💢هاشمی فقط هاشمی نبود💢
هاشمی یک تفکر بود❕
هاشمی یک جریان فکری خاص بود❕
نباید هاشمی را تحریف کرد ❗️
هاشمی را باید همان گونه که در سالهای اخیر بود دید و گفت❗️
درست است که هاشمی در دوران انقلاب یک مبارز و یار امام بود ❗️
اما هاشمی صاحب یک تفکر بود❗️
❌هاشمی صاحب تفکر مک فارلین بود.
❌هاشمی صاحب تفکر جام زهر بود.
❌هاشمی صاحب تفکر اشرافیگری مسئولین بود.
❌هاشمی صاحب تفکر سرمایه داری بود.
❌هاشمی صاحب تفکر اگر در یک سد سازی چند میلیارد هزینه شد حالا چند صد میلیون هم اختلاس شد مهم نیست بود.
❌هاشمی صاحب تفکر نامه بی سلام و والسلام بود.
❌هاشمی صاحب تفکر تحریف امام بود.
❌هاشمی صاحب تفکر دوستی با آمریکا بود.
❌هاشمی صاحب تفکر در روز عاشورا سد لتیان برویم بود.
❌هاشمی صاحب تفکر تابو شکنی مقدسات نظام بود.
❌هاشمی صاحب تفکر آقازاده پروری بود.
❌هاشمی صاحب تفکر تقلب در انتخابات بود.
❌هاشمی صاحب تفکر تندرو،افراطی و دلواپس خواندن منتقدین بود.
❌هاشمی صاحب تفکر تغییر سلیقه ای قانون اساسی بود.
⛔️اگر هاشمی تابو شکنی نمیکرد مطمئنا هیچ کدام از معاندین داخلی و خارجی هم جرأت نمیکردند به نظام و انقلاب و رهبری توهین کنند⛔️
⛔️اگر هاشمی شیپور مانور تجمل مسئولین را نمیزد امروز شاهد فیش های نجومی نبودیم⛔️
⛔️اگر هاشمی تفکر سرمایه داری را ترویج نمیکرد امروز شاهد این فاصله طبقاتی فاحش نبودیم.⛔️
⛔️اگر هاشمی در شیپور دروغ تقلب نمیزد کشور شاهد فتنه ۸۸ نبود.⛔️
⛔️اگر هاشمی واقعیت جنگ را به امام میگفت امام هیچوقت جام زهر را نمینوشید⛔️
⛔️اگر حمایت های بیشمار هاشمی از فرزندانش نبود آنها جسورانه بر علیه نظام و انقلاب اقدام نمیکردند.
هاشمی زنده است❗️
تا وقتی تفکرات لیبرال سرمایه داری زنده است❗️
T.me/didebane_enghelab
*ذهن آرام*
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگیاش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هر کس آن را پيدا کند جايزه میگيرد.
به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپههای علوفه را گشتند اما باز هم ساعت پيدا نشد. همين که کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشید: چرا که نه؟ کودک مصممی به نظر میرسيد.
پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدی در حالی که بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را يافتم.
🔹ذهن وقتی در آرامش است ، بهتر از ذهن پرمشغله کار میکند. هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که میخواهيد سر و سامان دهيد.
