هدایت شده از پیچَکِقَلَمْ🍃
آن شب تا صبح بیدار بودم. مثل همهی این#اقلیتمیلیونی. دلم برای پیدا کردنش هزار راه رفت.
برایش حمد خواندم که سردش نشود. یا غیاثالمستغیثین گفتم که نکند وسط جنگل اسیر حیوانات وحشی بشود. صلوات فرستادم که نکند گرسنه باشد! خبر نداشتم از قصهی پر غصهی سوختن..
خدا را نشانده بودم روبروم و یکیدرمیان بین ذکرهام سوال میپرسیدم. بماند که صدبار توبه کردم بعد هر سوال؛
نه به عدد #هشت فکر کردم، نه #سه! من فقط یک و بیست را بلد بودم آخر!
هیچ رقم توی کَتم فرو نمیرفت که شب میلاد، داغ سید بماند به دلمان.
زل زدم توی چشمهاش:« مگه شب عید، عیدی نمیدن؟ اصلا مگه ما چندتا امام رضا داریم که شب تولدش اینجوری پریشونمون کردی؟ ما هیچی، امام زمان چی میشه؟! همه یاراشو داری میبری، لابد میخواد به من دل خوش کنه!!....»
به ثانیه نکشیده سرم را میانداختم پایین که:« غلط کردم»
دم صبح نرمی میان انگشت شست و اشارهم میسوخت!
صبح که خبر رسمی شد و فهمیدم عزم تقدیر برای رقمزدن اتفاقهای سخت جزم است، دیگر لال شدم!
نشستم به تماشا.
#هشتِ صبح، شبیه یک و بیست شب شده بود!
خانه تاریک تاریک بود. نگاهم روی صفحهی ال سی دی دو دو میزد. دوربین، رفته بود توی ضریح و بوسهی سید را روی سنگ مزار امامِ #هشتم نشان میداد.
سرما رفت تا ته استخوانم. دندانهام میخورد به هم و بغض مثل غده توی گلوم ورم کرد. چقدر دلتنگش بودم. هیچوقت به نبودن و نداشتنش فکر نکرده بودم.
مجری که از #هشتمین رئیس جمهور گفت و از روز کشیک، باریدم.
قلبم داشت میترکید.
کجا بودم؟!
بزرگوار، سناریو را از خیلی قبلترها چیده بود. میزانسن، درست سر جایش قرار داشت و پیرنگ، مو به مو داشت اجرا میشد.
سر گذاشتم به سجده و محکوم شدم به تسلیم و سکوت و حسرت...
امروز، کانالها از #سهی#سهی#سه میگفتند.
رُندترین تاریخ امسال، که قرار است عزیزدلمان را به خاک مقدس حرم امام رضا جان بسپاریم،
که عدل برابری میکند با سن هر دوره خدمت سید! و خطبهی سیصد و سی و سه حضرت امیر؛ انگار که اصلا سید خودش را از روی کلمات امام ساخته!
و #سه که عدد ارباب ماست و سید، سخت امام حسینی بوده...
دوباره دارم از شبها میترسم. تا صبح مینشینم توی راحتی یک نفره و زل میزنم به در و دیوار.
درست مثل الآن که ترس و دلتنگی چسبیده بیخ گلوم و بیتابم کرده!
نگاه میکنم به عکسهاش. کنار حضرت آقا، کنار رفیقهاش، درآغوش سردار، پای درد دلهای پیرمرد روستایی...
برق صادقانهی چشمهای خستهاش بیچارهام کرده این چند شبانهروز.
با خودم فکر میکنم،
خدا، برای من چه پیرنگی چیده؟
اصلا با خودم چند چندم؟
من، سهمم از این داغ و فراق کجاست؟ از این محبت و دلدادگی!
چقدر تاب سوختن دارم؟
همین شور و اشک و تشییع برای عاقبت به خیری کفایت میکند؟
بیشتر میترسم.
باید برای سر به راه شدنم حمد و صلوات بخوانم. باید بنشینم سنگهام را با خودم وا بکنم و دو دوتا چارتا کنم،
که رقمهام با هیچ چیز جور در نمیآید...
#تماماعدادمقدسدرتوجمعند_سید
#دلتنگموباهیچکسممیلسخننیست
#نابترینعیدی_برایتو
#ملاقات_خصوصی
#رئیسی_عزیز
#خادمالرضا
@pichakeghalam
هدایت شده از پیچَکِقَلَمْ🍃
و امروز !
آخرین مقصد سفرهای استانی رئیس جمهورِ #شهید
خداقوت آقا سید 🍂
هدایت شده از روزنوشت⛈
دلتنگی
دیروقت است. از سر شب که خبر سانحهی بالگرد شما را شنیدم، باور نکردم. عادت ندارم به بیخبری از شما.
هربار که تلویزیون را روشن میکردم شما را میدیدم. پنج شنبه جمعهها میرفتید سفر استانی. شهر به شهر. بقیهی وقتها هم دنبال احیای کارخانهها بودید.
