....
چندوقت پیش مدارک جعلی برای خودم وفیصل جورکردم،اینقدر پول از دولت اسلامی به جیب زدم وخون بهای عدنان هم روش که تااخرعمر خودم وفیصل راحت میتونیم زندگی کنیم.
چندروز پیش بهم خبردادند که یک هلیکوپتربزرگ برای جابه جای افراد، قراره از موصل به سمت ترکیه پرواز کند واینقدر این درو ان در زدم تا یه جاهم برای من فیصل بازکنند وما باگذرنامه ومدارک جعلی ونام مستعارازاینجا فرارمیکنیم وارزوی کشتن خودم رابردل ابوعدنان میگذارم وبا دستش زد روی شانه ام وگفت:سلما جان گفتم مهمونتم،فردا شب این موقع من اینجا نیستم ,طوری برنامه ریختم که.....هیچی بماند...
ذهنم درگیرشد,اگر ناریه برود من چکارکنم؟قول داده بود برام مدارک شناسایی جورکند,کاش باطارق رفته بودم فوقش کشته میشدم امااینجا......
ناریه:چیه سلما,رفتی توفکر؟ناراحت شدی که من میرم؟
من:اره خیلی,اخه من تنها چکارکنم؟؟
ناریه خنده ای بلندکردوگفت:فکر توهم کردم،فردا قبل از رفتن مدارک تووعماد را توبغلت میزارم ,اول تورا راهی میکنم وبعدخودم میرم..
باخودم فکرکردم,من را راهی میکنه؟؟!!اخه کجا؟؟منظورش چیه؟؟؟
ناریه بلند شد وگفت:برو بخواب من هم میرم ببینم اسرای فراری را گرفتند یانه؟
#ادامه_دارد ..
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت_۸۵ 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
شب از نیمه گذشته بود وهنوز ناریه بیرون بود،ذهنم خیلی درگیر بود،درگیر طارق,درگیرحرفهای ناریه,احساسم بهم میگفت ناریه یک نقشه هایی برام داره,امشب اخرین شبی هست که به گفته ی ناریه,اونها اینجان...یعنی فردا میرن؟برای من واقعا میخوادکاری کنه؟؟
باصدای در ازجا بلندشدم،ناریه امد داخل وروبه من:عه هنوز بیداری؟!
من:اره خوابم نبرد...چه خبر؟پیداشون کردند؟
ناریه:نه بابا,انگار اب شدند ورفتند توزمین نیستند که نیستند,احتمال میدن یه همدست داخل اردوگاه داشته باشند چون متوجه شدند عقب چادر اسیرا شکافته شده,یکی بوده که بهشان کمک کرده,یه چیز دیگه هم هست,ابواسحاق همون مردی هست که اینها رااورده والان فهمیدم اون کسی که دیشب توجشن سرش رابریدن,همین ابواسحاق بوده...من که میگم کار کار همون اسیرای فراریه...اما داعشیا قبول ندارند ومیگن هرطور هم که میتونستند فرارکنند به این سرعت نمیتونستند خودشون رابه شهر برسونن,مگر اینکه عامل نفوذی دم کلفتی داخل اردوگاه داشتن واون با برنامه ریزی دقیق فراریشون داده.
پیش خودم خندم گرفت,اینا نمیدونستند اون نفوذی دم کلفت منم ولی برنامه ریزی دقیقی در کار نبوده بلکه فقط وفقط لطف خدا بوده...
باحرف ناریه به خود اومدم:نمیدونم خیالاتی شدم یااینکه واقعا یک نفر,دور وبر کانکس ما میچرخید...اگه خیالات نباشه حدس میزنم دوباره فرستاده های ابوعدنان نقشه ای دارن برام....
کاش زودتر صبح میشد...
کاش این مکان لعنت شده را زودتر ترک میکردم.....
اذان صبح راگفتند ناریه از جاش پاشد ویک کیف به سمتم داد:بیا این تمام مدارک من وفیصل...مال تو وعماد باشه...حتی خنجری راکه اسم خودش وشوهرش روش حک شده بود وهدیه عروسیشون بود را داخل کیف گذاشت وگفت:اینم همراه مدارک باشه بد نیست....پاشو اماده بشو باید بریم
بااین حرف ناریه یک فکری به ذهنم جرقه زد...درسته...ناریه,میخواد در بره,با اسم جعلی فرارکند,مدارکش رابه من میده....تامن وعماد .....خدای من نه......
#ادامه_دارد ..
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚
#پروفایل | #به_وقت_دلتنگی
از مَزیتهای دردودل کردن با خدا اینه
که لازم نیست منظورتو توضیح بدی.
خدایا دوستت دارم♥️
#دلتنگی🚶
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°