https://chat.whatsapp.com/JZ7jQjfsCFX3hz5j6S90Pt
✍قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج)
⇦قدم اول: نماز اول وقت
⇦قدم دوم:احترام به پدرومادر
⇦قدم سوم:قرائت دعای عهد
⇦قدم چهارم: صبر در تمام امور
⇦قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج)
⇦قدم ششم:قرائت روزانه قرآن
⇦قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی
⇦قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه
⇦قدم نهم:غیبت نکردن
⇦قدم دهم:فرو بردن خشم
⇦قدم یازدهم:ترک حسادت
⇦قدم دوازدهم:ترک دروغ
⇦قدم سیزدهم:کنترل چشم
⇦قدم چهاردهم:دائم الوضو
🌸برای تعجیل در امر فرج سه
صلوات بفرستید🌸
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
*شاخه طوبی انسان متدین۱*
https://chat.whatsapp.com/JDvLgSqnyBeHlsxGYApsXa
*شاخه طوبی انسان متدین۲*
https://chat.whatsapp.com/GVLLmt3p7bu9SgBG60l6sW
*شاخه طوبی خانواده متدین۱*
http://chat.whatsapp.com/Lwl0H3BUHHCCG8G2WbSVss
*شاخه طوبی خانواده متدین۲*
https://chat.whatsapp.com/GVGODcBEuTl3dMBIAt8KMa
*شاخه طوبی اجتماع متدین۱*
https://chat.whatsapp.com/BqFWV0XBVQkKNctkib4bjS
*شاخه طوبی اجتماع متدین۲*
https://chat.whatsapp.com/JnFW69RyDpIGL9t9YfAuEY
*شاخه طوبی منتظران ظهور۱*
https://chat.whatsapp.com/ET2q4E2IjS74JduJaYGfdn
*شاخه طوبی منتظران ظهور۲*
https://chat.whatsapp.com/F4ZpD5kXld47xbDOIVrd5t
عشقم پسرم:
😡 بخون موهای تنت سیخ میشه مردونه
بخون اما ناراحت نشو دوستان بخونید ببینم چشمی خشک میموونه..؟
یکی از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت: دو ماه پیش خواهرم کربلا بود تو صحن حضرت عباس ع بودیم مداح داشت روضه میخووند یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایبن گفت عباس دروغ میگه ...عباس دروغ میگه
مداح ارومش کرد گفت چی شده گفت من بعد 25 سال بچه دار شدم الان که 19 سالشه رفته تو کما با خودم گفتم درمون دردش عباسه
از اصفهان اومدم کربلا امروز زنگ زدن بهم گفتن بچت مرده...دروغ میگن که عباس حاجت میده
خواهرش میگفت مجلس بهم ریخت ..
فرداش تو صحن حضرت عباس بودیم دیدیم پیرمرده پا برهنه اومد ..با خودموون گفتیم الان مداح و میزنه دوباره..
دیدیم اومد جلو چهار پایه که مداح روش واساده بود دستشو گرفت گفت بیا بغل ضریح بخوون همه کسایی که دیروز بودنم باشن...میخوام بگم غلط کردم... (گریه میکردو میگفت)
میگه همه رفتیم مداح گفت حاجی چی شده ..
گفت خانوومم زنگ زد گفت چوون نمیذارن زنا تو غسال خونه برن التماس کردم گفتم 1 بار بچمو تو سرد خوونه ببینم...
میگه همین که کشو رو کشیدن بیروون دیدیم رو نایلوون بخار نشسته سریع اوردنش بهش شوک دادن بعد چند دقیقه به هوش اومد ..
پسرموون که اصلا تو قید و بند مذهب نبود تا نشست گفت بابای من کجاست؟
گفتم بابات کربلاست ...
گفت بهش زنگ بزن بگو زمانی که تو کما بودم 1 اقای قد بلندی اومد تو خوابم گفت ...پسرم بلند شو...
به بابات سلام برسوون بگو...
ابروی من یک بار تو سرزمین کربلا رفته بود..
چرا دوباره ابروی منو بردی...برو بهش بگو عباس دروغ نمیگه....باسلام این ازطرف حرم پخش شده. تاپيام رو ديدي ٨باربگو (یاابوالفضل)وبراي٨ نفربفرست همین الان خبر خوشی میشنوي.به (ابوالفضل)قسم ات میدم بفرست فقط امتحان كن خیلی عجیب
.