تندتند صلوات میفرستم. همزمان صفحهی گوشی را باز میکنم. از این کانال خبری میروم آن یکی. به گروه فامیلی سر میزنم، به گروه همکاران. دنبال یک دلخوشی، یک دلگرمی، هیچ خبری نیست.
ته دلم خالی شده. حس میکنم از بلندی پرت میشوم پایین. اشک همینطور بیهوا راه میافتد روی گونهام. دوباره تسبیح را برمیدارم. صلوات میفرستم. آرام نمیشوم.
گروه دوستان را باز میکنم. عزیزی نوشته بیایید دعای هفتم صحیفه سجادیه را بخوانیم. صوت را دانلود میکنم:« یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...»
یاد دوران کرونا میافتم. یاد ماسکهای روی صورت، کلاسهای آنلاین، نرفتن به عروسی و روضه، دلتنگی برای فامیل.
یاد دستهای رو به بالای مردم. اشکهایی که روان میشد تا زیر چانه. إِلٰهِی عَظُمَ الْبَلاءُ بعد از اخبار شبانگاهی، پرچمهای سیاه تسلیت روی دیوار محله. هفتصد کشته در روز. اندازهی سقوط دوتا هواپیما.
یادم میآید که میگفتند به ما واکسن نمیدهند. آخر عضو FATF نیستیم. زبانم نمیچرخد به گفتن چندتا ف پشتسر هم. شاید هم من زبان دنیا را بلد نیستم.
یاد صفهای طولانی برای رفتن به کشورهای همسایه برای تزریق واکسن. لباس های فضایی کادر درمان، خستگی و شهادت یکی یکی مدافعان سلامت.
تا تو انتخاب شدی سید. هم واکسن داخلی به ثمر رسید و هم از خارج وارد شد. طی چند ماه، آمار کشتهها تک رقمی شد.
دوباره حواس را جمع میکنم. دعا تمام شده.
صلوات میفرستم. با بندبند انگشت، ادای شمردن را در میآورم. آخر کو حواس برای محاسبه.
هدایت شده از روزنوشت⛈
یاد امروز صبح میافتم. محاسبه قیمت نسخهی بیمارم در داروخانه.
صورت آفتاب خورده و چروکش نشان میداد که دنیا خیلی به او سخت گرفته. گفتم:« پول دارویت بیشتر از یک میلیون تومان شده.»
رنگ از صورتش پرید. سر پایین انداخت.
دلم سوخت:« پدرجان برو بیمه سلامت، پنج دهک اول، مجانی بیمه میشَند.»
چندساعت بعد که دارو را دادم دستش، فقط چهل هزار تومان کارت کشید. پیرمرد شاید اصلا یادش نبود برای تو دعا کند. نه الان وقت حساب و کتاب نیست. خدا خودش حسابدار خوبیست.
جوانتر که بودم، وسط غصهها، دعای سریعالاجابه، زود مشکلاتم را حل میکرد. مفاتیح را میآورم. دعا را پیدا میکنم. میخوانم. فایده ندارد. چرا قلبم آرام نمیگیرد؟
نباید ناامید شوم. انشالله چیزی نیست. شاید وسط جنگلهای مهآلود، کنار تخت سنگی که با خزه فرش شده، همه دور هم نشستهاید. طبیعی است که آنجا موبایل آنتن ندهد.
لابد امیرعبدالهیان، رفته بالای قله دارد تلاش میکند تا بتواند تماس بگیرد.
حتما دکل مخابرات آن نزدیکی نیست و الا زودتر پیدایتان میکردند.
دعا میکنم سردتان نشود. نلرزید. چطور تو این هوای بارانی، دلتان را گرم میکنید سید؟
هدایت شده از روزنوشت⛈
یادم میافتد که وسط گرمای ظهر تابستان، روز درمیان برق میرفت. آنهم چند ساعت.
موهای کودکم خیس میشد از عرق. زیر پلکش، دانه دانه شبنم مینشست. میرفتم صورتش را بشویم. آب قطع بود. با کاغذ بادبزن درست میکردم فایده نداشت. طفلم بیرمق دراز میکشید روی زمین.
به اجبار ژنراتور بنزینی خریدیم تا حداقل از پنکه استفاده کنیم. ژنراتوری که بعد آمدن شما سه سال است که گوشهی انبار خاک میخورد.
بلند میشوم. می روم کنار پنجره. پرده را کنار میزنم. بیرون باران نرم میکوبد روی شیشه. زیر نور چراغ برق، ماشینی را میبینم که با شتاب رد میشود و گل و لای را میپاشد به دیوار.
سیستان سیل آمده بود. قبای گِلیات را بالا گرفته بودی. تا قوزک پا رفته بودی وسط آب. رو کردی به محافظها:« شما برید من هواتونو دارم.»
میان همه این دلنگرانی، خوشحالم که سد کهیر را تکمیل کردی تا جلوی کشته شدن چند هزار نفر را در سیل سیستان بگیرد.