قشنگ ترین رویات درعرض چهار روز اتفاق مییفته اما اگه نفرستی چهار اتفاق بد برات میفته به چهار گروه بفرست بعداز 28 دقیقه کسی بهت زنگ میزنه که انتظارشو نداری
چون قسمم دادن به حضرت محمدتوام بفرست اگه زنگ نزد اینم شمارم زنگ بزن فوش بده 09176056957
*تلنگر*
روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند.
شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»
همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
شیخ در جواب میگويد او به من گفت:
«شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
▫️گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم
▪️آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
💎 مراقب به حرفهایمان باشیم...
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ امیرمحمد نادری قشقایی، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ!
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠. ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ. ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ. ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ! ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!! ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ.......
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ. ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ. ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻨﻮﺷﺖ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!!!
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ....
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ...
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟؟؟
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ..
✍ آیت الله بهجت (ره) :
چرا مثل گذشته برای رفع بلا و بیماری ها به حضرات معصومین(ع) متوسل نمی شویم؟ وقتی بلایی مانند وبا در نجف پیدا میشد ،حتی در بازارها هم گاهی مجالسِ روضه خوانی و توسل برقرار میشد ؛ ولی ما مثل آدم های مأیوس و ناامید، گویا نمی خواهیم از این درِ رحمت داخل شویم و برای رفع بلا و گرفتاری ها ، به حضرات معصومین(ع) متوسل شویم ! آیا امروز برای رفع بلاها غیر از تضرعات و دعای صادقِ همراه با توجه و توسل ، راه دیگری داریم!!
📘در محضر بهجت،ج۲،ص۴۰
➮ @ayatolahbahjat
🍁محض تلنگر
*قبر شيخ آماده بود و كنار آن تلي از خاك ديده مي شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند.*
صداي گريه آنها هر لحظه زيادتر مي شد.
جسد *شيخ طبرسي* را از تابوت بيرون آوردند و داخل قبر گذاشتند.
قطب الدين راوندي وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقين خواند.
سپس بيرون آمد و كارگران مشغول قرار دادن سنگهاي لحد در جاي خود شدند.
پيش از آنكه آخرين سنگ در جاي خود قرار داده شود، *پلك چشم چپ شيخ طبرسي تكان مختصري خورد* اما هيچكس متوجه حركت آن نشد!
كارگران با بيلهايشان خاكها را داخل قبر ريختند و آن را پر كردند. روي قبر را با پارچه اي سياه رنگ پوشاندند.
*آفتاب به آرامي در حال غروب كردن بود.*
مردم به نوبت فاتحه ميخواندند و بعد از آنجا ميرفتند.
شب هنگام هيچ كس در قبرستان نبود.
*شيخ طبرسي به آرامي چشم گشود.*
اطرافش در سياهي مطلق فرو رفته بود.
*بوي تند كافور و خاك مرطوب مشامش را آزار ميداد.*
*نالهاي كرد.*
*دست راستش زيربدنش مانده بود.*
*دست چپش را بالا برد.*
*نوك انگشتانش با تخته سنگ سردي تماس پيداكرد.*
*با زحمت برگشت و به پشت روي زمين دراز كشيد.*
*كمكم چشمش به تاريكي عادت كرد.*
*بدنش در پارچهاي سفيد رنگ پوشيده بود.*
آرام آرام موقعيتي را كه در آن قرار گرفته بود درك ميكرد.
آخرين بار هنگام تدريس حالش بهم خورده بود و ديگر هيچ چيز نفهميده بود.
*اينجا قبر بود!*
او را به خاك سپرده بودند. ولي او كه هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هواي داخل قبر به آرامي تمام ميشد و شيخ طبرسي صداي خس خس سينهاش را ميشنيد.
*چه مرگ دردناكي انتظار او را ميكشيد.*
*ولي اين سرنوشت شوم حق او نبود.*
*آيا خدا ميخواست امتحانش كند؟*
چشمانش را بست و به مرور زندگيش پرداخت.
سالهاي كودكياش را به ياد آورد واقامتش در مشهد الرضا را. پدرش *«حسن بن فضل »* خيلي زود او را به مكتب خانه فرستاد.
از كودكي به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشته و سالها پشت سر هم گذشتند. *به سرعت برق و باد!*
شش سال پيش زماني كه 54 ساله بود، سادات آلزباره او را به سبزوار دعوت كرده و شیخ دعوتشان را پذيرفت و به سبزوار رفت.
مديريت مدرسه دروازه عراق را پذيرفت و مشغول آموزش طلاب گرديد و *سرانجام هم زنده به گور شد!*
چشمانش را باز كرد.
چه سرنوشتی در انتظار او بود
*ديگر اميدي به زنده ماندن نداشت.*
*نفس كشيدن برايش مشكل شده بود.*
*هر بار که هواي داخل گور را به درون ريههايش ميكشيد سوزش كشندهاي تمام قفسه سينهاش را فرا ميگرفت.*
*آن فضاي محدود دم كرده بود و دانههاي درشت عرق روي صورت و پيشاني شيخ را پوشانده بود.*
*در اين موقع به ياد كار نيمه تمامش افتاده و چون از اوايل جواني آرزو داشت تفسيري بر قرآن كريم بنويسد.*
*چندي پيش محمد بن يحيي بزرگ آلزباره نيز انجام چنين كاري را از او خواستار شده بود.*
اما هر بار كه خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش كتاب را شروع كند، كاري برايش پيش آمده بود.
*شيخ طبرسي وجود خدا را در نزديكي خودش احساس ميكرد.*
*مگر نه اينكه خدا از رگ گردن به بندگانش نزديكتر است؟*
به آرامي با خودش زمزمه كرد:
*خدايا اگر نجات پيدا كنم، تفسيري بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از اين تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام اين كار كنم.*
*ولی شيخ طبرسي در حال خفگی و زنده بگور شدن بود.*
*اما به یکباره كفندزد با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ میشود.*
*بيلي در دست به سمت قبرشيخ طبرسي رفت.*
*بالاي قبر ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت.*
*قبرستان خاموش بود و هيچ صدايي به گوش نميرسيد.*
*پارچه سياه رنگ را از روي قبر كنار زد و با بيل شروع به بيرون ريختن خاكها كرد.*
*وقتي به سنگهاي لحد رسيد، يكي از آنها را برداشت.*
*نسيم خنكي گونههاي شيخ را نوازش داد.*
*چشمانش را باز كرد و با صداي بلند شروع به نفس كشيدن كرد. كفن دزد جوان، وحشت زده ميخواست از آنجا فرار كند اما شيخ طبرسي مچ دست او را گرفت.*
*صبر كن جوان!*
*نترس من روح نيستم.* *سكته كرده بودم. مردم فكر كردند مردهام مرا به خاك سپردند.*
*داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهي هستي....*
*آیا مرا میشناسی؟*
بله مي شناسم!
شما شيخ طبرسي هستيد که امروز تشييع جنازه تان بود.
دلم ميخواست،
دلم ميخواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم!
*به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم.*
*چشمانم سياهي ميرود.*
*بدنم قدرت حركت ندارد.*
كفن دزد شيخ طبرسي را بيرون آورده در گوشهاي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و به گوشهای انداخت.