بازهم صلوات میفرستم. دهانم خشک شده. میآیم آشپزخانه. شیر آب را باز میکنم توی لیوان. یادت است خوزستان وسط هرم گرمای تابستان مردم آب نداشتند بخورند؟
ده سال بود که طرح آبرسانی به خوزستان شروع شده بود اما دریغ از کمی پیشرفت؛ تا اینکه شما آمدید. در کمتر از یکسال آب رساندید به مردمان نجیب آنجا.
نوک انگشتانم گزگز میکند. بیخیال شمردن صلواتها میشوم. دوباره میروم سراغ گوشی. هیچ خبری نیست. دیروقت است. باید بخوابم. مطمئنم شما بیدارید. دلم نمیآید. قرار ندارم. باید قرآن بخوانم.
یادم میآید که ایستاده بودید پشت میز سازمان ملل. قرآن سبز رنگ را گرفته بودید بالای دست.
آخر رسم شده بود که عدهای از خدا بیخبر، معجزهی پیامبر را بسوزانند در کشورهای اروپایی. وسط هجمهی شیطانپرستان، کتاب خدا را بوسیدید و بر چشم گذاشتید.
هنوز دلم میلرزد. قرآن را برمیدارم. تفال میزنم به آن:« الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ.
آنان که به خدا ایمان آورده و به کار نیکو پرداختند خوشا بر احوال آنها، و بازگشت و مقام نیکو آنها راست.»
آرام میگیرم. حتما الان حالتان خوب است سید.
#خاتمی«نارون»
#سید_شهدای_خدمت
#رئیسی
#دلنوشتههای_یک_دکتر_داروساز
هدایت شده از پیچَکِقَلَمْ🍃
دلنوشتهها و خاطرات خانوم دکتر خاتمی خیلی دلنشینه.
پیشنهاد میکنم با کلامشون همراه بشید.
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
به خدا قسم نصف بیشتر فیلمهای تبیینی و امیدوارکننده که این دو سه روز درباره #شهید_رئیسی عزیز از رسانه ملی پخش شد، اگر در زمان حیاتشان پخش میشد، اینقدر شاهد غربت و مظلومیت آن مرد الهی نبودیم.
حیف و صد افسوس. کاش بیشتر از اینها به اطلاعرسانی و کار رسانهای بها میدادیم.
https://virasty.com/Jahromi/1716477795464912712
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✔️شبکه ۱۲ تلویزیون اسرائیل به نقل از سخنگوی دولت آلمان اعلام کرد که اگر حکم بازداشت «بنیامین نتانیاهو» توسط دیوان بین المللی کیفری صادر شود برلین مجبور است که او را بازداشت کند.
این سخنگو افزود که آلمان مجبور است نتانیاهو را دستگیر کند زیرا به قوانین پایبند است و به دیوان بین المللی کیفری احترام می گذارد.
هدایت شده از برای امنیت✌🏻
11.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 عزاداری خادمان حرم دقایقی پس از خاکسپاری شهید رئیسی
✅عضویت در کانال خیمةالانتظار
🆔 @kheymeh313
هدایت شده از برای امنیت✌🏻
چرا امشب انقدر سنگینه؟😭
مگه عزیزمون آروم نگرفته تو بغل امام رضا؟
مگه وقت استراحتش نیست؟
چرا قلبمون سبک نمیشه؟
هدایت شده از سلام آینده
سلام
سالهاست در فضای مجازی فعال هستم. همانجا که بسیاری از مردم کشورم اوقات زیادی را در آن سیر میکنند.
پس از شنیدن شهادت رییس جمهور عزیزمان و همراهان ایشان، جهت عرض ارادت به آنان وارد فضای توییتر شدم.
بچههای انقلابی تایملاین را با تصاویر آقای رییسی و آقای امیرعبداللهیان و سایر شهدای خدمت آذین کرده بودند.
در این رد شدنها، صدای هیاهو شنیده میشد. زوزههای گرگها در فضا پیچیده بود. صدای هلهله میشنیدم. صدای سم اسب میشنیدم.
دشمنان نظام با پشتیبانی فضای توییتر به تمسخر و شادی مشغول بودند.
دلم گرفت و این توییت را نوشتم: «خدایا از آن صبرهایی بده که به امام حسین و یارانش هنگام هلهله دشمن در کربلا دادی».
بعدش نوشتم: الهی رضا بقضائک
در بدرقه شهید بهروز قدیمی در زنجان، این دلنوشته را روی کاغذی نوشتم. منتظر فرصت بودم. زنان زینبی توجهام را جلب کرده بودند، این خانمگل را با حجاب کامل دیدم، رفتم کنار مادرش و گفتم: اجازه هست از دخترتان یک عکس بگیرم؟
مادر گفت: بله. پس از من، مادر نیز از دختر دلبندش عکسی با دستنوشتهی بنده انداخت.
حال از روز سوم خرداد این عکس و متن برای من به یادگار مانده است.
راه شهدا ادامه دارد...
منیره زینالی
۱۴۰۳/۳/۳
🆔@salamayande