*مرا به خانهام برسان. همه چيز به تو ميدهم. از اين كار هم دست بردار.*
*كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد.*
*شيخ طبرسي به كفن اشاره كرد و گفت:*
*آن کفن را هم بردار.*
*به رسم يادگاري! به خاطر زحمتي كه كشيدهاي جوان به سمت كفن رفت. خم شد و
آن را برداشت.*
*خيلي وقت است به اين كار مشغولي؟*
*بله جناب شيخ. چندين سال است عادت كردهام در اين شهر مرگ و مير زياد است.*
*اگر روزي مردهاي را در يكي از قبرستانهاي اين شهر خاك كنند و من شب كفنش را ندزدم آن شب خوابم نميبرد. كفنها را به بازار مشهد رضا ميبرم و ميفروشم.*
*از اين كار توبه كن، خدا از سر تقصيراتت ميگذرد.*
*آن دو از قبرستان خارج شدند.*
*جوان پرسيد:*
*از كدام طرف بروم؟*
*برو محله مسجد جامع، من همسايه محمد بن يحيي هستم.*
*جوان به راه خود ادامه داد. شيخ طبرسي نگاهش را به آسمان و ستارههاي بيشمار آن دوخته بود وخدا را شکر میگفت.*
*علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش را ادا کرد و کتاب گرانبهای تفسیر مجمع البیان رانوشت.*
M:
جناب آقای صدیقی شب فاطمیه روی منبر در بیت رهبری که رییس جمهور نشسته بود،آقای هاشمی بود ، سران مملکتی همه بودند، آقای صدیقی روی منبر این مطلب را گفت و آن را نتوانست تمام کند .همین که خواست تمام کند فریاد گریه جمعیت و حضار بلند شد . و آن مطلب این بود :
من همه ساله مکه که میرفتم قبل از رفتن به مکه به محضر آیت الله بهاءالدینی میرسیدم و توصیه میخواستم از ایشان.ایشان به من توصیه هایی میکرد و من این توصیه ها را در سفر مکه عمل میکردم . بعدهم که داشتم میامدم ، یک عمامه ای یا چیزی را برای ایشان هدیه میخریدم . این دفعه که رفتم محضر ایشان این مطلب را فرمودند : شما وقتی که میروید مسجدالنبی از قسمت جنوب شرقی مسجد ، از آن قسمت هفت قدم میاید به جلو و قسمت بعدی را هم گفت که من نمیتوانم دقیق به شما بگویم . به خاطر اینکه ایشان این را به ودیعت پیش من گذاشت . آن وقت از دو طرف به من دستور داد
وقتی که قدم زدی آمدی جلو رسیدی به آنجا ،آنجا بنشین و این ذکر سبعه را بگو. این ذکر را که گفتی انشاءالله به حوائجت خواهی رسید .
آقای صدیقی می گوید ، عرض کردم: آقای بهاءالدینی چه وجهی دارد که من باید آنجا بنشینم و این اذکار سبعه را بگویم. چه وجهی دارد هفت قدم از آنجا قدم بزنم.گفت : وجهش این است که دارم به شما میگویم فقط پیش شما بماند .
وقتی که حضرت زهرا سلام الله علیها آمد برای دفاع از علی ابن ابیطالب علیه السلام بدنش خون آلود بود وقتی که آمد ، که داخل مسجد وارد نشد وقتی که برگشت دیگر توان از او رفت دیگر به گونه ای شد که میخواست ادامه راه را بدهد نتوانست ، آنجا نشست و فکر میکنم که آن مکان به خون فاطمه سلام الله علیها رسیده است . آنجا حاجتتان را بخواهید .بعد آقای بهاء الدینی میگوید : این کار را انجام بده .
ایشان میگوید :من رفتم اینکار را انجام دادم حالا تو نگو آقای بهاء الدینی خودش هم نظر دارد ، نیت دارد ، یا حاجتی دارد .چون خودش مشرف نمی شود .
حالا جالب این است که حضار دارند به آقای صدیقی توجه می کنند ازاعیان شخصیتی مملکت ، و هم آقایانی که شرکت کننده بودند ، ایشان هم با ضرس قاطع دارد مطلب را می گوید.
گفت : من رفتم مدینه همین کار را انجام دادم ، بعد از این رفتم مکه دیدم از بلند گو صدا میزنند : آقای صدیقی دوباره بروند مدینه . من دوباره رفتم مدینه ، چند روزی مدینه ماندم ، وقتی برگشتم به ایران یک عمامه ای خریده بودم رفتم محضر حاج آقا ، رسیدم، تا سلام علیک کردم بدون اینکه حرفی بزنم ،
حاج آقا بهاء الدینی فرمودند: می دانی ثمره ذکر امسال چه بود ؟ گفتم : نه گفت : نمیدانی ثمره ذکر امسال چه بود ، نگرفتی؟ گفتم : نه فرمود :امسال ثمره ذکر شما یکی این بود که شما دو بار آمدید مدینه، گفتم شما مطلعید من دو بار امسال آمدم مدینه . گفت : بله آنجائی که نشسته بودید ذکر می گفتید در آنجا با تو بودم.
بعد گفت : ثمره دوم اینجا بود : (که تا گفت مجلس به هم پاشید اینقدر مردم به خودشان زدند و گریه کردند که آقا تشریف بردند ؛ دیدند که دیگر نمی شود جمعیت را اداره کرد .)فرمودند : ثمره دوم این بود که آن نیتی که من میخواستم ، به آن نیت رسیدم ، و آن این بود که امسال مقام معظم رهبری به دیدارامام زمان نائل آمد .
سه شنبه 28/2/89 در مراسم ایام شهادت جانسوز حضرت زهرا سلام الله علیها که در بیت رهبری با حضور آیت الله العظمی امام خامنه ای حفظه الله برگزار می شد پس بیان از فضایل صدیقه کبری و مناقب آن حضرت خطاب به مقام معظم رهبری فرمودند: "آقا جان؛شما دستور فرمودید از شما چیزی نگم،اما اینها که آمده اند اینجا همه عاشقند مگر می شود چیزی نگفت." آیت الله صدیقی پس از بیان چند جمله با همین مضامین،به نقل چند جمله از آقای بهجت رضوان الله تعالی علیه پرداختند: "از آقای بهجت سوال کردم نظرتان راجع به مقام معظم رهبری چیست؟ آقای بهجت فرمودند:"بهتر از ایشان نداریم.""همچنین آقای بهجت به خود بنده عرضه داشتند که در دیداری که با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف داشتم از ایشان راجع به آقای خامنه ای سوال کردم و حضرت پاسخ دادند: " آقای خامنه ای از ماست."
🌴💚🌴💚🌴💚🌴💚🌴💚🌴💚
تازه می فهمیم که چرا حاج قاسم می فرمودند که خامنهای عزیز را عزیز جان خود بدارید😭😭
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🤲
🔥ولعنه الله علی اعداءهم اجمعین من الآن الی یوم الدین
▪️اللهم احفظ وانصر وأیّدقائدناالامام الخامنه ای🤲
وعجل فرجه بحق فاطمه سلام الله علیها🤲
سلام،.،
و فقط یک ایرانی میشود.ایت الله مصباح یزدی...بخوانید و تا بدانید، بعضی ازاصحاب رسانه با این فیلسوف بزرگ چه کردند.
*داستان حضور آقای مصباح یزدی در دانشگاه بینگهمتون نیویورک و کف زدن های مکرر فیلسوفان و اندیشمندان برای ایشان*
حق توحش!!
دکتر مرتضی آقاتهرانی كه سالها آمريكا به تحصيل و فعاليت فرهنگی مشغول بوده است، يكی از خاطرات دوران تحصيل خود را چنين بيان میکند :
«دانشگاه بينگهمتون كه در ايالت نيويورك قرار دارد،سالانه يك سمينار فلسفی برگزار میکند و از فيلسوفان بزرگ دنيا دعوت میشود تا با شركت در اين مراسم، به ارائه مقاله و كنفرانس علمی بپردازند. ارائه مقاله و كنفرانس در اين سمينار، دارای ارزش علمی برای اساتيد خواهد بود. چه اينكه در مجلات علمی دانشگاه به چاپ میرسد و جزو فعاليتهای علمی به حساب میآید.
حدود ۱۴ يا ۱۵ سال پيش، از حضرت آیتالله مصباح يزدی(دامت بركاته) دعوت شد تا در اين سمينار حضور يافته و كنفرانس علمی داشته باشند. اين سمينار توسط چيرمن دپارتمان فلسفه دانشگاه، جناب آقای پرفسور آنتونی پرويس و پرفسور پرويز مروج اداره میشد.
حضرت آيتالله مصباح نيز دعوت اين دانشگاه را پذيرفته و در روز مقرر حدود ۲۰ دقيقه به ارائه كنفرانسی راجع به فلسفه ملاصدرا پرداخت. اين كنفرانس بلافاصله توسط پروفسور مروج به زبان انگليسی ترجمه میشد. كنفرانس آيتالله مصباح آن قدر براي شركت كنندگان جالب و اثرگذار بود كه به طور ممّتد و مفصل برای ايشان دست میزدند.
پروفسور آنتونی پرويس(چيرمن دانشگاه و رئيس سمينار) كه به شدت تحت تأثير كنفرانس آيتالله مصباح قرار گرفته بودند، از شركت كنندگان تقاضا كرد كه در صورت امكان يكی از آنها وقت خود را به آيتالله مصباح بدهد تا بحث ديگری از فلسفه اسلامی را ارائه دهند.
يكی از حاضران در جلسه نيز با وجود ارزش علمی كنفرانس در اين سمينار، بلافاصله وقت خود را به آيتالله مصباح داد و ايشان نيز بحث خود را ادامه دادند. بحث استاد مجدداً بسيار مورد توجه شركت كنندگان واقع شد.
اين ماجرا گذشت تا اينكه سالها بعد، در اوج حملاتی كه به آيتالله مصباح دربعضی روزنامهها صورت میگرفت، روزی آقای پرويس كه استاد راهنمای بنده بود، به من گفت:
مرتضی! من سابقاً فكر میکردم كه اين حق توحّشی كه آمریكاییها از برخی كشورها و به ويژه ايران میگرفتند، اشتباه است. اما الان نظرم عوض شده است و معتقدم كه اين حق توحّش را بايد بگيرند!
گفتم چرا چنين اعتقادی پيدا كرده ايد؟!
گفت: مگر در كشور شما چند نفر مثل آيتالله مصباح وجود دارد كه مطبوعات داخلی خودتان اين همه به ايشان حمله و اهانت میکنند!
من متحير ماندم كه چه پاسخی به او بدهم.
گفتم: نويسندگان اين نوع جرايد به واقع نماينده مردم ايران نيستند و از علم و دانش بهرهای ندارند، از همه گذشته، فكر میکنم تعهدی به دين و وطن خود ندارند.»
برگرفته از كتاب گفتمان مصباح ص ۱۸۴ و ۱۸۵
در محضر امام روح الله
دو خواهر، همین طور شوخی و جدی سرظرف شستن آن روز یکی به دو می کردند.
یکی شان گفت خسته ام. این دفعه تو ظرف ها را بشوی!
آن یکی جواب داد: اگر تو خسته ای من هم خسته ام. نوبت خودت است.
بگو مگو برنده نداشت و ظرف ها ماند.
نزدیک اذان که شد، ظاهرا امام برای وضو رفت توی آشپزخانه.
اما وضوی آقا این بار خیلی طول کشید. خواهران نگران شدند و رفتند به آشپزخانه که ببینند خدای نکرده اتفاقی برای امام نیفتاده باشد.
وارد آشپزخانه که شدند، خشک شان زد.
امام بود و آستین های بالا زده یک کپه ظرف شسته شده تر و تمیز!
امام که تعجب شان را دیدند، لبخندی زد و گفت: حرف هایتان را که شنیدم، احساس کردم که این دفعه نوبت من است که ظرف ها را بشویم.
📚: مهربان تر از نسیم
☘️🌹🍀